-بفرمایین این از در...
-دامبلدور هم که اینجاست دختر جون!
-امم...
-تفاله ی چای مامان؟ 🤨
-🙄
-بفرمایین اینم از درمونگاه خدمت لشکر مرگخوار ها، ما دیگه با اجازه مرخص شیم!
-ممنون هلوی مامان.
-خ خواهش بانو!😌
درمونگاه رو جمعیت هافلی ها و گیریفی ها پر کرده بود و همه سر دوتا تخت تقسیم شده بودند و هر دو دقیقه یه بار جاشونو باهم عوض میکردن!
-ممنون دوشیزه اسپراوت از راهنماییتون به لرد!
-دامبلدور؟
-بله تام؟
-تام صدام نکن وگرنه پیر خرفت صدات میکنم ها!😡
-اواکادوی مامان و دشمن پسر مامان، بیاین به عیادت مدیر مامان و ویزلی مامان بریم!
همه با دیدن لشکر مرگخوار ها گسترده شدن و حالت دفاعی به خود گرفتند.
-پیرخرفت! به دوستات بگو برن کنار!😑
-شلیل مامان؟🤨
-محفلی های عزیزم...امروز تام و بانو مروپ بزرگ به عیادت...
-ما چی پس پیرخرفت؟😤
-اوه...بله بله کاملا درسته و مرگخوارهاشون امدن عیادت مدیر مدرسه و خانم وویزلی جارو برای دونفرشون باز کنین!
-دو نفر چیه پیرخرفت؟ کلا برین کنار محفلیا! ما با هم امدیم عیادت از هم جدا نمیشیم ها!😠
-پرفسور چیکار کنیم؟
-راه رو باز کنید برای تام و دار و دستش محفلیا ی عزیز!
مرگخوار ها با شک و تردید به سمت تخت ها روانه شدن و هرکدوم یه نگاه کوتاه به هرکدوم کردن، و بعد منتظر دستور اربابشون موندن.
-خب پیرخ...باشه مامان، خب داشتم میگفتم" دامبلدور حالا میشه شاممون رو بدین؟"😒
-اوه بله تام حتما!
محفلیا و مرگخوارا با هم به سمت سرسرای ورودی حرکت کردند، در راه دامبلدور همش حرص خانوم مدیر را میخورد و لرد به بانو غر میزد که چرا دامبلدور تام صداش میکنه؟
-ماماننن! اون پیرخرفت منو تام صدا میکنه هنوزز!
-هلوی مامان بهش اهمیت نده!😉
-😫
بعد از 5 دقیقه راه رفتن بالاخره به سرسرا رسیدن تا شامشان را میل کنند!