هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷:۳۵ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۵:۳۰
از دست رفته و دردمند
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مشاور مدیران
پیام: 154
آفلاین

سیریوس که با چهره اسکورپیوس به ستاد انتخاباتی نزدیک میشد، پایش را از پدال گاز برداشت که سرعتش کم شود. کمی دور از ستاد توقف کرد و از موتور پیاده شد.
موهای سفیدش را که در باد نامرتب شده بود مجددا مرتب کرد و با خودش فکر کرد برای جذب اعتماد بقیه باید مثل اسکورپیوس رفتار کند.

اولین کار پنهان کردن موتور در زیر بین بوته های اطراف ستاد اسکورپیوس بود. وقتی خیالش راحت شد که موتور تقریبا استتار شده و همچنین شاخه و برگ ها خراشی به موتور عزیزش نمی اندازند، به سمت ستاد به راه افتاد.لبخندی زد و سعی کرد حالت چهره اسکورپیوس را به خود بگیرد.
ولی هنوز چند قدم دور نشده بود که صدایی شنید.
- پیس… پیس… اسکور….
- کیه؟ کجایی ؟
- برگرد کنار بوته ها! بیا اینجا دیگه!

سیریوس با کنجکاوی به کنار بوته ها برگشت.بوته ها تکانی خوردند و اول نوک تیز تاجی طلایی و بعد کله اما ونیتی از میان برگ ها پیدا شد. ملافه روی سرش نامرتب بود و تاج طلاییش هم با افتادن فاصله ایی نداشت. موهایش سیخ شده بود و از کنار ملافه بیرون زده بود.

با قیافه رنگ پریده به موتور سیریوس اشاره کرد و پرسید: موتورشم تونستی بیاری؟ افرین بابا! اصلا فکرشو نمیکردم! خیلی از نقشه جلو میوفتیم! ولی من خیلی بدبختی کشیدم که قسمت خودم انجام بشه! قسمت سختو دادین به من!

چشمهای سیریوس گرد شد: نقشه؟ پس ما نقشه داشتیم؟

اما چشمهایش را بالا انداخت و‌گفت: اسکور! چند دفعه باید نقشه رو‌ برات توضیح بدیم؟ چرا فقط قسمت های پولیشو یادت میمونه؟ مگه نگفتم قبل اون قسمتها باید این کارها انجام بشه؟! یکم دقت کن دیگه!
سیریوس که نمیخواست این فرصت را از دست بدهد ، اصرار کرد: حالا یه بار نقشه رو مرور کنیم که من یادم بیاد دیگه!
اما که داشت ملافه سرش را از شاخه های بوته ها جدا میکرد با بیحوصلگی گفت: برو از “اون” که تو ستاده بپرس! با هم اومدیم و اون موند که بهت کمک کنه برای مرحله بعدی نقشه! منم میرم و دوباره برمیگردم که شروع کنیم! این موتورم بذار همینجا بمونه که بیاییم سراغش.
-“اون” کیه؟ چی رو شروع کنیم؟

ولی سوالهایش با غیب شدن اما از میان بوته ها بیجواب ماند. سیرویس حالا فهمیده بود اما و اسکورپیوس و همدستانشان برنامه هایی دارند.پس سوگند نامه هم دست انها بود؟ یا شاید هم این جریانی متفاوتی بود که سیرویس اتفاقی به آن پی برده بود؟

باید جواب را پیدا میکرد، پس به سمت ستاد به راه افتاد.


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۴:۴۷:۱۴ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۰۱:۱۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
مشاور مدیران
پیام: 221
آفلاین
خلاصه:

سیریوس بلک پیروز انتخابات وزارت سحر و جادو شده و حالا باید خودشو برای مراسم ادای سوگند برسونه. به مراسم میره اما در آخرین لحظات متوجه میشه سوگندنامه‌ش نیست. میاد از پله‌های تریبون پایین بیاد که یک پله غیب میشه و میخوره زمین. توی عکسایی که آلنیس گرفته یک آدم مرموز افتاده که احتمالا پله سیریوس رو غیب کرده و سوگندنامه رو دزدیده.
سیریوس پیش رفیقش ریموس میره تا ببینه نسخه‌ای از سوگندنامه رو داره یا نه که گویا پس از پیروزی و به علت کثرت مصرف نوشیدنی کره‌ای اون نسخه دوم رو به باد فنا دادن. جعفر تلاش‌های ناموفقی برای آروم کردن ملت منتظر وزیر داشته و پاتریشیا هم در تلاشه تا به سفارش وزیر یک معجون تغییر شکل درست کنه!
__________________________

آیا کسی سوگندنامه پانمدی را دزدیده بود؟
آیا فتنه‌ای از جانب سایر کاندیداها اتفاق افتاده بود؟
یا که شاید وزیر هنوز نیامده دچار پارانویا شده بود؟


به هرحال سیریوس به همه کاندیداها مظنون شده بود و احتمال خرابکاری توسط هرکدومشون رو می‌داد. حتی ریموس! پاتریشیا خیلی سوسکی و مخفیانه معجون تغییر شکل رو به سیریوس میرسونه.
- گفتی اثرش چقدر میمونه؟ چون نیاز دارم حداقل یه ساعتی شکل اسکورپیوس باقی بمونم!
- اینجا چیزی ننوشته. هر وقت پیداش کردم بهت پیام میدم.

بله درست شنیدید! سیریوس تصمیم داشت تا به شکل اسکورپیوس دربیاد و تحقیقاتش رو از ستاد اون شروع کنه. چرا از اسکورپیوس شروع کرد؟ چون به خاطر داشت که داخل مناظره، اسکورپیوس خیلی ریلکس و فارغ از نتیجه انتخابات، به دنبال ایجاد آشوب، جنگ و فتنه بود! تا بتونه از اوضاع استفاده کنه و تفنگ هاشو راحت بفروشه. واقعا هم انتظار زیاد مردم داشت خطرناک میشد و توزیع کردن اسلحه بین مردم میتونست مثل انداختن یک کبریت توی انبار کاه باشه!

