من ملیکا هستم ملیکا بلک و امشب تصمیم براین گرفتم که از خاطراتم از زمان ورودم به هاگوارتز تا به الان ک هویتم تغیر کرده براتون بنویسم . هفت سال پیش بود که منو بردار دوقلوم ماهان برای رفتن به هاگوارتز سرازپانمیشناختیم خانواده من از خانواده های اصیل بودنو همه نسل در نسل گریفیندوری های نام آوری بودند و مادرو پدرمون با امید اینکه ماهم مثل خودشون یک گریفیندوری موفق بشیم مارو با قطار راهی هاگوارتز کردند ،از قبل درباره هاگوارتز و شکوهش از دختر دایی هام شنیده بودم ولی تصور چندانی از درون هاگوارتز نداشتم تا اینکه به نزدیکی هاگوارتز رسیدیم قلعه قدیمی انگلیسی که بلندای اون بین ابرها و توده های شب گم شده بود وقتی که وارد قلعه شدیم از شدت حیرت و هیجان در پوست خودم نمیگنجیدم انگار که وارد یک داستان خیالی شده ام و وقتی ک ب دور بری هایم نگاه کردم دیدم این حس تنها در من نیست و این حس حیرت دربین اطرافیانم مشترکه و حتی ماهان ک پسری بدخلقی بود با هیجان به اطرافش و دیوار کوب ها تابلو های متحرک نگاه میکرد .همه مون پشت سر راهنمایی که سال بالایی ها به آن پرفسور کینگ میگفتند واز قطار تا اینجا راهنماییمون میکرد راه افتادیم و به طبقه بالا رفتیم و دربین راه گروه بندی هارو برامون توضیح میدا ولی چشمان میرغضب مانندشمانع این میشدکه تمام و کمال حرف هایش را بفهمم.. وقتی وارد سراسری شدیم همه همهمه ها به یک باره خاموش شد و تنها صدای پچ پچ به گوش میرسید و درانتها کلاه مندرسی که روی چهار پایه ای قرار داشت و قرار بود سرنوشتمون رو رقم بزنه معلوم بود از کنار میز های طویل میگذشتم و به سقفی که پر از ستاره بود نگاه کردم ولی حتی سقف زیبا هم از حال التهاب من کم نکرد،ازاسترس دستهام عرق کرده بودن و مدام با خودم حرف میزدم طوری که متوجه نشدم که دارنداسم هارو تک تک میخوانند ،برادر مغرورم گریفیندوری شده بود و وقت آن بود ک من گروهبندی بشم،اسمم را که خواندن مشت هایم را گره کردم و کلاه بزرگ رو روی سرم گذاشتم و ناگهان صدایی طنین انگیز گوشم شد که طپش قلبم و استرسم را افزایش داد _اممم توی سرت این میگزره که گریفیندوری بشی ولی خب عجیبه خصوصیاتت... جالبه برام مرموزی و حرفت حرفه و همیشه پای حرفات هسی و ب قولی مرد عملی ولی شجاع، قدرتی داری که خودت هم ازش بی خبری ،آره باید همین کارو بکنم تا شاید بتونی خود واقعیتو پیدا کنی ، و باصدای بلند اعلام کرد:اسلایترین......،ومن ماتومبهوت ازاین تصمیم گیری در اول فکر کردم که اشتباهی شنیدم ونگاهی ب برادر و دختر خاله هایم کردم که با خشم نگاهم میکردند برادرم با پوزخند و دخترخاله هایم با تعجب که انگار عضو گروه مرگ خواران شده بودم ،اینکه اسلایترینی شدن در خاندان ما یک امری ترسناک بود انگار که شخصی جزام گرفته باشد و به نوعی یک نوع خفت محسوب میشد و من گیج و پرت از دنیای اطراف با اندوهی وصف نشدنی غرق دراین افکارم بودم که چرا من باید توی اسلایترین باشم مگه چه چیزی درونم وجود داشت ک خودم بی خبر بودمو اینکه اا این قدرت باعثبه تاریکی بردنم میشد یانور امیدی بود برای خوبی ها؟
ب میز اسلایترین که در وسط سالن قرار داشت رفتم و کنج ترین جای ممکن رو انتخاب کردم و همینطور ک غرق در افکارم بودم و همه چیز را به اسلایترنی شدنم ربط میدادم صدایی منو از افکارم بیرون کشید
_سلام من ساموئل اورگلودم میتونم پیشتون بشینم؟
سرم را چرخواندم تا منبع صدا رو پیدا کنم و با پسری لاغر اندام با موهای عجیب به رنگ آبی و پوستی رنگ پریده مواجه شدم ، سعی کردم به خودم بیام و درجوابش گفتم:ام ..اره ..چرا که نه ...خب ، حتما
و ب این ترتیب اولین دوست اسلایترینی خودم آشنا شدم و اون برام از حرفایی ک کلاه گروهبندی بهش زده بود گفت و باز فکر منو برد سمت حرفایی ک کلاه به من زده بود
و از همون شب تصمیم براین گرفتم که قدرت درونم رو که باعث شده بود تافته جدا بافته ی بشم رو پیدا کنم و عامل اصلی این ماجرا جویی من کلاه گروهبندی بود که باعث شد هویت الانم را پیدا کنم ...
