پس از اینکه ولدمورت چند کروشیوی دیگر را روانه مرگخوارانش کرد، رو به آنها گفت :
-خب فکرکنم بسِــتونه دیگه... جای هیچ بهونه و حرفی نمیمونه مرگخوارایی که اسم میبرم میان بقیه همینجا خواهند موند.
مرگخواران در حالیکه نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند به دهان ولدمورت چشم دوخته بودند تا اسامی را از زبان او بشنوند. ولدمورت خم شد و نجینی را که دور پایش حلقه زده بود بلند کرد و دور گردنش انداخت و مهربانانه سرش را نوازش کرد. در همان هنگام نگاه لرد با نگاه بلاتریکس گره خورد.
- بسه بلا ؛قیافتتو اینجوری نکن. تو حتی به مار ما هم حسادت میکنی ؟
بلاتریکس به صورت غیرعادی ای بالا و پایین میپرید و تقلا میکرد تا چیزی بگوید اما حتی نمی توانست نفس بکشد
. ولدمورت با تعجب به چهره بلاتریکس که کم کم رو به کبودی میرفت نگاه کرد و گفت :
- این چش شد ؟ تا این حد یعنی ؟
بــــــووووووووم !!!در همان حین صدای بلند و مهیبی به گوش رسید و تکه های ریز ریزشدهء شیئی به گوشه و کنار سالن پرت شد...
ولدمورت با عجله به پشت نزدیکترین مبل موجود پرید و فریاد زد :
- بهمون حمله شده!! مرگخوارا به پیش! همگی از خودتون که نه ؛ از من دفاع کنید!
ایوان با نیشخندی سرش را به پشت مبلی که ولدمورت پشتش پناه گرفته بود برد.
- نگران نباشید چیزه خاصی نبود ارباب. یه فلور داشتیم که اونو دیگه نداریم!
ترکید
ولدمورت با تعجب از پشت مبل بیرون آمد و به سالن رو در رو و مرگخوارانش که همگی با صورت هایی کبود شده بالا و پایین میپریدند
، نگاه کرد.
- چرا اینجوری شدن اینا ؟
ایوان همچنان به صورت
جواب داد :
- ارباب اینا نفس هاشون رو در سینه حبس کردن که شما اسامی رو بگید! فلور طاقت نیوورد ترکید
مرلینا شکر که من یه مشت استخونم و اعضا و احشا ندارم
ولدمورت با عصبانیت و غرش کنان رو به همگان دستور داد تا نفس بکشند. همان موقع بود که مرگخواران، شاهد نمایان شدن دودهای عجیبی از طرفین اتاق بودند که آرام آرام به هم پیوستند و به طرف سقف رفتند...و روح فلور بدینگونه آنها را ترک گفت
ولدمورت به مرگخوارانش که اندکی رنگ به چهره هایشان برگشته بود، نگاهی انداخت.
-روحش با شیاطین محشور باد
بلا، رز، آیلین، ایوان، اسنیپ، نارسیسا، آنتونین با من میان. زود باشین دیگه وقت تلف کردن کافیه