(به ضرب چماق مارکوس فلینت که بالا سرم ایستاده!)
-------------------------------------------------------------------
و تدی را ناپدید و به محل محاصره وزارتخانه آپارات کرد. بلیز رو به آبرفورث کرد و با تعجب پرسید:
- تو از کجا پیدات شد؟
آبرفورث که بزهای جنگجوی خود را به صف کرده بود و همزمان با سان دیدن از آنها، تعدادشان را چک میکرد پاسخ داد:
- یادمه آسپ از رفیقاتون بود تو وزارت. بهم گفت نصفه شبا بلیز یه ماسک خنده دار میذاره رو صورتش و خیلی بامزه میشه. شرط بستیم که من می تونم بیام بهت بخندم یا نه که منم گفتم: نه فقط خودم، که لشکر بزامم می برم با هم بخندیم جونیور. ولی دیگه نمی دونستم این تدی و جیمزی واسه ناکار کردنت اومدن اینجا!
بلیز نگاه مخفیانه ای به کشوی میزش انداخت و مرلین را شکر کرد که امشب به خاطر حساسیت پوستی، ماسک مورد علاقه اش را بر صورت نگذاشته بود.
روبروی وزارتخانه - ازدحام بزرگ جماعت خاسگ!تدی درحالیکه اثر هلالی شکل سم بز را با کیسه ای از یخ کمپرس می کرد، نگاهی به جماعت سانتورها، خوناشام ها و گرگینه ها انداخت:
- میگما جیمزی، یه سوت دیگه وزارتخونه دست ماس!
جیمز مشتاقانه به فنریر که از دیوار بالا می رفت نگاه کرد و سری به تایید تکان داد و احساس کرد حال که به شدت هیجان زده است، کمی یویواش را تاب بدهد بدک نیست. دستش را در جیبش فرو برد ولی یویو آنجا نبود. با آشفتگی جیب هایش را گشت:
- تدی یویوی من کو؟
- من چمدونم؟
- باب مسخره بازی در نیار! یویوم نباشه من هیچکاری ازم برنمیاد.
- آخه یویوی بوقی تو به چه درد من می خوره؟
صدایی سرد از پشت سر جیمز و تدی به گوش رسید:
- دنبال این می گردین؟
هردو رو به عقب گرداندند و مورگانا را دیدند که یویو را در دستش تاب می داد و شنلش را دور خود پیچیده بود. برق دندان های نیشش کاملا واضح بود. جیمزی با لکنت دستش را دراز کرد:
- هممم... مرسی مورگانا.... چیزه... دستت درد نکنه. بدش من!
مورگانا یویو را از دسترس جیمز دور کرد و با ناراحتی به تدی نگریست:
- حمله ترتیب میدی؟ اونم علیه وزارت و هوکی و بلیز؟ اونوخ به من نمیگی بیام یه دلی از عزا دربیارم؟ تو خیلی خائنی تدی.
تدی سعی کرد توضیح دهد:
- نمی خواستم شما به زحمت بیفتین بانوی من. موقع خوردن خونشون که میشد خبرتون می کردم. باور کنین.
- کِی؟ وقتی خودت خرپ و خرپ تا آخر استخوناشونو جویدی؟ اونوخ دیگه خونی واسه من نمی موند که بخورم.
اصن دیگه دوستت ندارم. تو باید دوباره بری پیش مای لرد و منتشو بکشی تا اجازه بدن باهات حرف بزنم. اصن من میرم. اصن افرادمم می برم.
مورگانا رو به لشکر خوناشام ها فریاد کشید:
- نامردا! نالوطیا! خائنا! به چه حقی بدون اجازۀ من تو این حمله شرکت کردین؟
یکی از خوناشام ها به تدی اشاره کرد:
- اون گفت که قراره به زودی با شما عروسی بشه که!!! ما هم به عنوان اینکه پادشاهمون به حساب میاد ازش اطاعت کردیم.
- ای بوق بر شما. من اصن هنوز پله های ترقی رو کاملا تی (T) نکشیدم! دوماد می خوام چیکار؟ همگی برگردین به قصر ببینم.
و خودش نیز شنلش را گشود و بالهای خفاشیش آشکار شدند و بدون توجه به زوزه های غمگین تدی پروازکنان دور شد.
سانتورها با دیدن خروج خوناشام ها از محاصره، نگاهی به یکدیگر انداختند:
- اصن کی گفته ما باید توی سیاست دخالت کنیم؟
- ما چرا کار پیشگوییمونو ول کردیم و روونۀ کارای آدما شدیم؟
- حالا آدما هم نه! یه پسر جیغ جیغو و یه توله گرگینه که مدام موهاش رنگ عوض می کنن!
همه با هم تصمیم گرفتند به جنگل ممنوعه بازگردند. گرگینه ها مانده بودند و حوضشان. هوکی نگاهی ترسان از پنجره به بیرون انداخت و آمار پایین حمله کننده ها را دید. از طرف دیگر آبرفورث و بلیز درحال ورود به محل محاصره برای دفاع از وزارتخانه بودند. تدی و جیمز کاملا متوجۀ بی ریخت شدن اوضاع بودند و درنتیجه، به ناچار با هم مشورتی نهایی انجام دادند:
- تدی به نظرم باید حمله کنیم و کار رو یه سره کنیم.
- اوهوم. ولی گمونم یه شیش ساعت دیه روز میشه و یه بلایی سرمون میادها!
- اوهوم. برا شما گرگینه ها خطرنانکه شرایط. من که نمی خوام بلایی سرتون بیاد. حتی اگه شیش ساعت دیه باشه.
- پس الان بریم و یه وقتی که اوضاع مساعدتره برگردیم و وزارت رو نابود کنیم.
هردو با هم فریاد "باشد که وزارت نباشد" را سر دادند و به میدان گریمولد آپارات کردند.
هوکی و بلیز پرسی را درحالی که زیر میز به شدت خر و پف می کرد یافتند و با توجه به آرام شدن اوضاع، ترجیح دادند شش ماهۀ وزارت را در سکوت و آرامش مطلق به سر ببرند.
و اینچنین است که:
باشد تا وزارت نباشد. پایان سوژه