سرسری اصلی هاگوارتز، هر گروه سر میز خودشان نشسته اند، دانش آموزان جدید وارد شده اند برای مشخص شدن گروه پسری سبزه و قد متوسط و نسبتا درشت هیکل (الیوت) قلبش تند تند میزد و بسیار ترسیده بود و با ترس به خود گفت:« تو موفق میشی ، نباید بترسی و تو بهترینی.»
در فکر که بود متوجه شد صدایش کردند، همچنان با ترس از چند پله بالا رفت و بالای چهارپایه نشست.
کلاه گروهبندی با فریاد گفت:« به منتظرت بودم دیر کردی، دیر شده، با توام دیر شده، بلد شو سرویس آمد!»
وقتی چشمانش را باز کرد خود را در تخت خواب دید و مادرش بالای سرش.
مادر:« بلند شو دیگه دیر شده، سرویس اومد، پــــــاشــــو.»
بلند شد و رفت پیش پنجره و به سرویس نگاه کرد و آنگاه در دل خود گفت:« کاش بیدار نمیشدم، در خواب یازده سالم بود و در مدرسه ولی در واقعیت هفده سالم است و هنوز نامه ای برایم نیامده.»
http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpgایدهی جالبی داشتی، اما خیلی سریع همه چیو توضیح دادی و جلو رفتی. همین داستانو پرورش بده و یکم بیشتر راجع به اتفاقاتی که میفته و احساساتی که شخصیتهای داستانت دارن توضیح بده.
تایید نشد.