سیریوس به یکباره معجون تغییر شکل رو تا ته بالا کشید. آروم آروم موهاش به رنگ سفید تغییر پیدا کرد. خودشو توی آینه نگاه کرد و خیالش جمع شد که کاملا شبیه اسکورپیوس شده. کلاهشو سرش کرد، سوار موتور شد و به سمت ستاد اسکورپیوس حرکت کرد تا گپ و گفتی با نزدیکان اسکور داشته باشه...
- مطمئنم که کار خودته کلک خان!


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۱ ۵:۴۱:۳۶
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۱ ۵:۴۵:۵۶

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶:۳۰ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۸:۴۷
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 229
آفلاین
مرد فروشنده یک گونى برداشت و همان‌طور که از توی قفسه‌های پشت‌سرش چیزهایی توی گونی می‌ریخت، گفت:
- یه پوست مار بوآی آفریقایی، یه شاخ دوشاخ...

همان‌طور که او کارش را می‌کرد، پاتریشیا به رزالین گفت:
- تو برو خونه‌ى گریمولد زیر پاتیل رو روشن کن؛ منم وقتی اینارو خریدم می‌آم.

رزالین گفت:
- باشه.

او از مغازه بیرون رفت و با صدای تقی ناپدید شد.

"کمی بعد، خانه‌ی گریمولد"
رزالین در اتاق مشترک خودش و پاتریشیا روی زمین نشسته بود. پاتیلی جلویش قرار داشت. آتش آبی‌رنگی زیر پاتیل شعله‌ور بود و آن را داغ می‌کرد. همان‌موقع در باز شد و پاتریشیا درحالی که یک گونی در دستش بود آمد داخل.

گفت:
- من اومدم!

رزالین گفت:
- بالاخره اومدی؟ چرا انقدر طول کشید؟

پاتریشیا جواب داد:
- ببخشید. مثل اینکه فروشنده درست حساب‌وکتاب بلد نبود، هِی قیمت رو عوض می‌کرد.

او گونی را روی زمین گذاشت و به‌طرف کتابخانه‌شان رفت. یک کتاب را بیرون کشید و گفت:
- بهتره همین‌الان شروع کنیم. اگه زودتر کارمون رو شروع نکنیم معلوم نیست بتونیم نقشه‌مون رو عملی کنیم یا نه.

او کتاب را به رزالین داد. اسم کتاب "معجون‌سازی پیشرفته: مخصوص جادوگران حرفه‌ای" بود. رزالین پرسید:
- حالا حتما باید معجون مرکب پیچیده درست کنیم؟ یعنی راه دیگه‌ای نیست؟

پاتریشیا گفت:
- قطعا هست، اما وزیر به ما گفته از این روش بریم.

رزالین گفت:
- درسته.



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸:۴۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۲:۲۷
از وسط دشت
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 121
آفلاین
در‌حالیکه توی خونه گریمولد، همه درگیر این بودن که بفهمن این ناشناس مرموز کیه که پله زیر پای وزیر رو در مراسم سوگند نامه‌اش غیب کرده، توی میدون شهدای محفل اوضاع از کنترل خارج شده بود.

- دو پا میریم روی مین، دوپامین نمیخوایم، همین!
- وزیر کور و بی دست و پا، نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!
- پله های وزارت لیز و خیسه، وزارت این وزیر همش سوسیسه!

مردم به دلیل فشار و تنش حاکم بر جو میدان، به جفنگ گویی افتاده بودن و هرچی کلمه که باهم، هم قافیه می‌شدن رو کنار هم میچیدن و به وزیر نسبت می‌دادن.

- آب دریا شوره، وزیر رخت چرکارو میشوره!
- سبزی پلو با ماهی، وزیر میخزه گاهی!
- توپ، تانک، نفربر، مرلین وزیر رو ببر!

جعفر، که از تشنج حاکم بر اوضاع و دیر کردن وزیر کمی نگران شده بود به فکر راهی افتاد که تنش رو بخوابونه. لحظه به لحظه همهمه بین جمعیت و شعارهای مردم بیشتر می‌شد و کم‌کم جای دوپامین، توسط کورتیزول گرفته می‌شد. جعفر با احتیاط به محل تریبون سخنرانی رفت و دست به جیبش برد تا کاغذ حاوی پیام عذرخواهی رو برای مردم بخونه.

ناگهان نگاهش به جمعیت بسیار زیادی از مردم افتاد و کورتیزول درون خونش، به مرز انفجار رسید. با دیدن مردم، ترس جعفر از سخنرانی میان جمعیت فعال شد و مغزش با زدن دکمه " هشدار قرمز، رؤیت آدم های زیاد" فلنگ رو بست و با چتر نجاتی از دماغش به پایین پرید.

جعفر صداش رو صاف کرد و درون میکروفون فریاد زد:
- ساکت!

تمام همهمه ها با فرمان ناگهانی سکوت خوابید. همه مردم با نگاهی منتظر و با دقت به جعفر چشم دوخته بودن و لحظه‌ای پلک نمیزدن، و همین موضوع، ترس جعفر رو بیشتر کرد. خلطی درون گلوی جعفر، صدای اون رو خش دار و دو رگه کرده بود. جعفر با صدایی ناموزون، خلط رو از گلوش به دهنش انتقال داد.

- بابا بنال دیگه. چه زری میخوای قرائت کنی؟

جعفر با صدای اعتراضی که سکوت رو شکست، هول شد و بجای اینکه خلط رو به بیرون تف کنه، با شدت زیاد به داخل گلوش برگردوند. ناگهان جعفر قامتش به راستی آنتن رادیو شد و به نقطه‌ای دور در افق خیره شد. مردم همه برگشتن و به نقطه‌ای که جعفر درحال تماشا بود، خیره شدن. اما چیزی ندیدن! پس دوباره به سمت تریبون برگشتن و با جعفر روبرو شدن، که گلوش رو با دستاش گرفته بود و درحالیکه هر ثانیه صورتش یه رنگ جدید عوض می‌کرد و در همون لحظات، چندین رنگ جدید به دایره رنگ‌ها اضافه شد، سرفه می‌زد.

برای یه کدخدا، ترس از سخنرانی میون جمعیت، و مرگ به همین روش، مرگ آبروبری بود که جعفر دچارش شده بود.

یکی از حضاری که بین مردم حضور داشت، تصمیم گرفت با پرتاب گوجه، جَوّی هیجان انگیز به اعتراضات بده. پس گوجه‌اش رو با شدت زیاد به سمت جعفر پرتاب کرد. گوجه از کنار چندین خیار چنبر موجه رد شد، اما چشمانش رو روی امیال گذران سبزیجاتی بست، رفت و صاف به مرکز شکم جعفر برخورد کرد. که موجب شد، خلط مهمون گلوی جعفر، که اصلا حبیب خدا مرلین نبود، به بیرون بپره و بره و در درون چشم فرد گوجه پرت کننده جای بگیره. این دیگه کارما نبود. حتی کار مرلین هم نبود. رسما خود خدا زد به کمر فرد اعتراض کننده.

جعفر بلند شد. خاک روی لباسش رو تکوند. لبخندی زد و کاغذ رو جلوی خودش گرفت و با صدای بلندی، مشغول خوندن شد:
- دو کیلو کشمش برای کیک، سه شیشه سرکه سیب، پنجاه لیتر روغن...

همون موقع، کوچه دیاگون

مرد فروشنده با قیافه‌ای زمخت و رد چندین جای چاقو برروی چش و چالش، نگاهی به دو زن که جلوش ایستاده بودن انداخت. یکی از زن ها جوان و دیگری کمی بزرگتر بود. سپس نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت که رویش با خطی خرچنگ قورباغه و غیرقابل تشخیص چندین جمله نوشته شده بود و از درون جملات، فقط کلمه وزیر قابل تشخیص بود. با صدایی کلفت که از سر گلویش می‌آمد گفت:
- مطمئنین اینو می‌خواین؟ ما این چیزای ریسکی رو با قیمت بالا می‌دیما...

پاتریشیا درحالیکه دستش رو روی چوبدستی‌اش گذاشته بود و با سوءظن به مغازه مرد نگاه می‌کرد، روی همه‌چیز، حتی سبیلای مرد با تارهای ناموزون، زوم شده بود. حس کارآگاهی‌اش همیشه بهش میگفت که آماده هرگونه اتفاقی باشه. پس با کمی شک که تلاش می‌کرد لبخندی دوستانه قاطی‌اش کنه گفت:
- برای شما اینا که ریسکی نیست!

فروشنده بعد از شنیدن تعریف پاتریشیا، سینه‌اش رو بیرون داد، بادی به غبغبش انداخت، کاغذ رو توی دستش مچاله کرد و به طرفی انداخت.
- معلومه! توی چی بیاریمش؟

رزالین درحالیکه کیفش رو شخم می‌زد که عطری، ادکلنی یا شوینده معطری پیدا کنه و بوی نامطبوع لباس های فروشنده رو از بین ببره اما چیزی جز شاخه‌ای گل، ندید. پس درحالیکه شاخه گل رو به لباس فروشنده می‌مالید تا کمی از بوی گل جذب لباس بشه، گفت:
- توی گونی بیارینشون... گونی‌شم ضد عفونی بشه و با مواد داخلش خوش‌رفتار باشین لطفا!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۷:۲۱:۵۹
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۷:۲۵:۲۴
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۷:۳۳:۱۶


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶:۰۱ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۲:۴۴
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 55
آفلاین
- پدرگوساله‌ی نامحترم این چه کاری بود؟

ریموند سم بر زمین کوبید و توده‌ای از هوا رو از بینی‌ش بیرون داد.

- می‌خواستی نیای تو اتاقم.
- الان من این حجم از جوراب روی شاخ‌هام رو چیکار کنم کاهویی‌دختر کلم‌صفت؟

هیچ‌وقت پا توی اتاقی که یه درخت از وسطش سر برآورده نگذارید. خب، مشخصه! اتاقی که به نیوتون و قوانینش گفته زارت و بوته‌های زردآلوهای سرخ از دیوارش بالا رفته‌ن، می‌تونه موجب بشه جوراب‌های رنگارنگ معلق یک دختر سرخ‌مو لای شاخ‌های داشته و نداشته‌تون گیر کنه.
حالا ریموند باید چیکار می‌کرد؟ گزارش می‌داد. آهسته روی سقف راه رفت به در رسید و بعد، سعی کرد بدون برهم‌خوردن تعادلش، از در رد بشه. دری که جاذبه‌ی دو طرفش، به دو سمت مخالف جهت می‌گرفت. سعی کرد مثل یک رقاص باله روی پارکت‌های راهروی طبقه دوم قدم برداره تا وزنش، که اتفاقا برازنده‌ی یک گوزن بود، قیژقيژ چندانی ایجاد نکنه. از جلوی در مشکی‌رنگ اتاق گادفری گذشت و به اتاق بعد رسید.
در قهوه‌ای، با نقاشی‌ای که روش جا خوش کرده بود: هلال باریک ماه.

ریموند در زد و بعد از شنیدن پاسخ، وارد اتاق شد. ریموس در حال رسیدگی به پرونده‌هایی بود که سیریوس بهش سپرده بود. بایگانی زندانی‌های آزکابان در قرن نوزدهم میلادی، به همراه یک کتاب با جلد چرم آبی نفتی، که به‌نظر می‌رسید مفاهیمی از جادوی سیاه درونش جا خوش کرده باشن.

- بله ریموند؟
- مهتابی زیبادل، شبدر احوالین؟
- از وقتی که اثرات نوشیدنی‌های کره‌ای پریده، مشغول به کارم. وای که عجب شب پردلهره‌ای... می‌خواستی من رو ببینی؟
- این جوزفین شاخ‌هام رو از من گرفت! می‌بینین تو رو خدا چیکار کرده؟

ریموس قلم پر ققنوس رو داخل جاقلمی چوبی‌ش گذاشت. آهسته گردنش رو خاروند و دوباره رو به ریموند کرد.
- می‌گم که... دوست دارم بهت توی حل مشکلت کمک کنم ها، ولی الان یه مقدار مشغولم. شکلات مشکل‌گشا می‌خوای؟
- اینه دولت‌داری‌تون؟ اینه محفل‌داری‌تون؟ این بود حمایت از حقوق اقلیت‌ها؟

ریموند در حالی که سم به زمین می‌کوبید، به سمت در رفت. به آستانه در که رسید، ریموس چوبدستی‌ش رو از روی میز برداشت و با حرکتی نرم، افسونی رو روانه شاخ‌های بی‌نوای ریموند کرد. جوراب‌ها بدون ذره‌ای سر و صدا، یکی یکی باز شدن و بدون این‌که ریموند حتی متوجه ذره‌ای تغییر بشه، به اتاق جوزفین برگشتن.

ریموس لبخند زد. دوباره چوبدست سرو رو روی میز گذاشت و قلم به دوات برد. پر به نرمی به روی کاغذ می‌رقصید. دوباره صدای در اومد. البته این بار صدای سم نبود، صدای دست آدمیزاد بود.

- مهتابی هستم، بفرمایید؟

در روی لولا چرخید و پانمدیِ وزیر، میون چارچوبش نمایان شد. با عجله کلاه کاسکتش رو درآورد و سراسیمه گفت:
- ریموس... ریموس برگه‌ها... سخنرانی...

ریموس برای بار دوم قلمش رو گذاشت.
- داشتم همون موردی که بهم گفتی رو بررسی می‌کردم. موردی پیش... می‌گم الان نباید در حال سخنرانی و دوپامین پخش‌کردن بین ملت مشتاق باشی؟
- ریموس داداشی...
- داداشی...

این دو دیالوگ حدود دو دقیقه‌ای تکرار شد تا این که با اعتراض روندا، ریموس و سیریوس از حالت تلپاتی و یادآوری خاطرات گذشته خارج شدن و صحنه دوباره حال و هوای جنایی گرفت.

- آره خلاصه، بعدش سیاهی برگه رو از من گرفت!
- آخی داداشی...

سیریوس ادامه ماجرا رو از طریق حالت چشم‌هاش و تلپاتی به ریموس توضیح داد.
- اومدم ببینم تو یک نسخه دیگه از برگه‌ها نداری؟
- می‌گم که... یادته بعد اعلام نتیجه شمارش آرا...
- رفتیم نوشیدنی کره‌ای زدیم؟ محاله یادم بره! اصلا متن سخنرانی رو هم همون موقع نوشتم دیگه. وقتی داشتم با اون خانوم مو بلونده از سریال فرندز گیتار می‌زدم و آهنگ می‌خوندم.
- خب... راستش آره. من یه نسخه دوم ازش تهیه کردم. ولی بعد به‌ازای یک پوند سرگین تک‌شاخ طلایی با یه سمندر خاکستری آسیایی تعویضش کردم.

سمندری در کار نبود. یا حتی سرگین تک‌شاخ. و نه حتی شخصیت فیبی بوفی و گیتار. فقط نوشیدنی کره‌ای بود و احوالات بعدش.

- گفتی مشخصه فردی که توی عکس‌های آلنیس حضور داشته چی بود؟
- یه شنل مشکی که تمام جسمش رو باهاش پوشونده بود.
- یعنی مثل لباس گادفری، وقت‌هایی که روزها مجبور می‌شه از خونه بیاد بیرون؟
- ام... ریموس... گفتی گادفری؟

نگاه‌ها به سمت راهروی بیرون اتاق تغییر مسیر دادن.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۴:۳۴:۲۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۴:۳۹:۳۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۶:۱۵:۱۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۶:۱۶:۴۲

...you wont remember all my champagne problems


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۸:۲۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۷:۰۵:۳۵
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 189
آفلاین
آلنیس عین مامانایی که بچه کلاس اولی‌شون روز اول مدرسه‌شه، یه دوربین گرفته بود دستش و زرت و زورت از سیریوس عکس می‌گرفت تا قاب کنه و به در و دیوار خونه گریمولد بزنه. هر از گاهی هم به بغل دستیاش سقلمه‌ای می‌زد و پز آشنایی‌ش با وزیر جدید رو می‌داد.

همینطور داشت عکس می‌گرفت که از چشمی دوربین، با حالت اسلوموشن دید سیریوس نمایشی‌طور داره از پله‌ها پرت می‌شه پایین. افتادن وزیر همانا و بلند شدن همهمه ملت همان.
- این که نمی‌تونه راه بره چطوری می‌خواد یه مملکتو اداره کنه؟
- وزیر سرنگون شد! اینا همه‌ش نشونه‌ست! آیا نمی‌اندیشید؟!
- سیریوس بلک یا چلفتی بلک؟

آلنیس راهش رو از بین خبرنگارا، هوادارا، معترضین و سیاهی لشکر باز کرد و تقریبا به سیریوس رسیده بود که دوتا مرد گنده با کت و شلوار سیاه و عینک دودی جلوش سبز شدن.
- خانوم شما نمی‌تونید از این جلوتر بیاید.
- چی؟ تو اصلا می‌دونی من کیم؟! چطور جرئت می‌کنی با آلنیس اورموند اینطوری حرف بزنی؟!

واضح بود که بادیگاردا نمی‌دونستن آلنیس اورموند کیه؛ تقریبا هیچکس (جز دوستاش) نمی‌دونست! ولی لحن آلنیس باعث شد که اون دوتا به هم نگاهی بندازن. از پشت عینک دودیاشون چند جمله بین نگاهاشون رد و بدل شد:
- تو می‌شناسیش؟
- نه، ولی انگار از اون کله‌گنده‌هاشه!
- پس حتما رییس می‌شناستش! اگه بره به رییس بگه حسابی برامون بد می‌شه!

این شد که اونا عذرخواهی کردن و با ترس و لرز کنار کشیدن. به هر حال تو این دوره زمونه هیچکس دوست نداره سر شغلش و جونش ریسک کنه!

سیریوس حالا داشت سرش رو ماساژ می‌داد که آلنیس خودشو بهش رسوند. دیدن یه چهره آشنا، اعتماد به نفس و امید رو به صورت سیریوس برگردوند.
- مرلین رو شکر که اینجایی! برگه‌هام نیستن! مطمئن بودم که تو جیب‌مه، ولی الان نیست! اومدم دنبالشون بگردم که...
- پله‌ی زیر پات غیب شد.

آلنیس جمله سیریوس رو کامل می‌کنه که کمی باعث شگفتی اون می‌شه.
- تعبیر عجیبیه ولی خب آره می‌تونیم اینجوری هم بگیم. اصلا یه لحظه ندیدم پله رو!
- نه نه، واقعا پله‌هه غیب شده! نیست!

آلن به پشت سر سیریوس اشاره می‌کنه، و حق با اون بود. پله آخر به اندازه ارتفاع دوتا پله از زمین فاصله داره. انگار که قبلا یه پله دیگه اونجا بوده و حالا دیگه نیست.

- یا خود گودریک! مطمئنم اون موقع که رفتم بالا این شکلی نبود! البته شایدم من دقت نکردم...
- غمت نباشه عمو سیریوس! پشمک گزارش تصویری تهیه کرده ازت.

آلنیس دوربین‌شو مغرورانه روشن می‌کنه و عکسایی که گرفته بوده رو زیر و رو می‌کنه. تو عکسای اول معلومه که پله‌ها کاملا عادی‌ان. آلن دوربین رو به سیریوس می‌ده تا خودش نگاهی به عکسا بندازه.
- اوه اوه اوه چه خوش‌عکسم من! عه این یکی چقدر خوب شده‌ها! نه ولی تو این یکم تار افتادم.
- اهم!
- باشه باشه! بذار ببینم... آره پله‌هه اینجا بوده... می‌گما لنزتو تمیز کردی قبلش؟
- چی؟
- یه لکه افتاده اینجا.

آلنیس دوربینو از سیریوس گرفت تا متوجه منظورش بشه. کنار عکس آخر یه لکه تیره بود؛ و وقتی با دقت‌تر نگاه کرد از جاش پرید.
- این یه لکه نیست، یه آدمه! یا یه جونور، یا هر چی. ولی اگه خوب ببینی‌ش دستا و کله‌ش معلومه!
- اوه شـــــــوت! فکر می‌کنی غیب شدن پله کار این بوده؟
- یا حتی گم شدن کاغذای سوگندت!
- ولی با این عکس نمی‌شه تشخیص هویت داد که.
- آره، ولی شاید یکی بتونه کمک‌مون کنه...

قبل از اینکه گفتگوشون بیشتر ادامه پیدا کنه، یه آقای سیاه‌پوش دیگه اومد و بالای سرشون وایساد.
- جناب وزیر حالتون خوبه؟ همه منتظر شما هستن.
- اوه بله بله. لطفا ازشون عذرخواهی کنین و بگین مشکلی پیش اومده و با تاخیر در مراسم حاضر می‌شم!

سیریوس به آقاهه فرصت جواب دادن نداد و همراه آلنیس قبل از هجوم خبرنگارا، به کوچه‌ای که موتورش اونجا پارک شده بود تلپورت کردن.

- بهتره تا قبل از اینکه ملت بخاطر معطل کردن‌شون از دستت شاکی بشن بری دنبال برگه‌هات. شاید حتی ریموس یه نسخه‌شو تو خونه داشته باشه. منم می‌رم ببینم می‌تونم هویت این یارو رو پیدا کنم یا نه.

سیریوس سری تکون داد و سوار موتورش شد.

یه بازی جنایی کثیف در حال وقوع بود...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۲۱:۴۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۰۱:۱۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
مشاور مدیران
پیام: 221
آفلاین
سوژه جدید
وزیر جدید
دوپامین جدید!


کمی قبل از اعلام نتایج، هواداران مقابل ستاد اما ونیتی:
- ونیتی چکارش میکنه؟ سوراخ سوراخش میکنه!
- دم وزارتخونه میدن عدس پلو، سیریوس تیمتو بردار و برو!
- ونیتی، ونیتی، حمایتت می‌کنیم!
- توپ، تانک، فشفشه! سیریوس بلک کشمشه!

دو متر اونورتر، کوچه بغلی، هواداران مقابل ستاد سیریوس بلک:
- ای سیریوس آزاده! آماده‌ایم، آماده!
- این هفته و اون هفته! ونیتی دستش لو رفته!
- دوپامین هسته‌ای، حق مسلم ماست!
- بلکی، خیلی تکی! بلکی، بانمکی!

همینطور که هواداران تو کاندیدا توی سرهم می‌زدن و علیه هم شعار می‌دادن، صدای رادیو از ستاد‌ها بلند میشه و گزارش خبری مربوط به انتخابات شروع میشه. سکوت هواداران برفضا حاکم میشه و همگی به رادیو گوش می‌کنن:
- شنوندگان عزیز! هم‌اکنون نتیجه انتخابات نوزدهم وزارتخونه برای اولین بار به صورت رسمی و داغ داغ از همین تریبون اعلام می‌شود. پس مشارکت میلیونی شما، صندوق آراء توسط روستاییان زحمت‌کش دهکده هاگزمید شمارش شد که البته ناظران شورای آسمانی زوپس هم حضور داشتند و نتیجه رو تایید کردند. دو رقیب این دوره از انتخابات یعنی آقای پانمدی و خانم ونیتی، درصد آراء بسیار نزدیکی رو کسب نمودند که البته برنده نهایی انتخابات با چند درصد تفاوت... اوممم... بله! جناب سیریوس بلک هستند!

حتی یک ثانیه هم از اعلام این خبر نمی‌گذره که ستاد سیریوس از جیغ و دست و هورای هواداران منفجر میشه. سیریوس از خوشحالی می‌پره بغل ریموس، ریموس می‌پره بغل جیمز، جیمز می‌پره بغل گادفری، گادفری می‌پره بغل آلنیس، آلنیس می‌پره بغل جعفر، جعفر می‌پره بغل بردلی و همینطور این بغل هم پریدن‌ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یک برج پیزای کج درست میشه ، چندثانیه دووم میاره و بعدشم دچار فروپاشی میشه.

همینطور که توی ستاد پانمدی همگی مشغول خوشحالی و جشن گرفتن پایان دوران آه و فغان و بدبختی بودن و بالاخره داشتن طمع شیرین آزادی و زندگی رو می‎‌چشیدن، هواداران بیرون از ستاد اما ونیتی شروع به اعتراض به نتیجه انتخابات میکنن:
- چه وضعشه؟ معلومه تقلب شده!
- تا لحظه آخر ماها جلو بودیم. چطوری یهو اینطوری شد؟

اما ونیتی از ستادش بیرون میاد و سعی میکنه هوادارهاشو آروم کنه. میره وسط جمعیت و شروع به صحبت میکنه:
- همراهان و عزیزان من! درسته تاریکی بر فراز همه محقق نشد، اما این پایان راه نیست! ما مسیرمون رو ادامه می‌دیم و با توجه به آراء بالایی که کسب نمودیم، برنامه‌هایی رو برای آینده درنظر خواهیم گرفت!

چند روز بعد، ساعت 7 صبح


یک روز آفتابی و گرم شروع شده بود. سیریوس بلک با موهای ژولیده پولیده از خواب بیدار میشه و از تخت خواب بیرون میاد. یک راست به مرلینگاه میره و مشغول فعالیت موردعلاقه صبحگاهی خودش میشه. کمی بعد (حدود نیم ساعت!) بیرون میاد و کت چرم و تمیزش رو می‌پوشه. البته زیر کتش یک پیرهن سفید و یک کراوات گوگولی که تصویر پنجه‌های سگ روشه رو به تن میکنه.
- سیریوس، مطمئنی با این لباس می‌خوای به مراسم ادای سوگند وزیر بری؟
- دیگه وقت تغییره ریموس! نه تنها با لباس رسمی نمیرم، بلکه سوار این ماشین رسمی‌ها هم نمیشم. میخوام با موتورم پرواز کنم و به مراسم برم.
- از دست تو! حداقل این شکلات رو بخور دوپامین خونت نیوفته!

سیریوس بعد از اینکه آماده شد و حسابی متن سوگندش رو تمرین کرد، از خونه بیرون میاد و با موج سنگینی از خبرنگاران روبرو میشه. همهمه خبرنگاران و سوال پرسیدن‌هاشون اونقدر زیاد میشه که سیریوس و اطرافیانش متوجه هیچکدوم از سوال‌ها نمیشن. سیریوس برای اینکه خبرنگارهارو ساکت کنه، شروع میکنه به شعار دادن:
- زنده باد آزادی! زنده باد دوپامین! زنده باد شادی و نشاط!

بعد از تموم شدن شعارها یکی از خبرنگارها با نگاهی عاقل اندر سفیه از سیریوس سوالی می‌پرسه:
- جناب پانمدی! انتخابات دیگه تموم شده! آیا وقتش نیست در فضایی دور از شعارزدگی و تشنج به سوالات کارشناسی قشر خبرنگار پاسخ بدید؟

سیریوس خودش رو جمع و جور میکنه و در پاسخ به خبرنگار می‌گه:
- شعار زدگی چیه آقا! ما بالاخره آزاد شدیم! شما چه می‌دونید که ما چقدر سختی کشیدیم و شادی نکردیم! نمی‌دونید ما چقدر آه کشیدیم و فغان! بعد از تموم شدن مراسم ادای سوگند، بنده در یک کنفرانس خبری پاسخگوی تمام سوالات شما خواهم بود...

البته پانمدی دروغ نمی‌گفت. بعد از مراسم سوگند قرار بود به میدان هاگزمید بره و در یک کنفرانس خبری که رئیس دهکده یعنی کدخدا جعفر هم در اون حضور داشت، شرکت کنه تا به سوالات خبرنگاران پاسخ بده. به همین دلیل و بدون فوت وقت از بین خبرنگاران عبور کرد و سوار موتورسیکلت پرنده‌ش شد. به هوا پرواز کرد و به سمت مراسم واقع در لندن، میدان شهدای محفل رفت. توی کوچه کنار مغازه شیرموز فروشی هرپوی کثیف و برادران به جز اکبر تمیز رفت و موتورش رو پارک کرد. حالا وقتش بود که به بالای تریبون بره و درحضور ملت جادوگر، شورای زوپس و نماینده مرلین کبیر، سوگند یاد کنه.