#6درود فرزندم.
بد نبود، با این که اول شخص نوشته بودی اما احساسات شخصیت اول یعنی ملیکا رو خوب انتقال داده بودی. گرچه باز هم جای توصیف بیشتر بود، بیشتر از هاگوارتز میگفتی، اما این کمبود زیاد حس نمیشه چون حسها و احساسات ملیکا پوشش داده.
ظاهر رولت اما جای کار زیاد داره. هرپاراگراف که تموم شد دواینتر بزن و اونو از پاراگراف قبلی جدا کن. حواست به علامت گذاری ها هم باشه و البته اسپیسبین کلمات فراموش نشه.
دیالوگ ها رو این جوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:ب میز اسلایترین که در وسط سالن قرار داشت رفتم و کنج ترین جای ممکن رو انتخاب کردم و همینطور ک غرق در افکارم بودم و همه چیز را به اسلایترنی شدنم ربط میدادم صدایی منو از افکارم بیرون کشید
_سلام من ساموئل اورگلودم میتونم پیشتون بشینم؟
سرم را چرخواندم تا منبع صدا رو پیدا کنم و با پسری لاغر اندام با موهای عجیب به رنگ آبی و پوستی رنگ پریده مواجه شدم ، سعی کردم به خودم بیام و درجوابش گفتم:ام ..اره ..چرا که نه ...خب ، حتما
و ب این ترتیب اولین دوست اسلایترینی خودم آشنا شدم و اون برام از حرفایی ک کلاه گروهبندی بهش زده بود گفت و باز فکر منو برد سمت حرفایی ک کلاه به من زده بود
الان بخوایم اینجا رو از نظر ظاهری اصلاح کنیم چه جوری میشه؟
به میز اسلایترین که در وسط سالن قرار داشت رفتم و کنج ترین جای ممکن رو انتخاب کردم. و همینطور ک غرق در افکارم بودم و همه چیز را به اسلایترنی شدنم، ربط میدادم؛ صدایی منو از افکارم بیرون کشید:
_سلام من ساموئل اورگلودم میتونم پیشتون بشینم؟
سرم را چرخواندم تا منبع صدا رو پیدا کنم، و با پسری لاغر اندام با موهای عجیب به رنگ آبی و پوستی رنگ پریده مواجه شدم؛ سعی کردم به خودم بیام و درجوابش گفتم:
- ام ..اره ..چرا که نه ...خب ، حتما.
و به این ترتیب اولین دوست اسلایترینی خودم آشنا شدم، و اون برام از حرفایی ک کلاه گروهبندی بهش زده بود گفت؛ و باز فکر منو برد سمت حرفایی ک کلاه به من زده بود.
"به" ها رو هم تلگرامی ننویس. ـه مهمه.
به نظرم میتونی خیلی بهتر بنویسی، اما توصیف های احساساتت خوب بود، امیدوارم اشکالاتت هم با ورود به فضای ایفا حل بشن...
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی