هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
* پایان سوژه *

- خب پس مجبوریم برگردیم. بیا بریم دورا... دورا؟

ماتیلدا اینو گفت و به سمت دورا برگشت. ولی دورا محو این شهر بنفش شده بود.
- من نمیام.

همه با تعجب به دورا نگاه کردن که محکم به یه چراغ راهنمایی بنفش چسبیده بود. وین و هافل به سمتش رفتن و شروع کردن به کشیدن دورا، ولی نتونستن جداش کنن.
- مگه نمیخوای بریم لباساتو پیدا کنیم؟
- نه! من دیگه خسته شدم! اگه همینجا بمونم دیگه مامان بزرگم نمیتونه پیدام کنه و بهم زور بگه. مامانم نمیتونه ازم بخواد دخترونه رفتار کنم و دخترونه بپوشم!
- خوار!
- ها؟
- میگه پس چجوری میخوای اینجا زندگی کنی؟ اینجا خونه نداری که.
- این همه چیز توی یه جمله... ولش کن. میرم خونه عمو بنفش ویلیامز. اونجا دست مامان بابام بهم نمیرسه بکشنم!

هافلپافیا به هم نگاه کردن. دست اونا که بهش میرسید! میتونستن بخاطر اون همه فشاری که برای پیدا کردن لباسا بهشون آورده بود، انتقام بگیرن.
دورا متوجه نگاه ها و به دنبالش، قدم های تهدید آمیزی که به سمتش میومدن شد، اما اون به خودش قول داده بود که با هافلپافیا خوب باشه...
- بگیرینش!

دورا خیلی دیر اقدام به فرار کرد.

اما کمی اون طرف تر، پشت دیوار، شخصی ایستاده بود. کلاهی که کل صورتشو پوشیده بود، عقب زد.
- برادر زاده عزیزم بیخیال لباسا شد؟ چه خوب!

* * *

- من قول میدم دیگه به کسی تو هیچ کار به این بزرگی کمک نکنم!
- منم همینطور! ... عه... بچه ها اونجا رو!

هافلپافیا به جایی که رکسان اشاره کرد، نگاه کردن.

- اون مغازه دورا نیست؟ اون کیه داره لباسای دورا رو میفروشه؟
- اون عمه صورتی ویلیامزشه. اونقد صورتی دوست داشت که از خانوادشون تردش کردن.
- تو از کجا میدونی ارنی؟
- یاد بگیر رکسان عزیزم. یه ناظر باید همه چیزو درمورد گروهش بدونه. به هر حال، قرار شد دیگه به کسی تو همچین کارایی کمک نکنیم.

و هافلپافیا بی توجه به عمه صورتی ویلیامز، از مغازه دور شدن!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۵۰:۴۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
-دورا رو اروم کنیم!

دورا گوشه ای کز کرده بود و با چهره ی هاج و واجی به تکه کاغذ که با وزش باد تکان می خورد، خیره شده بود.
-اون کی بود؟
-چی شده دورا؟
-اون...خیلی اشنا بود.
-اون دزد لباس ها بود.
- نه! اون رو قبلا یه جایی دیده بودم.
-به نظرتون یک بار دیگه بریم شهر بنفش پوشان؟
-برای چی؟
-احتمالا دورا دزد رو قبلا اونجا دیده.

هافلپافی ها موافقت کردند و به طرف شهر بنفش پوشان رفتند.

چندی بعد، شهر بنفش پوشان

-حتی خورشیدش هم بنفشه!
-می تونی بگی اولین بار کجا دیدیش؟
-احتمالا بازار بنفش بود.
-خخخور!
-ای وای!
-چی شده وین؟
-هافل می گه انقدر سرگرم صحبت بودیم که کاغذ رو جا گذاشتیم!

با این حرف وین، هافلپافی ها با چهره هایی ناامید به هم خیره شدند.


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۲ ۱۵:۲۴:۱۶
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۲ ۱۶:۲۹:۲۹



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
هافلپافیا سعی میکنن به دورا کمک کنن تا مغازشو مرتب کنه و لباساشو بفروشه. توی این شلوغی دورا متوجه میشه لباس بنفشش نیست و کم کم همه لباسا ناپدید میشن. بعد از کلی گشتن و به نتیجه نرسیدن، میرن کتابخونه و شخص ناشناسی هم وارد کتابخونه میشه. دورا اون شخص رو میشناسه.

====

- تو؟
- بله!
- تــــــــــو؟
- بله.
- تـ...
- خودمم دیگه!

دورا دیگه چیزی نگفت. با عصبانیت به سمتش قدم برداشت و وقتی بهش رسید...
- خودتو کنترل کن دورا! آروم باش...

حرف دورا نیمه کاره موند وقتی شخص یه تیکه پارچه بنفش و یه لبخند شیطانی تحویلش داد. وقتش نبود که آروم باشه.
- هیا!

دورا لگد محکمی به شکم شخص زد و باعث شد به یکی از قفسه های کتابخونه بخوره و کل کتابای قفسه فرو بریزن.

- کافیه دیگه! همتون برین پیش اون پیرمرده!

ارنی به دور و برش نگاه کرد.
- باز به من گفت پیرمرد... باز گفت پیرمرد! معرفی شخصیتمو نخوندی، پروفایلمو که دیدی!

زن کتابخونه دار، چند ثانیه به ارنی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد خیره شد.
- تموم شد؟ حالا خودتون میرین بیرون یا دیوانه ساز خبر کنم؟
- دیوانه ساز!

همونطور که هافلپافیا و شخص ناشناس، مسالمت آمیز، از در کتابخونه بیرون میرفتن، ماتیلدا سعی میکرد رکسان رو از شدت ترس میلرزید، آروم کنه. دستاشو روی شونه رکسان گذاشت.
- ببین، دیوانه ساز ترس نداره. فقط یه ذره قیافشون ترسناکه، یه ذره هم یخت میکنن، و یه ذره تمام خاطرات بدتو میارن جلو روت. همین.
- اینا که ترس ندارن!
- پس از چی میترسی؟
- از اون پارچه ای که دورشون پیچیدن!

ماتیلدا که داشت دیوونه میشد، رکسان رو به طرفی پرت کرد. همون لحظه صدای خنده ای بلند شد.
- اگه میتونین منو پیدا کنین.

و شخص ناشناس، ناپدید شد، اما کاغذی روی زمین موند. سدریک به سمتش دوید. همون لحظه توی تاریکی، آگلانتیاین پیدا شد، که گربه ماتیلدا توی بغلش بود. ظاهرا با هم کنار اومده بودن.
- بالاخره اومدین. چیکار کنیم حالا؟


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۲ ۱۵:۰۲:۲۰

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
دورا در مغازه‌ی جدید و خالی‌اش نشسته بود و در ذهنش با خود کلنجار میرفت!
_ نباید اون لباسو میوردم اینجا.. نمیخواستم بفروشمش!
هر لحظه که از نبود لباس میگذشت بیشتر احساس نگرانی میکرد. ارثی که نسل به نسل چرخیده بود را از دست داده بود و حالا درمانده بود که جواب مادرش را چه بدهد.
ینی او را با چه میکشتند؟
رکسان او را به دست دیوانه سازها میداد؟
ارنی او را به تور دور دنیا میبرد؟
رودولف با قمه به دنبالش می‌افتاد؟
ممکن بود مادرش کسی را اجیر کند تا با بندهای بنفش او را خفه کند؟
مخصوصا از وقتی که موهایش را کوتاه کرده بود و لباس‌های پسرانه میپوشید مادرش مدام غر میزد و هر لحظه میگفت:
_ دختر باش! ظرافت داشته باش!

