تصویر شماره 5
هاگوارتز جای باشکوهی بود درست همانطور که از پدرش شنیده بود و در کتاب تاریخچه خوانده بود اما آنقدر پر قدرت نبود که او را از فکر کردن به هدفی که در نظر داشت جدا کند. رون ویزلی ،هری پاتر «پسری که زنده ماند »و هرماینی گرنجر را در قطار ملاقات کرده بود آن ها خودشان را به هم معرفی کرده بودند و او چندتا از شکلات هایی که دستور درست کردنشان فقط برای خانواده اش بود را به آن ها داده بود ،شاید میتوانستند دوستان خوبی باشند البته اگر مجبور نبود برای هدفش گام بردارد!
پروفسور مک گونگال سال اولی ها را جمع کرده بود و حالا وقت گروهبندی بود
-دراکو مالفوی!
پسرک بور به سمت کلاه رفت در کمتر از یک ثانیه گروهش مشخص شد:اسلیترین!
آلساندرا او را تا بحال ندیده بود ولی میدانست نسبت دوری با مادرش نارسیسا بلک دارد.
چند دانش آموز دیگر هم گروه بندی شدند از جمله ویزلی و پاتر هر دوی آن ها به همراه گرنجر در گریفیندور افتادند
-آلساندرا استابورن
با هر قدمی که برمی داشت دلش زیر و رو می شد .شاید برای بقیه یک گروه بندی ساده بود اما برای او فرق میکرد پای نجات خانواده اش در میان بود هیچ کس از تصمیمش خبر نداشت حتی پدر و مادرش که تمام فکر هایش را با آن ها در میان می گذاشت ...سنگینی کلاه را که احساس کرد به فکرها و صداهای ذهنش خاتمه داد
-خب بذار ببینم چی داریم اوه چه ذهن آشفته ای وجود تو سرشار از ویژگی های متضاده
-منو بنداز گروه...
-بذار کارمو بکنم بچه جون!انگار هر قسمت از وجودت متعلق به یه گروهه شجاع اما محتاط،باهوش ولی بی حوصله ،جاه طلب در عین حال دل رحم،...این کار خودته!هر گروهی که بری توش موفقی.
مگ گونگال کلاه رو برداشت وبا تعجب به آلساندرا نگاه کرد
-خب خانم استابورن گروهتون رو انتخاب کنید
چند لحظه مردد ماند که تصمیمی که میگیرد درست است یا نه.هرماینی،رون و هری برایش دست تکان دادند دلش میخواست که پیش آن ها باشد ولی صدایش را صاف کرد و با قطعیت گفت:اسلیترین.
صدای جیغ و دست دانش آموزان در سالن پیچید...تازه همه چیز شروع شده بود!
آم...بد نبود...جای کار داره البته...به هر حال مشکل خاص نداره!
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.