چند وقتی بود که لیلی مثل همیشه توی خانواده محبوب نبود و مثل همیشه توی خانواده حرفاش تاثری نداشت ماجرام از یک روز سرشام شروع شد که لیلی هنوز از قدرت جادوییش خبری نداشت,سر شام بود که پدرومادر لیلی و پتونیا مشغول مشاجره بودند,لیلی هرچه درخواست یک لیوان آب کرد کسی نبود که بهش آب بده لیلی افسوس خورد:کاش میتوانستم یک لیوان آب داشته باشم!!!سرانجام یک لیوان به طرز نامعلومی بین دست لیلی قرار گرفت. وقتی سه عضو درحال مشاجره ی خانواده متوجه ماجرا شدند علاوه بر برخورد تند بالیلی اورا از انجام کارهای مورد علاقش منع کردند. سه هفته بعد
لیلی پارک نزدیک خونشون رو خیلی دوست داشت حاضر بود به خاطرش هرکاری بکنه,به همین خاطر به دست و پای پتونیا افتاد و پتونیا ضامن شد که خانوادش با لیلی آشتی کردن,پس از درخواستای مکرر لیلی مادر لیلی اجازه داد که لیلی به پارک بره البته با پتونیا.توی راه پتونیا خیلی غرزداما لیلی همه ی اینا رو به جون خرید ارزششوداشت
چون با اولین قدمی که لیلی به پارک گذاشت چشمش به پسر کوچکی افتاد که گوشه ای توی فکرش خودش بود.
لیلی:پتونیا میشه چند لحظه تنهام بذاری؟؟
پتونیا:فقط حدود5دقیقه بعد زود بر میگردیم خونه.
لیلی:باشه,خیلی خیلی ممنون پتونیا
پتونیا:خواهش ولی زیاد پرو نشو!!من میرم :tab:
لیلی:باشه,مرسی
پتونیا رفت و لیلی با تبسمی از شادی و قدم های شمرده به پسرک نزدیک شد وبا لحن دلسوزانه ای گفت:ببخشید مزاحم شدم آقا دیدم تنهایید گفتم بیا پیشتون
من لیلی اونز هستم
پسرک سرش رو گرفت با وتو چشمای لیلی نگاه کرد چشماشون برقی زد
پسرک واقعا زیبایی بود با موهای مشکی و اون نگاه آرامش بخشش دستش رو به سمت لیلی دراز کرد:خوشبختم منم سوروس هستم. بعد صحبت و نگاه های طولانی......
لیلی به اطراف نگاهی کرد:
پتونیا:
اسنیپ: :hyp:
وقتی به پارک نگاه کرد
اولین چیزی بود که دید,با تمام وجود به
نگاه کرد..اونو توی دست های خودش دید با نگاهی مملو از عشق به سوروس تقدیمش کردو اسنیپ هم با تمام وجود اونو پذیرفت,
در همه ی حالات پتونیا با حسادت تمام به این صحنه نگاه میکرد:عجب غلطی کردم این دختر رو آدم حساب کردم بعدا تلافیشو سرش در میارم
لیلی متوجه پتونیا شد ولی چهره ی اسنیپ ارزش تنبیه رو داشت.
اسنیپ:لیلی خونمون رو به روی همین پارکه شما کجایید؟
لیلی به خونشون اشاره کرد:ما اینجاییم,چه جالب ما درهمسایگی همیم.
اسنیپ:خوشبختانه!!!!!!!!!
پتونیا با گام های تندو عصبی به آنها نزدیک شد:لیلی فک کنم دیگه کافیه تا اینجاشم خیلی زیاده روی کردی زود باش.
لیلی:امیدوارم بعدا ببینمت!!
اسنیپ:با تمام وجودم من هم امیدوارم!!!
پتونیا:فک نکنم بتونید همو ببینید.
پتونیا دست لیلی رو گرفت واونو باخودش برد.اسنیپ با نگاهی خیره به آنها اشک درچشمانش حلقه زد
.پتونیا وقتی به خانه رسید تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کردو لیلی به خاطر حسادت خواهرش مجبور شد کل تعطیلات تابستان را در اتاق زیر شیروانی بماند.اسنیپ هم هروقت به پارک میرفت اشک در چشمانش حلقه میزد!
درطی این ماجرا دامبلدور همه رو تماشا میکرد و وقتی به هگوارتز رسید اولین دعوت نامه رو برای لیلی اونز و سوروس اسنیپ نوشت.اونها قبلا نام هاگوارتز رو شنیده بودن و از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما هیچ کدام نفهمیدند چه وقایع شومی در انتظار آنهاست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نظر میرسید که قصد داشتید طنزی رو به پستتون بدید و سعی داشتید با استفاده از شکلک ها به این موضوع کمک کنید. اما خب چندان جالب توجه نبود. نوشته معمولی بود. به نظر من بهتره به جای اینکه با توصیف های زیاد طول نمایشنامه رو زیاد کنید، روی در آوردن سوژه طنز از اون تلاش کنید. دقیقاً مسئله این نیست که عین اتفاق افتاده در کتاب نوشته بشه. اصلا می تونید عوض کنید کل داستان و محوریت سوژه رو. دست شما آزاده. ولی با این وجود، بدون در نظر گرفتن مواردی مثل خلاقیت که زمان بره و تدریجاً با حضور در ایفای نقش تکمیل میشه، میشه گفت نوشته تقریباً خوب و مناسبی بود. ولی جای کار داشت به عنوان یک نمایشنامه طنز.
تایید شد.