هر روز او را به لباس فروشی‌های مجلل میبرد و لباس‌های بلند پف دار را تا حلق دورا فرو میکرد.
اما دورا متحول شده بود! دیگر نمیخواست موجود اعصاب خورد کن قبل باشد. هر روز تلاش میکرد تا با بچه‌های هافل مهربان‌تر برخورد کند و عصبانیت خود را کنترل کند.
تیپ جدیدش به او‌قدرت میداد و حس آزادی میکرد! میتوانست بیخیال و آزادانه بدود و نگران خاکی شدن لباس و دست و پاگیر بودن‌‌شان نباشد! حتی از وقتی موهایش را کوتاه کرده بود صبح‌ها نیم ساعت دیرتر بیدار میشد و هفته‌ای یک بار موهایش را با دست شانه میکرد!
ناگهان از جای خود بلند شد! او تغییر کرده بود اما باز داشت مانند گذشته رفتار میکرد! وقتش بود که دورای جدید را به دوستانش نشان دهد پس سریع به سمت کتابخانه دوید.
در کتابخانه را با شتاب باز کرد و داخل شد! دوستانش را دید که مبهوت به چیزی زل زده‌اند. سرش را به سمت سوی چشمانشان چرخاند!
شخصی با لباس آشنا آنجا بود!



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
ارنست عینکش رو برداشت و از داخل کتابخونه داد زد:
-ای بابا دو دقیقه نمیتونی ساکت بشینی؟ با اون گربه هم کاری نداشته باش.
-ساکت باش آقای محترم.

این را کتاب دار فریاد زد.

همه ی افرادی که داخل کتابخانه نشسته بودند داشتند با بهت و وحشت به کتابدار که خانم بلک بود نگاه میکردند.

-اگه چیزی نمیخواید اینجا رو ترک کنید زود تر.

رودولف جلو پرید و با تیزی قمه اش محکم روی لبه ی میز کوبید.
-عه خانومی سردی میکنی با ما چرا؟ شما خانم با این کمالات و مهربونی چرا باید اینجوری داد بزنی.
-اخه اعصاب برای ادم نمیذارن که.
-کی؟
-اینا.
-خودم لهشون میکنم خانومی.

ارنست نگاهی به رودولف بعد هم به بقیه انداخت و با انگشت به خودش اشاره کرد.
-داره مارو میگه رودولف!

در همین لحظه شخصی وارد شد. شخصی که تا به حال وارد نشده بود یک موجود زنده که در گروه هافلپاف نبود جز اون دیوانه ساز هایی که...
-اسم دیوانه ساز هارو نیار.
-خب رکسان نپر وسط داستان.

شخص با لباس مرموزش جوری که چهره اش معلوم نبود تا وسط کتابخانه داخل شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 163
آفلاین
- اگه اینو به دورا بگیم که دق می کنه...

ماتیلدا کتاب قصه ای قطور را محکم به هم کوبید.
- خب... بهش نمی گیم... خودمون می ریم و نجاتشون می دیم... معلوم نیست تا الان چندتاشون خورده شدن!

سدریک بار دیگر نقشه ی کتاب را بررسی کرد:
- سرزمین لباس خواران... کوچه ی لباس خوار... طبقه ی ... هی! صبر کنین ببینم، اصلا از کجا معلوم لباسا رفتن اونجا...
- سد... اینجا نوشته هر سال یه مقدار لباسو می فرستن اینجا تا لباس خوارا شورش نکنن و نیان تو دنیای ما... حالا یه نامه اومده و میگه لباسای شما رفته اونجا... باید بریم و لباسای دورا رو پس بگیریم.

کتابخانه دیاگون

هافلی ها در کتابخانه نشسته و به دنبال راه حلی برای یافتن لباس های دورا بودند.
اگلانتاین پیپش را روشن کرد و به فکر فرو رفت:
- می تونیم شنا کنیم...
- به کجا؟
- آقای محترم توی کتابخونه حق پیپ کشیدن ندارید!

خانم مسنی با عصبانیت به پافت تذکر داد، اما او توجهی نکرد و جواب سوال آملیا را داد:
- به... به... سرزمین آدمخوارا...
-
- آقای محترم توی کتابخونه حق پیپ کشیدن ندارید!

اگلانتاین باز هم توجهی نکرد و ایده ی دیگری داد:
- می تونیم پرواز کنیم...
- به کجا؟
- آقای محترم توی کتابخونه حق پیپ کشیدن ندارید!

گویا خانم مسن ضبط سوتی بود که روی تکرار گذاشته شده بود... اما باز هم کسی به او توجهی نکرد.
- آملیا... تو چرا گیج می زنی؟ به سرزمین آدمخوارا دیگ...

اگلانتاین نتوانست حرفش را تمام کند چون خانم مسن بقه ی لباسش پرده اش را گرفته و به بیرون کتابخانه، کنار گربه ی ماتیلدا پرتاب کرده بود.
- میووو...
- بمیر گربه ی احمق!


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
همین که هافلپافی ها به مغازه بازگشتند، دورا دوباره بر سرشان فریاد کشید!
_باز که بدون لباس های من برگشتید!

هافلپافی ها که حالا خسته شده بودند، هر کدام دنبال یک عذر برای دورا بودند...
_ببین دورا...اون بیرون دیوانه‌سازها دنبال مان!
_دورا...بیرون خطرناکه!
_بیرون سرده دورا...یخ میزنیم!
_دورا سگ!
_
_چیزه...فحش نبود...میگم بیرون سگ داره!
_امنیت جانی نداریم بیرون...بیرون یه کسی هست که به ساحره ها ابراز علاقه‌ی خاص میکنه!
_اهم اهم...چیزه ارنی...رودولف با ما تو مغازه اس الان!
_اوا!
_تازه تو ساحره هم نیستی!
_عه؟ چیزه...گفتم نکنه اول ابراز علاقه کنه، بعد چک کنه ببینه جنسیت طعمه اش چی بوده!
_چیزه دورا اصلا...چرا لباس؟ من الان پیرهن ندارم بده؟ جذاب ترم اتفاقا...من بشخصه اصلا بدون لباس باشی رو بیشتر دوست دارم!
_همین الان همه برن دنبال لباس هام!

به نظر هرچه هافلپافی‌ها رشته کرده بودند، رودولف با دیالوگ آخرش پنبه کرد...حالا دورا به جز احساس دلتنگی به لباس هایش، احساس خطر هم میکرد!





پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
-کمک!

دیوانه ساز ها به دنبال رکسان همینطور پیش امدند. بقیه هم به خاطر نزدیک شدن دیوانه ساز ها مورمورشان شد.

-چیکار کردی رکسان؟
-داشتم دیوار مهربانی رو میگشتم. اینا فکر کردن دارم دزدی میکنم.
-حالا چرا میاری شون سمت ما؟

اما دیر شده بود رکسان با سرعت از جلوی بقیه رد شد و دیوانه ساز ها به دنبال او و بقیه ی اعضا افتادند.

-بچه ها فرار کنید که هوا پسه.

با فریاد وین همه دو پا داشتند دو پای دیگر هم قرض کردند و شروع به دویدن کردند.

یک ساعت بعد

بعد از یک ساعت و دویدن کل شهر دیوانه ساز ها همچنان در تعقیب اعضا بودند. وین که عقب تر از همه بود کمی سرعت گرفت و جلو آمد.

-ای بابا اینا ولکن معامله نیستن نامردا.
-باید یه فکری بکنیم. چطوره قایم شیم توی ردا فروشی؟
-اما هنوز لباس هارو پیدا نکردیم. جواب دورا رو کی میده؟
-من من کله گنده. فعلا همه به سمت ردا فروشــــــــی!

آخری را ارنست گفت و به سرعت خودش افزود و جلو تر از همه به سمت مغازه دوید.

-وایستا ما هم بیایم.

