خانوادهی گانت در یک داستان کلیشهای با پایانی متفاوت که میتواند سناریوی یک فیلم ساخت خارج در مورد داخل ایران باشد یا یک فیلم داخلی که سالها مجوزش تعلیق میشود، با محوریت نشان دادن فساد در فوتبال، عقاید سنتی و زنستیزی! - قسمت آخر
«خیلی ببخشید ... خیلی معذرت میخوام ... آقای گـّــانت! به بازیکن من میگه بی اصل و نسب! بازیکن من غش کرده! این درستــــه؟ کجــــــای دنیا مربی به بازکین حریف فوش میده؟ »«آقای گانت به داور میگه بی پدر و مادر! باید گریه کنیم! پدر و مادر داور پدر و مادر ماست! چیه این فوتبال آخه! »«جمع کنید بابا! من وقت اضافه ندارم که جواب یک مشت خبرنگار مشنگ رو بدم! زمان سالازار ...»- بحله! جای شکی نیست که آقای گانت یکی از باسوادترین مربیهایی هستن که به فوتبال ما اومدن، تیمشونم خوب نتیجه گرفته و الان صدر جدوله ... اما خوب خودتون توی این مصاحبهها دیدین که از لحاظ اخلاقی یک مقدار نتونستن خودشون رو با فرهنگ ما ... عــــــــــــــه ... وفق بدن!
- من کلا تکذیب میکنم آقا فردوسیپور. این مترجم ما یکم حرفای ما رو بد ترجمه میکرد. البته بعدا تو لایو یه چیزایی گفت که گندش درومد با ما مشکل شخصی داشته و عمدا این کارو میکرده!
- آآآآآ بحله! حالا اجازه بدین وارد جزییات اون لایو نشیم که حاشیهایه. راستی صحبت از حاشیه شد ... یه سوال حاشیهای من بپرسم [ویرایش نویسنده: انگار سی و هفت سوال قبلیاش حاشیهای نبوده!] تیم شما الان 11 بازی متوالیه که گل نخورده. راسته که علتش تهدید دروازهبانتونه؟ بعضیا میگن شما بهش گفتین «فکر کن توپ بوقه و دروازه بوق!»
- من که نگفتم و نمیدونم این جمله چیه ولی دومیش بوق نداشت آقا فردوسی پور!
- خوب اگه نمیدونین از کجا میدونید که بوق نداشت؟
- نه الان نمیدونم.
- یعنی موقع گفتن میدونستید؟
- نه الان ... شما دنبال چی هستید آقای فردوسیپور؟
- اما آقای گانت اینطور که من شنیدم شما این همه به این و اون میگید مشنگ ... خودتون دامادتون مشنگه. درسته؟
- بله.
- یعنی یک مشنگ دختر شما رو ...؟
- بله بله!
- ببینید برادر! ما خانوادهی اصیلی هستیم. بنده خودم پسری تربیت کردم که الگوی اخلاقیه ... یعنی بود! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون مورفین ما از جونش هم گذشت. از همون کوچیکیاش کمک خرج خونه بود! صبح به صبح میرفت مسجد محل ... یه گونی کفش جمع میکرد! برای چی؟ برای خرج تحصیل خواهرش که صدقه سری همون پولا الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه. انقدر اهل شب بیداری بود که ظهرا سر سفره با صورت میرفت تو بشقاب خورشت. اهل شاد کردن دیگران بود! رفیقاشو جمع میکرد ... یه چیزایی میریخت لای کاغذ این کاغذو دور میچرخوند، چند ساعت همشون فقط میخندیدن! آخر سرم تو مرز افغانستان با تیر زدنش. حالا این مورفین جان یه نمونهی کوچیکه. این خانواده از قدیم اینطور بوده. ما از نوادگان سیدسالازارالدین اسلیترینی هستیم. همین سالازار فکر میکنید شهرتش به خاطر چیه؟ اخلاق! واقعا اخلاق خاصی داشت بزرگوار. خلاصهی کلام این که این حرفها اصلا از دهن ما درنمیاد. مترجمه دیگه ...
- تموم شد آقا؟
ما اصلا شما رو به خاطر بی اخلاقی به کمیتهی اخلاق دعوت نکردیم.
- پس به خاطر چی؟
مروپ به خوبی از سیستم آموزشی مشنگها سردرآورده بود. او میدانست که آنها در دانشگاه به خاطرات استاد از جنگآوریهای خود در عرصهی علمی گوش میدهند و سعی میکنند اشتیاق و تحسین را در چهرهی خود به او بنمایانند. به جوکهای بینمکش میخندند. خودشان را به ساعت حضور و غیاب میرسانند و قبل و بعدش را در محوطه با هم صمیمی میشوند و راز و نیاز میکنند. به کلاسهای بدون حضور و غیاب هم که اصلا نمیروند. از چیزهایی که نه در کتاب بوده و نه جزوه، سوال امتحانی طرح میشود و دخترهایشان با تلفظ کشدار لفظ «استاد» و رفتن به دفتر او بعد از کلاس نمرهی برتر کسب میکنند و پسرهایشان با تقلب درس را پاس میکنند.
و در نهایت کاری که نمیکنند یاد گرفتن است و دانشگاههایشان با این که دانشگاه باید دانشگاه باشد، دانشگاه نیست.
- حالا چته؟ چرا انقدر دمغی؟ آدم اصلا برای یادگیری نمیاد دانشگاه که!
همکلاسی اشتباه میکرد. مروپ برای هیچیک از چیزهایی که گفته شد ناراحت نبود.
- من که برای اونا ناراحت نیستم! آخه اینم جا بود که من قبول شدم؟ وسط کویر! بدون حتا یک درخت میوه!
- عه؟ پس دنبال دار و درخت و عشق و حالی.
پایهای آخر هفته با بچهها بریم کیش؟
- کیش؟ کیش کجاست؟
- منطقهی آزاد!
مروپ با استرس و خجالت، دست در کیفش برد و لباس مخصوص را از آن خارج کرد. از لحظهای که شنید قرار است به منطقهی آزاد بروند، تا روز حرکت، درگیر یک سوال بود! او تا پیش از آن فکر میکرد که همیشه آزاد بوده؛ اصلا اگر هم آزاد به دنیا نیامده باشد، همان اول کاری کلی لباس برایش خریده بودند! اما وقتی منطقهای وجود دارد که میشود در آن آزاد بود، حتما الان که آن جا نیست آزاد هم نیست.
شروع به تحقیق در فضای مجازی مشنگها کرد. با تصاویری از «آزادیهای یواشکی» حدسهایی در مورد مفهوم آزادی زد. سپس در یک سخنرانی با جملهی «شما از آزادی این را میخواهید؟» و اشارهی گوینده به «این»، ابعاد تازهای از این مفهوم برایش آشکار شد.
نفس عمیقی کشید، لباس را به تن کرد و با گونههای سرخ به طرف ساحل رفت.
- خانومی! خانومم! خانوم!
مروپ که آهسته و با ترس حرکت میکرد، متوجه چند بانوی وجیهه شد که فریاد زنان به سویش میدوند و مجبور شد خودش نیز بدود! اگرچه او کاملا آزاد بود و بانوان دربند، اما نقش نیروی اراده خودش را نشان داد و بانوان در محدودیتها ستاره شدند و لحظاتی بعد، مروپ داخل گونی بود.
- چرا با مامان مثل سیبزمینی برخورد میکنید!
تحت تاثیر این شوک، زبانش بند آمد و مدتی که در گونی بود را تماما به بازنگری در مورد مفهوم آزادی پرداخت. آنقدر غرق در این افکار بود که نفهمید چند دقیقه، چند ساعت یا چند روز گذشته. فقط وقتی درب گونی باز شد، اولین چیزی که دید چهرهی غضبناک پدرش بود.
- به خاطر چی؟! به خاطر ایشون!
- این؟ ایــــن؟! برادر! این همون خواهریه که صحبتشو کردم. همون خواهر حیف نون! نقطهی سیاه در پروندهی سفید خاندان! خائن به اصل و نسب!
- اما پدر ...
- ساکت! برو تو گونیت ببینم! :شکلک درآوردن کمربند به قصد کتک: دخترهی چشم سفید بیحیا!
- حالا نیازی به خشونت هم نیست آقای گانت!
- نزن این حرفو برادر! این دختر آبرو برای من نذاشته. تو خانوادهی ما اصلا کسی از این لباسها نمیپوشه! گفتم نرو ها ... رفت دانشگاه، اینطوری قرتی شد! خراب بشه این دانشگاه ...
- به هر حال شما یک تعهد ...
- تعهد؟! واسهی آدم شدن این؟ اگه قرار بود بشه که تو این همه سال میشد! لازم نکرده. توی همین گونی نگهش دارید تا بپوسه.
19 سال بعد!
- عه داره ترکیبو میگه! داداش صدای رادیو رو زیاد میکنی؟
- چه فرقی داره! شما که آخرش میبازین!
- اوهوع! از کی تا حالا تیمی که 20 ساله قهرمان نشده کری هم میخونه؟
- داداش خودت میدونی که وزیر هواتونو داره.
19 سال پیش ما داشتیم با مربی خارجی قهرمان میشدیم، وزیر فراریش داد!
- داداش مربی خودتون فساد اخلاقی داشته به وزیر چه! خوبه همه دیدن عکسای دخترش با چه وضعی درومد!
- زکی! میبندین دهنتونو یا یه بند میخواین مخ ما رو تیلیت کنین؟
- داداش شما چی کار به ما داری ... رانندگیتو بکن!
- اصن من نمیخوام رانندگی کنم! برو پایین آقا!
- خودت گفتی استادیوم بیا بالا!
- من گفتم؟ من همونیو خوردم که سالازار هیچوقت دفعش نمیکرد!
حالا میگم نمیرم! برو پایین تا با قفل فرمون ... اه. زمان سالازار مسافر انقدر وراجی نمیکرد که.
با پیاده شدن مسافرهای شاکی، ماروولو دور زد به سمت مقصدی متفاوت. در تمام این سالها شاید به اندازه انگشتان دو دست هم آن جا نرفته بود. نه که دلش تنگ نشده باشد ... حتا اگر هیچ احساسی هم نداشت، این که از شدت لاغری کسی او را نمیشناخت به خوبی نشان میداد جای یک نفر در زندگیش خالی است. فقط رویش نمیشد.
اگر چاهی به عمق یک کیلومتر حفر کنید، یک الماس را در آن بگذارید و سپس دوباره با سیمان چاه را پر کنید، آیا میتوان گفت که الماسی وجود ندارد؟ احساسات ماروولو سر جایش بود. ته همان چاه. شاید خودش هم آنقدر انکارش کرده بود که گاها وجودش را فراموش میکرد ... اما نهفته بودن آن در عمق وجودش باعث میشد نتواند وقتی درد گرفت، به سادگی آن درد را بیرون بریزد و دوباره راحت شود. او محکوم بود به تحمل این درد ... حداقل تا آخرین لحظهی حیاتش. بالاخره این انتخاب خودش بود. انتخاب بین بیآبرو شدن در کشوری که از لحظه اول هم میدانست تبعیدش به آن هرگز تمام نخواهد شد، و ...
ترمز گرفت و ماشین را خاموش کرد. برای چند دقیقه بدون این که دستش را از روی فرمان بردارد به روبرو خیره ماند. بالاخره در را باز کرد و یک پایش را بیرون گذاشت اما بلافاصله انگار که پشیمان شده باشد، برگشت. یک عدد پرتقال از داشبورد برداشت و این بار واقعا پیاده شد. بدون این که در را ببندد چند قدم جلو رفت. انگار که میدانست که خیلی معطل نمیشود. زانو زد و پرتقال را روی سنگ قبر دخترش مروپ گانت گذاشت. شاید هم قصد داشت تا ابد همانجا بنشیند.