انگیزه من گسترش سپیدی و نابودی کامل سیاهی با کمک تمام دوستان است
اگر بی کار باشم روزی 4_5 ساعت
بارون شدیدی میومد مردی شنل پوش از تپه ای تاریک بالا میرفت وی چهره ی بسیار خشنی داشت زخم عمیقی بر روی صورت وی خود نمایی میکرد به بالی تپه رسید از جیب ردایش ساعت قدیمی زنجیر داری بیرون اورد کم کم زمان موعود فرا میرسید بعد از چند دقیقه ناگهان صدای عجیبی در ان تند باد به گوش خورد سه مرد بلند قامت بر روی تپه ظاهر شدند یکی از انها که بین دو نفر دیگر ایستاده بود چوب جادویش را بیرون کشیده و وردی را زیر لب زمزمه کرد ناگهان همه جا در سکوتی سهمگین فرو رفت و مرد شروع به صحبت کرد:شب به خیر مایکل خیلی وقت بود که ندیدیه بودمت مایکل صاف ایستادو گفت سلام لوسیوس حتما با من کار مهمی داشتی که این موقع شب و در این مکان میخواستی منو ملاقات کنی فکر میکردم تنهاییم! وبه دو نفر دیگر اشاره کرد.لوسیوس گفت: کار من خصوصی نبود به اونا توجهی نکن از طرف لرد سیاه پیغامی برات دارم.مایکل ریشخندی زدو گفت واقعا؟ اون هنوز منو یادشه؟لوسیوس گفت: حماقت نکن مایکل جای تو پیش ماست تو یه مرگخواری .نه لوسیوس من دیگه یک مرگ خوار نیستم اون به خاطر من از جون لیزل نگذشت من 12 سالو توی ازکابان گذروندم از طرف من بهش بگید که تا اخرین قطره ی خونمو برای مبارزه باهش میدم . ناگهان دو مرگخوار دیگر چودستیشان را بیرون کشیده و دو طلسم به سمت وی شلیک کردند همه جا تیره تار تر از ظلمات ان شب طوفانی شد و از دل تاریکی دو طلسم به سینهی دو مرگخوار اصابت کرد و مایکل از میان دود غلیظ و سیاه بیرون امد لوسیوس چوبش را به سمت وی گرفت .لوسیوس نمیخوام به تو صدمه ای بزنم مجبورم نکن که این کارو انجام بدم سپس با صدای خفیفی غیب شد.
ببخشید که کمی طولانی شد
یکم رو پاراگراف بندیت کار کن چارلی!
شما هنوز اول راهی دوست من، بهتره یکم بیشتر پست بزنید، فعالیتتون رو پر رنگ تر کنید تا تو سایت جا بیفتین. الف دال کمکتون میکنه.
تایید نشد.
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۴ ۱۹:۱۴:۰۲