تصویر شماره 10
هری با دهان باز به صحنه خیره شده بود. آنجا کجا بود؟ اصلا شبیه شهر نبود. تا چشم کار می کرد، مغازه اطراف خیابان را احاطه کرده بود. و آنها مغازه های عادی نبودند! وسایلی می فروختند که هری تا به حال آنها را ندیده بود. البته آقا و خانم دورسلی هیچوقت او را به بیرون نمی بردند. اما او مطمئن بود که همچین وسایلی در لندن وجود نداشت!
هری از هاگرید پرسید:
- خواب که نیستم؟ اینجا وسایلی می فروشه که من تابحال ندیدم.
- هری، به نظرت من یه خوابم؟
و ضربه ی محکمی به پشت هری زد.
-آخخخخخ!
-اگه خواب بود دردت نمی یومد!
-هاگرید همه چی برام عجیبه! اینا عادی نیستن.
-هری، هیچکس مثل من توی دنیای شما بزرگ نیست. اینجا هیچکس عادی نیست. همه ی ما یه جادوگریم. و جادوگرا مثل مشنگا نیستن!
- مشنگ؟
- مثل خاله و شوهر خالت! اونا هیچ جادویی ندارن. می خوای همینجوری اینجا وایسی و فقط تماشا کنی؟ بیا هری!
هاگرید دست هری را کشید و او را به میان جمعیت برد. هری به هر کس که از جلویش رد میشد، نگاه می کرد و بعد از خیره شدن به چند نفر، فرق آنها را با آدما(به قول هاگرید مشنگ)فهمید. آدمهای اینجا چوبی در دستانشان داشتند که با آنها کار های جادویی انجام می دادند. اکثریت شنل بلندی می پوشیدند و عجیب تر از همه، سکه هایی بود که به فروشنده می دادند.
هاگرید به هری که با چشم های گشاد شده اطراف را نگاه می کرد، خندید و گفت:
-خیلی چیز ها هست که باید بفهمی. هری من یه کاری برام پیش اومده. این لیستو نگاه کن و وسایلشو تهیه کن. می تونی از بقیه بپرسی. اینم یکم پول.
هاگرید لیست بلند بالایی به اضافه ی هفت سکه ی طلا، چهار نقره و دو برنز به او داد. هاگرید میان جمعیت ناپدید شد و هری را با کلی سردرگمی و خرید تنها گذاشت!
***
پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. داستان قشنگی بود، البته جای کار داره، میتونی با شکلک پستتو برای خواننده قابل لمس تر هم بکنی، ولی فاصله ها و پاراگراف بندی هات درست بودن، توصیفای جالبی داری؛ سبک نوشتنت جادوگرانیزه ست. نمیدونم از پستای تائید شده یاد گرفتی یا قبلا بودی. اما اگه شناسه ای داشتی میتونی با یه بلیت به مدیرا خبر بدی تا مسیر کمتری رو هم برای وارد شدن بگذرونی. در نهایت...تائید شد!
مرحله بعدی:
گروهبندی!