خارج از رول:
ببخشيد تدي و ناظر گرامي من اين پست رو ادامه ي پست استرجس زدم .. اگه ميشه خودتون نظر بدين ماله من باشه يا تدي ... آخه من به خاطر اينكه اكانتم تموم شده بود نتونستم بفرستم
پليز پاكش نكنين...
********____________**********___________*********
آنها به 17 سال قبل سفر كرده بودند، زماني كه همگي بچهاي قد و
نيم قد بودند و چيزي از جادو و جادوگري نميدانستند...
زمين دوره سرشان چرخيد ، گويي در گردابي عميق گرفتار شده بودند ، اتاق ناپديد شد و دشتي سرسبز جلوي آنها نمايان گشت!
گروه روي چمني كه توسط شبنم خيس شده بود فرود آمد!....
تدي تكوني به خود داد و سعي كرد كه بنشيند كه در همين حال گفت: همگي سالمين؟؟؟... كسي كه چيزيش نشده؟؟
ملت:
ما خوبيم!! و نفس راحتي كشيدند.
استرجس دستي به جام كه يك متر آنطرف تر بود كشيد و گفت: عجب سفري بود .... بهتر بود چتر نجاتم ميگرفتيم!
جسي و ليلي همچنان دست هم رو محكم گرفته بودند و با هم پچ پچ ميكردند .
رون با ديدن اين حركت آنها ، بلافاصله تقليد كرد و به دني گفت: ببينم اينجا كجاست؟؟
دني در حالي كه دستهايش را ميماليد گفت: نميدونم ... بايد از دخترا بپرسيم؟؟؟... اونا پيشنهاد دادن... من يادم نمياد همچين جايي تا حالا اومده باشم!!!
جسي اينبار كنار استرجس كه دردي در پاهاش احساس ميكرد نشست و گفت: واااااااي... اين امكان نداره!!!!
استرجس در كمال حيرت گفت: ااااا... جسيكا چرا ناراحت شدي؟؟ ديدي گفتم نيا... من ميدونم تو روحيه لطيفي داري!!!!
همگي در حال هوق كردن بودند و سرشونو پايين كردند و ميخنديدند
جسي رو به بقيه كرد و گفت: ما وارد يكي از كابوسهام شديم.......
.... من تازه از دستشون راحت شدم!!
تدي دستي به چونش كشيد و گفت: ولي .... ولي چطور ممكنه؟.. ما بايد به سال 1989 ميرفتيم..... ولي حالا 1995 شده؟؟؟؟....
جسي سرش رو پايين گرفت و طوري كه كسي اشكهايش را نبيند!
رون به درختي تكيه داد و گفت: حالا چي كار كنيم... برگرديم؟
دني به حالت چهار زانو روي چمن نشست و گفت: چي ميشه مگه اول خاطرات جسي رو ببينيم؟؟؟..... دفعه ي ديگه ليلي!! اوكي؟
تدي به دني و سپس به ديگران نگاه كرد و گفت: منم با دنيل موافقم... حالا بايد از كجا بريم؟؟؟؟
جسي با تعجب به بچه ها نگاه ميكرد و چيزي نمي گفت تا اينكه صداي ليلي توجه اش را جلب كرد كه ميگفت: ببين جسيكا ما ميتونيم كمكت كنيم كه اين كابوس تغيير كنه..... مگه نه بچه هااا؟
همگي :
ولي جسي همچنان به پروانه اي كه روي گلي نزديك بوته ها بود خيره شده بود و چيزي نمي گفت .
استرجس كه سرخ شده بود گفت: جسي.... ميخواي چيكار كني؟؟... بريم يا نه......!!!
جسي با تكان استرجس به خود اومد و تته پته كنان گفت: خيلي خوب... من خلاصه ي اين كابوس رو ميگم .... ولي سعي كنين كه به خاطر بسپرين.....
جسيكا نفس عميقي كشيد و شروع به گفتن كرد: 5 سال بودم،... روزي همراه با پدر و مادرم از و تعدادي از خدمتكارانمون در حال سفر به اسكاتلند بوديم .... سفرمون چند روزي طول كشيد.... عبور از جنگل هاي تاريك و دشتهاي زيبا برامون لذت بخش شده بود به خصوص من كه با ديدن كوچك ترين جنبده اي به سمتش ميرفتم و باهاش بازي ميكردم..... وااااااي چه قدر احساس آزادي و راحتي ميكردم.....
گروه و به خصوص استرجس با اشتياق تمام به حرفهاي جسي گوش ميدادند....
جسي سرش رو به سمت آسمان گرفت و ادامه داد: ولي اين خوشحالي ديري نپاييد كه به زجر آور ترين روزها تبديل شد...
تاريخش هنوز يادمه درست 5 دسامبر سال 1995 بود .... هوا تاريك شده بود و كالسكه ي ما در حال عبور از جنگلي بود كه روستاييان آن منطقه اسمش رو با ترس به زبون مياوردند ، زيرا معتقد بودند كه توسط شياطين طلسم شده...... مردم زيادي ميخواستند مانع ما شوند ولي پدرم يك ماگل بود و اين حرفها را خرافات ميدانست.... بدين ترتيب ما وارد جنگل سياه تاريك شديم....
جسي دوباره مكث كوتاهي كرد و با دست ، سمت راستش را نشان داد و گفت: اين همون روستاست!!!!!! ......سپس جيييغ كوتاهي كشيد و از جا بلند شد!!!!!
........ادامه دارد
**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_***_***_***_***_***
1- آيا شياطين دوباره بيدار شده بودند؟؟؟
2- آيا جسي بار ديگر آنها را ميديد و خاطرات تلخ گذشته اش زدنه ميشد؟؟؟؟
3- و...