سلام
تصويردر خانه شماره 4 در پريوت درايو گويي كه رقابتي ميان پسر و پدر در آن نيمه شب باراني در جريان بود. از اتاقي صداي خر و پف هاي سنگين و پر صداي آقاي ورنون دروسلي و از اتاق روبه رويي آن داد و بيدادهاي در خواب پسرش دادلي، مانع تمركز ذهن پسركي بود كه در آن نيمه شبي در اتاقي ديگر در حال مطالعه بود.
پسرك عينكي با موهاي ژوليده كه هري پاتر نام داشت در حال قدم زدن در اتاق تاريك خود بود كه با نور تير چراغ برق خيابان كمي روشن بود، تا بلكه كمي آرام گيرد و خستگي اش به پايان برسد. هر چند دقيقه يكبار بر اثر شدت سوزش چشمانش عينكش را برمي داشت و پلك هايش را مي ماليد. به سمت پنجره اتاق رفت و روي يك صندلي نشست، به خيابان نگاه مي كرد. دستش را به سمت تختش دراز كرد و سيبي كه روي پتويش بود را برداشت و مشغول گاز زدن آن شد، همچنان به خيابان نگاه مي كرد، با خود فكر مي كرد كه چطور بايد از پس تكاليف تابستاني مدرسه هاگوارتز برآيد. نيمي از تابستان گذشته بود و هري تنها موفق انجام تكليف درس معجون ها شده بود. ناگهان در آن باران شديد متوجه نور خيره كننده اي شد كه براي يك لحظه خانه روبه رويي را نوراني كرد و خاموش شد. سيبش را گاز كوچكي زد، سيب از دستانش رها شده بود.
- لوموس
پله ها در مقابل هري پاتر نمايان شد. با دقت و ظرافت از پله ها پايين مي رفت، چوبدستي جادويي خود را به دست داشت، به سمت در خانه پيش مي رفت فضاي خانه در تاريكي مطلق بود اما لحظه به لحظه و قئم به قدم با پسرك جادوگر روشن و روشن تر مي شد. در خانه را باز كرد.
به محض اينكه به جلوي در خانه رسيد سر تا خيس شد و نور چوبدستي اش خود به خود از ميان رفت. چندين بار آرام زير لب خود زمزمه كرد:"لوموس" اما تاثيري نمي ديد. نا اميد به سمت خانه روبه رويش قدم بر مي داشت، از كنار باغچه گذشت و اكنون در پياده رو ليز و خيس بود. لرزشي در اندامش احساس كرد، از پنجره هاي طبقه دوم خانه روبه رويي باري ديگر نور خيره كننده به چشمانش آمد.
اين بار با سرعت خود را به در خانه رساند، در حاليكه نگران بود، با چوبدستي خود قفل در خانه را هدف كرد، قبل از اينكه افسون "الوهومورا" را كه در ذهن داشت اجرا كند، گفتگوهايي به گوشش رسيد، سرش را به در خانه چسباند و با دقت گوش كرد:
- چي كار ميخواهي كني دالاهوف مگر ديوانه شدي؟ ارباب خواست كه خودش انجام دهد
صدايي خشن گفت: ولي فايده اي ندارد ما خودمان توانايي اين كار را داريم پيتر
در خانه ناگهان باز شد و هري پاتر به شدت با سر به داخل خانه افتاد، در حاليكه سرش به شدت درد مي كرد توسط دو مرگخوار رو زمين كشيده مي شد، صدايي سرد و بي روح طنين انداخت:
- كنار كنار دوستان من مال من است.
و چشمان هري پاتر به مرد شنل پوشي افتاد كه از پله ها پايين مي آمد.
- امكان دارد اين همه فرياد نكشي.
هري پاتر در حاليكه رو صندلي در كنار پنجره آراميده بود با صداي پر اعتراض آقاي ورنون دورسلي از خواب پريد. چراغ اتاقش روشن بود و در كنارش آقاي دورسلي و پشت سر او همسرش پتونيا و همچنان پشت سر او فرزندشان دادلي ايستاده بودند. پتونيا: آه فراموش كرديم اين اتاق سطل آشغال نيست كه سيب گاز زده خود را در آن پرتاب كني. و با نفرت با سيبي اشاره كرد كه روي زمين افتاده بود.
مرسی مرسی...خیلی خوب بود!
فقط یه نکته اونم این که...دیالوگهای گفتاری قشنگتر از دیالوگهای نوشتارین! خواننده رو به متن نزدیک میکنن!
تایید شد!