ماجراجویی شبانهپسرک در کنار بهترین رفیقش، با آن موهای نارنجی و صورت کک مکی که استرس در آن موج می زد، به نرمی قدم بر می داشت. دستش را به بازوی هری گرفت و آب دهانش را قورت داد. هوایی که استنشاق می کردند کمی مرطوب می نمود و صدای نفس هایشان را بلند تر کرده بود. رون با صدای آرامی پرسید:
- هری؟ مطمئنی که اون نقشه ی غارتگر این جا مخفی شده؟
هری از پشت قاب گرد عینکش نگاهی به رون، که به او چسبیده بود انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. دقایقی از نیمه شب گذشته بود. سکوت مطلق در اطرافشان غوطه ور بود. رون که بیش از همیشه مضطرب شده بود، در حالی که می خواست با سرعت بیشتری گام بر دارد، پایش به طرز عجیبی پیچ خورد و محکم روی زمین افتاد. صدای افتادن رون روی زمین در آن سکوت، همانند صدای شلیک گلوله بود.
هری با نگاهی نگران به سرعت رون را از روی زمین بلند کرد و به دنبال خود کشید. از این که رون این چنین بی عرضگی به خرج داده بود، عصبانی شده بود. با صدایی که از ته گلویش خارج می شد و با کمی چاشنی عصبانیت گفت:
- هی رون! حواست کجاس؟
رون نگاهی به دور و اطرافش انداخت و چون به جز تاریکی و نور ضعیف شمع در دست هری چیز دیگری ندید، نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- معذرت می خوام! حس خوبی به ماجراجویی امشب ندارم. کاش حداقل ...
هری دستش را روی دهان رون گذاشت تا از صدایی که شنیده بود، مطمئن شود. دیگر شک نداشت که چیزی سر جای خودش نیست اما تنها چند دقیقه ی دیگر به نقشه ی غارتگر می رسید. نور شمع را به سمت دیواری که در سمت راستش قرار گرفته بود، انداخت. چیزی در چشمانش جرقه زد و به سرعت به سمت دیوار رفت. رون با کنجکاوی و شادمانی گفت:
- لعنت! هری پیداش کردیم؟
هری لبخندی زد که دندان هایش را به نمایش گذاشت و با خنده ش سوال رون را پاسخ داد. روی زانو هایش خم شد و دیوار را لمس کرد. وقتی که از جای قرار گرفتن آجر ها مطمئن شد، همزمان دستانش را روی سومین آجر از سمت راست و چهارمین آجر از سمت چپ گذاشت و فشار داد. ناگهان دیوار تکانی خورد و آجری در مقابل چشمان هری به عقب رفت. دست برد و از داخل آجر، نقشه را برداشت. با شوق به سمت ران برگشت اما لبخندش روی لب هایش ماسید زیرا فلیچ در چند قدمی آن ها ایستاده بود و موذیانه لبخند می زد.
دخمه، جهنم یا دفتر کار اسنیپ؟پروفسور اسنیپ با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید. این حرکت ناگهانی اش باعث شد هری و رون یک قدم به عقب بروند. موهای مشکی رنگ اسنیپ روی صورتش ریختند و به او چهره ی وحشتناک تری در آن نور کم و شب تاریک بخشیدند. با عصبانیت به جلو خم شد و گفت:
- دوباره پاتر و ویزلی!
از پشت میز بلند شد و پشت سر آن ها قرار گرفت در حالی که دستانش را محکم روی سر آن ها فشار می داد، حرفش را ادامه داد:
- فقط نمی دونم چرا این بار دنبال چنین چیزی بگردین.
دستش را از روی سر رون ویزلی که وحشت زده شده بود، برداشت و به نقشه ی غارتگر اشاره کرد. رون که کمی خود را رها تر از هری می دید، سر برگرداند و با تمام جراتی که داشت گفت:
-پروفسور خواهش می کنم!! ...
اسنیپ با حرکت دستش او را ساکت کرد و پاتر را به سمت خودش بر گرداند. در چشم های پسرک نگاه کرد و با خودش اندیشید، این پسر هیچ ترسی از هیچ کسی ندارد. در دلش او را تحسین می کرد اما نگاهش چیز دیگری را نشان می داد. خم شد تا هم قد هری شود، سپس با کلمات شمرده شمرده ی مملو از خشم گفت:
- از کجا جای این نقشه رو می دونستی؟
چند ثانیه به او مهلت جواب دادن داد و چون پاسخی نشنید، پشت ردای هردوشان را گرفت و آن ها را کمی از سطح زمین بلند کرد و با عصبانیت به سمت در دخمه هل داد و گفت:
-حالا که حرف نمی زنی، باید هر دوی شما رو پیش پروفسور دامبلدور ببرم. و البته امتیازی که از گروهتون کسر می شه سر جای خودش باقی می مونه.
هری به دور از چشم اسنیپ نیشخندی به رون زد و با نگاهش به او فهماند نگران چیزی نباشد. دست سنگینی باز آن ها را به سمت جلو هل داد. دخمه ی ساکت حالا از صدای قدم های محکم اسنیپ و بازیگوشی هری و رون پر شده بود.
تأیید شد.
بالاخره!