سر و صدای دانش آموزان بیش از آنکه شکوه آمیز باشد، حاکی از نگرانی شان بود. مورگانایی که هرگز لحظه ای تاخیر نداشت، حالا...
فقط سکوت راک وود غریب بود.انگار از علت غیبت
مادرش استادش با اطلاع باشد.
برخلاف همیشه، هیچ ورود هیجان انگیزی در کار نبود. هیچ بوته گل یا تاب یا هر چیز دیگری هم، مورگانا با ردای سیاهش، لخ لخ کنان وارد شد و با لحنی که تا بحال از او شنیده نشده بود، گفت:
- لطفاً آماده باشید بچه ها، میخوایم بریم به میدان ساندریوس و نتیجه اون جنگ رو معلوم کنیم! بهتون گفته بودم میدان نبرد در کشور یونانه؟
آملیا از جا بلند شد.
- میسا شما حالتون خوبه؟
مورگانا روی سکوی استاد ایستاد!
- خوبم آملیا! دست همدیگه رو بگیرید.
وقتی دید راک وود به او نزدیک میشود، فورا دست های آملیا و سلستینا را گرفت. درک اینکه چگونه وارد قدح اندیشه شدند و اینکه چه طور قدح اندیشه ای می تواند این همه دانش آموز را در خودش جای بدهد. کمی سخت به نظر می رسید. با اینحال وقت زیادی برای تمرکز روی این موضوع وجود نداشت، چون در کمتر از چشم بر هم زدنی، وسط یک میدان مبارزه بودند. با اینکه یک خاطره بود، اما بوی خون و خاک در فضا موج میزد. حتی بوی بارانی که انگار تازه بند آمده بود. شنل بانوی جوانی با موهای سرخ که در پشت تپه ایستاده بود، هم گلی و تکه تکه و خونی به نظر می رسید.بازوی چپش باند پیچی شده بود. به نظر می رسید جنگ در یک آتش بس موقتی به سر می برد.
ظاهرا همه چیز آرام بود. ولی تا قبل از اینکه دختر جوان تری شبیه مورگانا به سمتش برود. مورگانا با دیدن ملینا، نقشه ها را رها کرده و به طرفش دویده بود. دختر جوان سالم به نظر می رسید اما خبر هولناکی با خود داشت.
- ماگل ها! اونا از این جنگ باخبر شدن! دارن میان اینجا!
تامن، مورگانا و مرلین به شدت از شنیدن این خبر شوکه شده بودند. تنها سه پیغمبر سیاه و دو پیغمبر سپید باقی مانده بودند. مورگانا بی آنکه بخواهد، دست هایش در بازوی تامن قفل شد!
- میان اینجا؟
- و ظاهرا برای کشتار میان! حرف از کشتن شیاطین بود. اونا برای منقرض کردن جادوگرا میان!
چیزی در نگاه پیغمبران سیاهی درخشید. قبل از آنکه کسی واکنشی نشان دهد، باریفیو پرسید
- همدیگه ره ره نفله کردن؟ خواستن دوتا دوتا تیمای دشمنه ره بجنگن؟نمیشد اینا یه مدت تیماشونه ره یه کاسه کنن؟ یه ضرب المثل میش آبادی میگه یه کاسه شیر پر بهتر از دو کاسه شیر نصفه اس!
مورگانای جوان تر، همزمان با تامن جواب او را داد.
- جنگ ما به جای خود! باید باهاشون متحد شیم.
مورگانا صورت خواهرش را نوازش کرد.
- لنی می دونم خسته ای اما باید این پیغام رو ببری! با تورس حرف بزن. بگو می خوام ببینمش!
صدای نگرانی شنیده شد.
- مورگانا اون تو رو می کشه! بذار من برم.
لبخند ظریفی روی لبهای ساحره نشست!
- نه تامن! اونقدر از من بدش میاد که به تک تک حرفام گوش بده!
مرلین با اخم به این گفتگو نگاه میکرد. مورگانای جوان تر به درون چادر رفت و فضا مه آلود شد. آریانا زیر لب گفت
- مورگانا از تامن خوشش میومد؟
لونا در پاسخ لحن بی خیالی داشت.
- شایدم برعکس!
- سااااکت!
صدای مورگانا کمی می لرزید. وقتی دوباره فضا عادی شد، در یک خیمه سپید با کمی امکانات بودند. مورگانا ردای سیاه و سپید زیبایی به تن کرده بود.
- کسی منکر دشمنی ما نیست تورس. ولی ما بعدا وقتی برای کشتن هم نخواهیم داشت اگر ماگل ها ما رو بکشن!
- تو مطمئنی اونا در راهن لی فای؟
مورگانا خشمش را با لبخندی فرو برد.
- من سیاهم! اما دروغگو نیستم!
به یک ساعت نرسیده بود که ارایش جبهه های جنگی عوض شد. سیاه و سپید حالا در کنار هم ایستاده بودند. هرچند بعضی از سپید ها معتقد بودند که باید با ماگل ها صلح کرد. ولی در چنین زمانی، صلح بعید بود. ماگل ها، بی هیچ خبری، از دو طرف هجوم آوردند! باران تیر و آتش و طلسم، ترکیب مرگباری ایجاد کرده بود.
فضا در مه فرو رفت و صدای مورگانا به گوش رسید.
- جنگ با ماگل ها، هفت سال طول کشید. در نهایت هر دو سپاه همزمان عقب کشیدن. جادوگرا و ماگل ها تاوان زیادی برای این جنگ دادن. و از هشت پیغمبر، فقط دو نفر باقی موندن!
مه که بر طرف شد، تصاویر میدان نبرد، وحشتناک بود. هرکس در گوشه ای رها شده و به چیزی خیره مانده بود. یکی به شمشیرش! یکی به جنازه دشمنش. یکی به آسمان و یکی هم....
مورگانای جوان زانو زد و گردنبند را از گردن جنازه باز کرد.جنازه به نظر اشنا بود. مورگانا مکثی کرد. مجبور شد دقیق تر نگاه کند.چون باور نمیکرد. برای چند لحظه، زجه بلندی در میدان مبارزه پیچید!
- تاااااااااااااااااااااامن!
خاطره که تیره و تار شد، دانش آموزان متوجه شدند، مجددا پشت میزهایشان هستند. نگاه اگستوس به گردنبند دور گردن مورگانا خیره مانده بود. به شدت آشنا به نظر می رسید. مورگانا به سختی حرف می زد
- بعد از اون جنگ بود که جرقه قانون رازداری زده شد. ترجیح میدادیم مخفی باشیم تا مرده. هرچند....
نتوانست ادامه دهد. به تخته سیاه اشاره کرد و از کلاس بیرون رفت!
تکالیف:
1- صحنه ای از کنار هم جنگیدن سیاه و سفیدها رو بنویسید. اینکه چطوربا هم متحد شدن. طول و عرضش مهم نیست. ( 10 نمره)
2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)
3- آخرین صحنه خاطره رو باز نویسی کنید. چی شد که مورگانا تامن رو پیدا کرد و اتفاقات بعدش. مهم خلاقیت شماست. حتی اگر به تمام این دو صحنه نپرداخته باشید.( 10 نمره)
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در 1394/5/26 0:05:05
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در 1394/5/26 0:29:11

?How long will you have me in your memory
Always
Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.