* پایان سوژه *
- خب پس مجبوریم برگردیم. بیا بریم دورا... دورا؟
ماتیلدا اینو گفت و به سمت دورا برگشت. ولی دورا محو این شهر بنفش شده بود.
- من نمیام.
همه با تعجب به دورا نگاه کردن که محکم به یه چراغ راهنمایی بنفش چسبیده بود. وین و هافل به سمتش رفتن و شروع کردن به کشیدن دورا، ولی نتونستن جداش کنن.
- مگه نمیخوای بریم لباساتو پیدا کنیم؟
- نه! من دیگه خسته شدم! اگه همینجا بمونم دیگه مامان بزرگم نمیتونه پیدام کنه و بهم زور بگه. مامانم نمیتونه ازم بخواد دخترونه رفتار کنم و دخترونه بپوشم!
- خوار!
- ها؟
- میگه پس چجوری میخوای اینجا زندگی کنی؟ اینجا خونه نداری که.
- این همه چیز توی یه جمله... ولش کن. میرم خونه عمو بنفش ویلیامز. اونجا دست مامان بابام بهم نمیرسه بکشنم!
هافلپافیا به هم نگاه کردن. دست اونا که بهش میرسید! میتونستن بخاطر اون همه فشاری که برای پیدا کردن لباسا بهشون آورده بود، انتقام بگیرن.
دورا متوجه نگاه ها و به دنبالش، قدم های تهدید آمیزی که به سمتش میومدن شد، اما اون به خودش قول داده بود که با هافلپافیا خوب باشه...
- بگیرینش!
دورا خیلی دیر اقدام به فرار کرد.
اما کمی اون طرف تر، پشت دیوار، شخصی ایستاده بود. کلاهی که کل صورتشو پوشیده بود، عقب زد.
- برادر زاده عزیزم بیخیال لباسا شد؟ چه خوب!
* * * - من قول میدم دیگه به کسی تو هیچ کار به این بزرگی کمک نکنم!
- منم همینطور!
... عه... بچه ها اونجا رو!
هافلپافیا به جایی که رکسان اشاره کرد، نگاه کردن.
- اون مغازه دورا نیست؟ اون کیه داره لباسای دورا رو میفروشه؟
- اون عمه صورتی ویلیامزشه. اونقد صورتی دوست داشت که از خانوادشون تردش کردن.
- تو از کجا میدونی ارنی؟
- یاد بگیر رکسان عزیزم. یه ناظر باید همه چیزو درمورد گروهش بدونه.
به هر حال، قرار شد دیگه به کسی تو همچین کارایی کمک نکنیم.
و هافلپافیا بی توجه به عمه صورتی ویلیامز، از مغازه دور شدن!