نمی دانست چرا، فقط می دوید. با تمام سرعتی که از پاهایش انتظار داشت و یا حتی بیشتر. به سمت جایی می دوید که در آن جا هیچ چیزی نباشد. هیچکس دیگر برایش بازگو نکند که چه کرده است. از کنار مجسمه و ها و حوضچه که می گذشت پایش سرخورد و سرنگون شد. آرنجش به درد افتاد. با این حال دستش را به لبه حوض تکیه داد و از جا بلند شد. اما برای لحظه ای نگاهش به تصویری درون آب افتاد و تمام وجودش یخ زد...
*****
- تام..
- این دیگه اسم من نیست پروفسور.
صدای بم ولدمورت به شکل غریبی برایش آزار دهنده بود. آزاردهنده و آشنا. دیگر نمی توانست تکرار آنچنان چیزی ببیند. دیگر نمی خواست شاهد هیولا شدن اطرافیانش باشد. کسانی که زمانی دوستشان داشت و یا حتی بیشتر از دوست داشتن.
-ولدمورت. ترجیح می دی این طوری صدات کنم؟
- لرد ولدمورت!
این را گفت و افسونی را به سمت او روانه کرد. حقیقتا تحسین برانگیز بود! از دیدن آن همه استعداد لذت می برد. لذت!
- حالا که در مورد اسمت با هم به توافق رسیدیم.....( استیوپفای!).... می تونم سوالی ازت بپرسم؟
- بله، قربان.
به طور کنایه آمیزی این کلمات را ادا کرده بود. دامبلدور در جواب تنها لبخندی زد و سوالش را پرسید:
- دوست داری به هاگوارتز برگردی؟
برای یک لحظه ولدمورت در سرجایش میخکوب شد. دامبلدور عموما حرف های عجیب و غریبی می زد اما این یکی.....
- آواداکدورا!
این یکی حقیقتا غیرقابل پیش بینی بود. ولدمورت همیشه اطمینان داشت که دامبلدور از طلسم های نابخشودنی استفاده نمی کند.
*****
در پس آن عینک نیم دایره دو چشم سرخ و دو مردمک عمودی که به رنگ سیاه در آمده بودند برق می زدند. خودش هم نمی دانست که کشتاری که در وزارتخانه به راه انداخته بود، تا چه حد روحش را از هم دریده است.
------
برخلاف کتاب بود ولی خواستم بگم اگه دامبلدور هم که اونقدر خوب بود اگه می رفت سراغ قتل و کشتن و بدی می شد یه ولدمورتی برای خودش.
ببخشید بابت تاخیر.من این مدت نت نداشتم.
ایده بسیار خوبی بود و پسند ما شد!
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.