همینطور که جلو می‌رفت برای هواداران دست تکون می‌داد و با مخالفان رو دعوت به صبر می‌کرد. رفت و رفت تا به نزدیک پله‌های تریبون رسید. چندین پله بود که باید ازشون بالا می‌رفت. دستشو تو جیبش کرد و دید که خاک برسر شده! کاغذ سوگندها نیست و هیچکدومش رو هم حفظ نکرده بود.
- عجیبه! واقعا عجیبه! من که مطمئنم این برگه رو با خودم اورده بودم! حتما لابلای جمعیت ازم یکی دزدیده!

همینطور تند تند پله‌هارو برمی‌گرده پایین تا ببینه کسی برگه رو ندیده که پـــــــــــــاق! پله زیرپاش خالی میشه و میوفته رو زمین. طبیعتا هیچکدوم از این‌ها شروع اصلا خوبی برای وزیر بلک نبود!


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

داخل هر شیشه، یک مغز عصبانی داشت به آن ها نگاه می کرد.

بلاتریکس از درگیری نمی ترسید. ولی تا آن روز با یک ارتش مغز نجنگیده بود.
- خب... مغز ایوا نمی تونه بین اینا باشه. من تا حالا ایوا رو عصبانی ندیدم.

- آره آره. اینا مغزای زندانیا هستن. گذاشتن اینجا شستشوی مغزی بدن و بعد دوباره نصبشون کنن.

بلا به مغزها لبخند دوستانه زد.
- خیلی آروم عقبگرد کرده و اتاق و ترک می کنیم.

- اوهوووووی... کجا؟ من گفتم می تونین ازم رد بشین. نگفتم می تونین برگردین. اینجوری که در مستهلکی می شم.

و خودش را به شدت به روی مرگخواران بست.

مغز ها قرمز شدند... بزرگ شدند... شیشه ها ترک خوردند...

و خیلی زود درگیری خون آلود و مغز آلودی بین دو گروه در گرفت.


.............................

-ارباب... ایوا وزیر شده. و این یعنی...


دو روز قبل


غوغایی در ساختمان وزارت سحر و جادو بر پا شده بود. مرگخواران در طبقات و اتاق های ساختمان رفت و آمد می کردند.
سو لی تعداد بی شماری "در" در نقاط مختلف ساختمان کار گذاشته بود. طوری که با رد شدن از هر در، به در دیگری می رسیدی... و بعد از مدتی متوجه می شدی که در دایره ای پر از در، سرگرم چرخیدن به دور خودت هستی.

لیسا تورپین همه مجسمه ها و تابلو های ساختمان را پشت و رو کرده بود و این کار صدای اعتراض تابلوها را به هوا بلند کرده بود.

جیسون جغدهای حامل نامه های اعتراض آمیزش را در فضای ساختمان به پرواز در آورده بود. جغدها به هر کسی که توجهی به اعتراضشان نمی کرد نوک های سهمگین می زدند.

ایوان روزیه خودش را در پاتیل هکتور بار گذاشته بود که خوب جا افتاده و استخوان پخت شود. از مادربزرگش که استخوان کتف دایناسور بود، شنیده بود که این کار برای آرتروز بسیار خوب است. هکتور همش می زد و دورش می دوید که حرارتش کم نشود.

عنکبوت های لینی در سراسر وزارتخانه تار تنیده بودند و همه را شکار می کردند. گابریل کنار تارها بساطش را پهن کرده بود و شکارها را یکی یکی ضدعفونی می کرد و تحویل عنکبوت ها می داد.
بلاتریکس پشت ستونی که لرد نبود و واقعا ستون بود پنهان شده بود و با چوب دستی لیزری اش سمت چپ و راست و بالا و پایین و شعاع دو متری لرد را هدف گرفته بود. گهگاهی پیتر سرش را از جیب ردای بلاتریکس خارج می کرد و فریادی سر می داد، ولی با تلنگر کوچکی که می خورد، دوباره به اعماق جیب پرتاب می شد.
سدریک مجسمه وزیر قبلی را که ایوان از جا کنده بود، خالی کرده و داخل آن بصورت عمودی و ایستاده به خواب عمیقی فرو رفته بود. پلاکس در مقابلش نشسته بود و داشت اثر هنری "وزیر سابق در خواب غفلت" را خلق می کرد. دیزی قلموهای پلاکس را یکی یکی به او می داد.
آرکو و جیسون، دو مرگخوار موذی، تعداد زیادی کاغذ روی میزی پهن کرده بودند. روی کاغذ ها تصاویر چوبه دار، ایوای خط خورده، گیوتین و وزارتخانه ای که رویش جمجمه ای با دو استخوان، کشیده شده دیده می شد.
نجینی، ناراضی از این وضعیت، به دور گردن لرد سیاه پیچیده بود و برای جلب توجه او، گرهش را هی تنگ تر می کرد.
لرد سیاه تقریبا بنفش شده بود!

مغز ایوا جلوی لرد، روی زمین ریخته بود و بقیه اعضای بدنش بصورت پراکنده در اطراف دیده می شدند.

لرد سیاه مغز را برداشت و داخل جمجمه ریخت.
مغز شل و ول از لابلای استخوان های جمجمه سرازیر شد و روی زمین ریخت.

-ایوایمان شل و ژله ای شده است. باید اندکی آرد به او اضافه کنیم.

نجینی با دندانش کمی چسب جدا کرد و به لرد داد که منافذ ایوا را بپوشاند!

دستور خود لرد سیاه بود که مرگخواران دخالتی نکنند. چرا که جز خرابکاری، نتیجه دیگری نداشت. خودش و نجینی به تنهایی ایوا را پر کرده و می چسباندند. گرچه مدتی می شد که مغز ایوا دیگر حرف نمی زد.


