نزديكاي عصر بود .
داشتم با معصومه بازي مي كردم ؛ اون به شيريني مي خنديد و روي زمين غلط مي زد ، منم هي ورد سكتوم سمپرا رو روش اجرا مي كردم ... خونش به همه جا مي پاشيد و نصف مي شد
!!!
ولي بعد چند دقيقه دوباره به حالت اول بر مي گشت و هر دو مي زديم زير خنده ...
راستش از وقتي كه برادر كوچيكم مرد ، خيلي تنها شدم !
معصومه ازون موقع شده رفيق دوران غربتم ... ولي عجيبه كه مامانم وجودشو اصلا باور نمي كنه ...
اون روز صبح كه معصومه رو براي اولين بار بهش معرفي كردم ، قشنگ يادمه ... تن معصوم يه پيراهن صورتي پوشونده و يه پاپيون گنده رو موهاش زده بودم ...
_ مامان ... اين معصومه است
...
مامانم اول خنديد ! ولي وقتي ديد من هيچ شوخيي باهاش ندارم ، با تعجب نگاهم كرد ...
بعد كه من معصومه رو روي دوشم سوار كردم ، تا مامانمو بهتر ببينه ... مامان بغض كرد و دويد رفت توي اتاقش
...
مامان ها هم آدم هاي عجيبين ...
حوالي ساعت 9 شب بود كه بابا اومد خونه و نيم ساعت با مامان حرف زدند ...
بيست دقيقه بعد يه آمبولانس دم خونه بود ...
من داشتم كتاب مي خوندم كه يكدفعه يه آقا با رداي سفيد در رو باز كرد و اومد طرفم ...
دستشو برد تو جيبش ، حالت تدافعي گرفتم ... ولي نه ! يه عروسك بود كه گفت براي معصومه آورده ...
چند دقيقه بعد ، آقاهه پيرهن سفيدي كه آستيناش تو هم قفل بود رو تنم كرد و بهم گفت كه مي خواد منو معصومه رو ببره گردش ...
وقتي داشتيم مي رفتيم ، خواستم از مامان بابا خداحافظي كنم ...
مامان داشت گريه مي كرد و توي صداي بابام وقتي مي گفت مواظب خودت باش بغض بود ... خواستم بگم كه دوسشون دارم ولي معصومه دستمو كشيد و برد ... آخرين چيزي كه ديدم ، مامان بود كه خودشو انداخت توي بغل بابا و هاي هاي گريه كرد
...
آقاهه توي راه خيلي ساكت بود !
بعد نيم ساعت دم يه ساختمون خيلي قديمي نگه داشت ...
براي پيك نيك اصلا جاي خوبي نبود
!
من و معصومه رو برد توش ... راهروهاش سفيد بود و بوي دارو مي داد ...
بعد چند دقيقه دم يكي از درها ايستاد ... در زد و وارد شديم ...
يه اتاق سرتاسر سفيد ! با چند تا تخت ... آقاهه گفت بايد چند وقتي اونجا بمونيم ...
كاش به حرف مامان بابا گوش مي كردم كه با غريبه ها نرم بيرون
!!!
الآن يه هفته ازون روز مي گذره ... كلي دوست پيدا كردم ...
تازه دو تا پرستارم داريم ... اسم يكيشون بيله و اون يكي هم استرجس ...
پرستاراي بدي نيستن ولي گاهي وقتا خيال مي كنن كه مي تونن اينجا هم مارو حذف شناسه كنن ... تو توهمن
... خيال مي كنن ما ديوونه ايم
!
تازه معصومه هم كلي با اينجا اخت شده و بهش دل بسته ! منم دارم بهش عادت مي كنم ... ما به اينجا مي گيم امين آباد ...
________________________________________________________________
اگه خواستين اين موضوع رو ادامه بدين !
هر كدوم از ماها به يه دليلي قاطي كرديم و اومديم امين آباد .
اينجا هم مثل تالار خودمونه !
منتها هركس توي حرفاش مي تونه توهم و خيالشم دخالت بده و جرياناي تالار و سايت هم همين طور !
!
تشكر مريدانوس
**********************************************
عالی بود مریدانوس جان؟
بعد از کلی وقت حسابی خندیدم. اینقدر خندیدم کهنگو. با حال بود. بازم بنویس.
بیل ویزلی