به نام خدا/ تصویر شماره 5.
همراه با بچه های همسن و سالش که همگی 11 ساله بودند، پشت سر پروفسور لانگ باتم وارد سرسرای بزرگ میشود. نور خیره کننده ی سرسرا، چشمانش را نوازش میکنند. توجهش به هزاران شمع معلقی می افتد که سقف سرسرا را تزئین میکنند جلب میشود.قبلا بارها و بارها در مورد آنها، از برادرش جیمز شنیده بود. سعی میکند به همهمه ای که با ورودش به سرسرا، شنیده میشود توجهی نکند.
_ هی نگاه کن... لی لی پاتره... تک دختر هری پاتر.
_ یعنی تو کدوم گروه می افته؟
_بعید نیست مثل برادرش تو اسلایترین بیفته.
نگاهش به برادر بزرگش جیمز، که در میز گریفیندور نشسته بود گره میخورد. برادرش لبخند آرامبخشی به او میزند. سپس با نگاهش، دنبال برادر دیگرش، درمیز اسلایترین میگردد. آلبوس...
اورا میبیند که با دوست بلوند و رنگ پریده اش، پچ پچ میکند. دوستش را میشناسد. اسکورپیوس مالفوی... کسی که همه فکر میکنند، فرزند ولدمورت است.
همچنان خیره به اسکورپیوس مالفوی، نامش را میشنود، که پروفسور لانگ باتم صدا میکند. با شنیدن نامش، آلبوس را میبیند که حالا دیگر به او نگاه میکند. چهره اش عادی و چشمان سبزش بی روح بود.
از پله ها بالا رفت و روی صندلی نشست. خود را بالا کشید و سنگینی کلاه راروس سرش حس کرد... کم کم همه جا تاریک شد. کلاه تقریبا کل صورتش را پنهان کرده بود. سکوت سختی حاکم بود.
کلاه آرام زمزمه کرد: کدوم برادرت روترجیح میدی؟ جیمز؟ یا «فرزند نحس»؟ اصلا نظرت در مورد هافلپاف چطوره؟ اینجا چیزی نمیبینم! به اندازه کافی واسه ریونکلا باهوش هستی؟
لیلی بر خورد میلرزید... نظر خاصی نداشت. برایش فرقی نمی کرد. فقط می خواست تمام شود.کلاه قاضی دهانش را گشود و فریاد زد: گریفیندوز.
صدای تشویق از سمت میز گریفیندور، کل سرسرا را پر کرده بود. آرامش خاصی وجودش را فرا گرفت. درست مثل لبخند جیمز... به سمت میز گریفیندور حرکت کرد. نگاهی به آلبوس انداخت. لبخند تلخی به او می زد که سرشار بود از حس خلاء. صدای اسکورپیوس را تشخیص داد که خطاب به آلبوس میگفت: آلبوس، واقعا انتظار داشتی بیفته اسلایترین؟ اسلایترین جای پاتر ها نیست!
سعی کرد بدون توجه به او، سمت جیمز برود. آیا واقعا برادرش «نحس» بود؟؟؟؟
نمایش تصویردرود فرزندم.
خب سوژه از خودت بود اما خوشم اومد که به داستان ربطش دادی. این خوب بود که درمورد لیلی نوشتی و البته آلبوس که رفته بود به اسلی. به نظرم خوب هم بهش پرداختی.
توصیفات به اندازه بودن، به قدری که هم احساسات قابل لمس باشن هم خود فضای داستان.
دیالوگ ها رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن و با خط فاصله بنویسشون.
نقل قول:کلاه آرام زمزمه کرد: کدوم برادرت روترجیح میدی؟ جیمز؟ یا «فرزند نحس»؟ اصلا نظرت در مورد هافلپاف چطوره؟ اینجا چیزی نمیبینم! به اندازه کافی واسه ریونکلا باهوش هستی؟
لیلی بر خورد میلرزید... نظر خاصی نداشت. برایش فرقی نمی کرد. فقط می خواست تمام شود.کلاه قاضی دهانش را گشود و فریاد زد: گریفیندوز.
کلاه آرام زمزمه کرد:
- کدوم برادرت روترجیح میدی؟ جیمز؟ یا «فرزند نحس»؟ اصلا نظرت در مورد هافلپاف چطوره؟ اینجا چیزی نمیبینم! به اندازه کافی واسه ریونکلا باهوش هستی؟
لیلی بر خورد میلرزید... نظر خاصی نداشت. برایش فرقی نمی کرد. فقط می خواست تمام شود.کلاه قاضی دهانش را گشود و فریاد زد:
- گریفیندوز.
اما در کل خوب بود. خیلی خوب از داستان کتاب هشتم استفاده کردی. خلاقیت هم به کار بردی به نظرم.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی