رئیس لک لک ها برای چند لحظه با تعجب به مدیر موزه و اتاق کوچکی که برای خود درست کرده بود خیره شد.
مدیر موزه هم سعی کرد خیلی عادی رفتار کند.
_گفتم که من ندیدمش.میتونید بگردید اینجا چیزی نیست
رئیس لک لک ها چپ چپ به او نگاه کرد
_بعد از ۴۰ سال عمر حداقل این را میدونم که نباید اعتماد کنم
بعد به همراه بقیه لک لک ها رفت تا موزه را بگردد در حالی که داشتند موزه را میگشتند یکی از لک لک ها با صدای بلند گفت:
_اونجاست،تخم طلا رو اونجا قایم کرده
_نه نه باور کنید این تخم طلا اون تخم طلایی نیست که فکر میکنید.ببینید این تخم طلا یک تخم طلای دیگه هست که خب این تخم طلا اون نیست یعنی این تخم طلای نار..چی بود اسمش؟مال اون نیست
رئیس لک لک ها بدون توجه به حرفهایش سمت تخم طلا رفت.
_این مال نارلکه.اینو مطمئنم.بعد ۴۰ سال عمر حداقل میدونم که هر تخم طلا برای کیه
_نارلک کیه دیگه.اینو من از یه خانم مسن خریدم
_اون خانم چه شکلی بود؟
_نمیدونم
_یعنی چی نمیدونم مگه ندیدیش؟
_اها.اون خانم تماس گرفت بعد اینو با پیک فرستاد
_خب دوباره بهش زنگ بزن ازش بپرس از کی گرفته
رئیس موزه نمیدونست باید چکار کنه.
_ خب اون خانمه الان فوت شده
لک لک عصبی به مدیر موزه نگاه کرد
_باشه پس دنبال ما میای تا نارلک رو پیدا کنیم