مراسم کلاهگذاری:


ماموران وزارتخانه با عصبانیت به وزیر جدید نگاه می کردند.
ایوا روی تخت وزارت نشسته بود و درست در کنارش لرد سیاه قرار داشت.
لینی بالای سرش پرواز می کرد و بقیه مرگخواران با لبخند هایی بشدت یک شکل و هم اندازه، دور تا دورشان ایستاده بودند.
حرکات ایوا بسیار خشک و عجیب به نظر می رسید... ولی کسی اهمیتی نمی داد. ایوا از اول هم خیلی عادی نبود. فقط حضور ارتش سیاه در صدر مجلس بود که همه را عصبانی کرده بود.

لرد سیاه که اصلا لبخند به چهره اش نمی آمد، در حالی که دندان هایش را به هم فشار می داد گفت:
-لینی... سرشو صاف کن. داره به شکلی عاشقانه روی شانه ما میفته. بلا... دست راستشو با ظرافت برای جمعیت تکون بده. دیزی پاهاشو چرا مثل بچه ها تاب می دی؟ گابریل ما داریم دچار مسمومیت می شویم. دست از شستشوی سربازان لینی بردار.

مرگخواران، وزیر با ابهت جدید را کنترل کردند.
حتی لیسا از راه دور مجبورش کرد پلک هم بزند.

-مراسم لعنتی... تموم شو!

مراسم لعنتی تمام شده بود. ایوا کمی شل و ول و چسبناک شده بود و مقداری از اعضا و جوارح داخلی اش هم کم بود که دیده نمی شد. مغزش هم با آرد مخلوط شده بود که به نظر مرگخواران فرق زیادی ایجاد نکرده بود. فقط گاهی ادعا می کرد نان سنگک است. بقیه اش هم به لرد سیاه مربوط نمی شد. خودشان می ماندند و وزیر عجیب و غریبشان.

روز بعد، لرد سیاه با آرامش در خانه ریدل های محبوبش نشسته بود. نسیم خنکی از پنجره باز می وزید و صورتش را نوازش می کرد. اسکورپیوس گهکاهی طنابی را بالا می انداخت... ولی قلابش به جایی بند نمی شد. نجینی در کنارش بود و لیوانی پیتزا در دست داشت. پیتزا، نوشیدنی مورد علاقه دخترش بود که حالا برای او آماده کرده بود و لرد سیاه مجبور بود بدون اعتراض، پیتزایش را با نی بنوشد.

اعتراضی نداشت...

-ما پادشاه همین جا هستیم.

آرامش داشت...

تا این که سرو کله گابریل پیدا شد.

البته اول دسته تی اش وارد اتاق شد... و سپس خودش.
- ما هم دقیقا همین فکر رو کردیم. و نظر پیتر این بود که هر پادشاهی باید یه وزیر داشته باشه. راستش برای دلجویی از شما رای گیری کردیم...و... ارباب... ایوا وزیر شده. و این یعنی...

لرد سیاه بی خیال هر نوع پادشاهی و حکومت، از جا بلند شد. تی را از دست گابریل گرفت و با همان تی به دنبالش افتاد!
-این به هیچ معنی ای نیست... هنوز یه کمی از مغز لزج اون جونور توی جیبمون مونده. برین بیرون! رای گیریتون رو هم مردود اعلام می کنیم! وزیر نداریم! وزیر نخواهیم داشت! لعنت به هر چی وزیره!


پایان




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۴۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- بلا!
- به گروه های دو نفره تقسیم بشید و ذره ذره اینجا رو بگردید.
- بلا!
- مغز ایوا ممکنه هر جایی خودشو مخفی کرده باشه.
- بلا!
- از ابعاد و اندازه مغز ایوا خبری نداریم...
- بلا!
- ... بنابراین این احتمال رو در نظر بگیرید که مغز ایوا ممکنه اندازه ی سر سوزن باشه...
- بلا!
- ...از اونجایی که مطمئنم مغزش ابعاد بزرگتری نداره همین احتمال رو سرلوحه کارمون..
- بلا!

بلا بلاخره به مرگخواری که همچون مته برقی روی مخش راه میرفت توجه کرد!
- به نفعته کارت با من خیلی مهم باشه وگرنه یه کاری میکنم تو هم مثل ایوا تیکه تیکه بشی با این فرق که تیکه هات هرگز پیدا نشه.

سو آب دهنش رو قورت داد و به هزاران و هزاران و هزاران قفسه ای اشاره کرد که توی دیوار ها بود.
- سخنرانی مهم منو قطع کردی که قفسه ها رو نشونم بدی؟

سو قبل از اینکه توسط بلا ریز ریز بشه سعی میکنه منظورش رو دقیق تر بگه.
- منظورم شیشه های وی قفسه ها بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 827
آفلاین
به محض ورودشان به اتاق، لرد سیاه دستور را صادر کردند.
-مغز ایوا جایی تو همین اتاقه! داریم حسش می‌کنیم. پیداش کنین برامون.

تا مرگخواران شروع به جنب و جوش کردند، صدای بلاتریکس بلند شد.
-سرورم... یک دقیقه من رو ببخشید! هیچ کس از جاش تکون نخوره!

با فریاد او، جماعت مرگخوار متوقف شدند.
به سرعت همه جا را چک کرد تا از بسته بودن پنجره ها و وجود نداشتن هیچگونه راه فراری به بیرون اطمینان حاصل کند. ده نوع طلسم روی پنجره ها و در و دیوار اعمال کرد، سپس پلاکس گره خورده را از جیبش بیرون کشید.
-پلاکس، پیتر و لینی! هیچ راه فراری ندارین! بعد پیدا شدن مغز ایوا، مثل بچه‌های خوب خودتون رو تسلیم کنین.

و بار دیگر جماعت مرگخوار برای یافتن مغز ایوا به جنب و جوش افتادند.
در این بین، جیسون و ارکوارت له شده، در حالی که به یکدیگر بسته شده بودند، تلاش ویژه‌ای برای یافتن مغز داشتند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.