عکس :
http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpgداستان :
اواسط ماه می بود هوا بارانی بود و مدتها بود که زمین رنگ آسمان صاف را به خود ندیده بود.
بعد از مرگ دامبلدور دیگر هری مطمئن بود که مهمترین و البته قابل اطمینان ترین پشتیبان خود را در راه مبارزه با لرد سیاه از دست داده است
میدانست آخرین لحظاتی است که در هاگوارتز است و فردا باید با قطار سریع و سیر به خانه باز می گشت بچه ها همه رفته بودند تا آخرین شام را در هاگوارتز بخورند اما هری میل نداشت تک و تنها در خوابگاهشان نشسته بود و در حالی که سر خود را به پنجره اتاق تکیه داده بود به این فکر می کرد که چه طور باید بقیه جان پیچ ها را پیدا کند یا اینکه اصلا چه طور آنها را پیدا کند
می دانست سرنوشت او و جامعه جادوگری را باید رقم بزند آیا لرو سیاه میتوانست هری را بکشد و به ظلم و ستم خود در دنیا ادامه دهد یا اینکه پیشگویی درست از آب در می آمد و هری لرد سیاه را از بین می برد ؟
این افکار سراسر فکر هری را مشغول کرده بود از طرفی نمی توانست از فکر جینی بیرون بیاید با تمام وجود او را دوست داشت اما می ترسید ولدومورت از این موضوع اطلاع پیدا کند و جینی را نیز طعمه قرار دهد یا اینکه بدتر او را بکشد
جای زخمش دوباره درد گرفته بود همان سوزش قدیمی دیگر نمی توانست طاقت بیاورد با تمام وجود فریاد کشید چرا من ؟
چرا همه این اتفاقات باید برای من باید بیفتد اما از طرفی خشمش نسبت ولدومورت اجازه نمیداد که پا عقب بکشد ولدومورت باعث مرگ پدر ، مادر ، سیریوس و حتی دامبلدور شده بود باید او را از بین می برد به هر قیمتی شده دیگر دوست نداشت بقیه دوستانش را از دست بدهد
از روی صندلی بلند شد وسایل خود را جمع کرد و منتظر روزهای بعد ماند
روزهایی که میدانست خیلی خیلی سخت تر از آن است که تا الان برایش اتفاق افتاده
خیلی سوژه جالبی داشت...هیچکس تا حالا به فکرش نرسیده بود که اینطوری افکار هری رو شرح بده!
البته میتونه خیلی پیشرفت هم بکنه! با یه خورده وقت گذاشتن میتونه بهتر هم بشه...الان یه پی ام میزنم بهت اگه بخونی خیلی خوب میشه!
تایید شد!