همه سعی کردند سریع تر بدوند تا از شر دیوانه ساز ها خلاص شوند تا فرصت کنند دنبال راهی برای پیدا کردن لباس ها باشند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۷:۳۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۵۰:۴۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
-گاهی خشنونت هم لازم هست.
-مثلا کی؟
-مثلا موقعی که دورا خودش داخل مغازه نشسته و ما باید بریم دنبال لباسا.
-اینجوری می خواید هلگا رو سربلند کنید؟
-چطوری، خانم بنفش پوش؟
-با تنبلی.
-ولی ما با عدالت این کارو انجام می دیم!

دورا وحشتزده به هافلپافی هایی که او را کشان کشان حرکت می دادند، نگاه کرد.
-ولم کنید!
-این اسلحه پشت سرته. اگه کوچکترین خطایی بکنی، خلاص!
-گیر عجب ادمایی افتادیم ها!

هافلپافی ها این بار برای لباس های دورا، اگهی درست کرده بودند و به در و دیوار همه ی خانه ها می چسباندند؛ البته یک بار هم یک اگهی به دیوار یک خانه که اجازه ی چسباندن اگهی روی دیوارش را به کسی نمی داد، چسباندند و مجبور شدند که 3 ساعت برای رءیس ازکابان توضیح دهند که کارشان اشتباه بوده است.
دورا از فرط خستگی جیغ زد:
-اصلا یعنی چی؟ این همه لباس کجا می تونه رفته باشه؟
-دیوانه ساز! دیوانه ساز!

توجه هافلپافی ها به رکسان که دوان دوان از دست دیوانه سازهایی که یک راست به طرف انها می امدند فرار می کرد، جلب شد.


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۸:۰۲:۵۳
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۸:۱۶:۰۴
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۸:۲۷:۲۱
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۸:۳۱:۵۷
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۲:۲۱:۱۱
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۴:۳۷:۴۶
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۵:۵۰:۲۰
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۵:۵۶:۵۶
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۵:۵۸:۱۲



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
خلاصه:
هافلپافیا سعی میکنن به دورا کمک کنن تا مغازشو مرتب کنه و لباساشو بفروشه. توی این شلوغی دورا متوجه میشه لباس بنفشش نیست و اصرار داره تا پیدا نشده کسی حق نداره بره بیرون. همه ناچارا شروع میکنن به گشتن و متوجه نمیشن لباسا یکی یکی دارن ناپدید میشن و وقتی متوجه میشن که دیگه لباسی توی کل مغازه نمونده. الان دورا ناچارا بچه ها رو میفرسته بیرون دنبال لباسا، ولی اونا دست از پا دراز تر بر میگردن.

=====

کوچه دیاگون، جلوی در لباس فروشی

- ولم میکنی دورا؟

دست دورا از نگه داشتن رکسان توی طول سه پست خسته شده بود. رکسان رو گذاشت زمین و رو کرد به نره خران نوگلان نشکفته باغ هلگا نگاه کرد.
- ساعت چند بود شما رفتین؟
- ساعت دو.
- الان ساعت چنده که برگشتین؟
- ساعت دو و نیم.
- پس چقد دنبال لباسای من گشتین؟
- نیم ساعت.
- نیم ساعت برای پیدا کردن هزار و دویست و پنجاه و هشت تا لباس کافیه؟! برین بگردین پیداش کنین!

آگلانتاین یه پیرمرد بود، و گوشش تا حدی تحمل شنیدن داد و فریادهای دورا رو داشت.
- بسه دیگه! لباس تو گم شده، خود تو هم بیا کمکمون بگرد دیگه!

حق با آگلانتیاین بود. این رو از اونجا میشد حدس زد که همه هافلپافیا جرئت پیدا کرده بودن و با اخم به دورا نگاه میکردن.

- خب حالا. این همه خشونت چرا؟


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲۳:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲۳:۴۲:۲۲
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۰ ۲۳:۴۵:۳۴

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.