هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۷:۲۵ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#65

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ولدمورت با گفتن این حرف به سرعت مانند نیروهای نوشابه ای حاج دارکی سفید وارد محفل کرد و با یه تریپ سرعت دیگه،این عاشق میکروفن میره(ولدمورت)میره اونو میگیره و شروع میکنه:
-یک دو سه!تنبلی بسه!آها آها!...حالا یک دو سه چهار ...بگید دیگه!...الان شده اینجا بهار!...
در وسط هیاهو ... در اوج شور و حال...زنی با کله ای پایین مانند حیوانی آرام و شیرده...همونی که گوشتش قرمزه! وارد تالار عروسی میشه!
آرتیکوس در آنطرف با حالت دستپاچه...با چشمهایی دلباخته... به آن زن نگاهی دوخت!
آن زن!چه شیر زنی!چه خوشکل قمری!چاق و بی قواره!یه خال اندازه کف دست بر روی صورت!جاهایی افتاده!به پیرزنی میمانست!با یه تحفه(یه بچه کوچیک!!) در بغل!با حالتی مشکوک!نمیدانم عاشق یا عصبانی؟!چون نیمی از صورتش را کرده بود از سرخاب و زعفران خالی!به سوی آرتیکوس قدم برداشت!
در این میان مهمانها در پی شادی بودند و تنها کسانی که به این ماجرا توجه میکردند آرتیکوس و آنیتا...این دو برادر و خواهر خونی بودند!
-سلام عزیزم!چطور اینجا اومدی؟حداااقل یه خبری میکردی یه قربونی برای بچه خوشکلمون میکردم!
آرتیکوس با حالتی دستپاچه این را گفت.
یه دقیقه بعد!
صورتی سرخ آرتیکوس توجه همه اطرافیان رو به آرتیکوس جذب کرد!سرخی که از چک عاشقانه زنش(!) خورده بود.پسر بیریخت تر از مادر،دلش برای سرخی صورت پدر سوخت و از سر ادب تفی غلیظ بر صورت پدر انداخت تا داغی آن سرخی را خنک کند!
در این میان جمعیت ...
آرتیکوس دلقک :yclown: برای خندان پسرش!...
آنیتا در حال غش و سدریک در حال بخند!...
مینرا در حال لب فشردن و آلبوس در حال ترک...
و زن آرتیکوس،گل دختر!در حال آمدن عشوه ای تهوه آور...
بودند.
سرژ حالا داشت آهنگ دو دو تا چهارتا را میخواند.
...
---------------------------------------------------------------------------
ها!بگیرید که اومد!آرتیکوس هم ارزشی و خاله باز شد و ارزشی ترین پست عمرش را نوشت!در صورت درخواست برای بالا آوردن برای این همه لذتی که از این پست بردید به رفع حاجتی مراجعه کنید.سمت راست رو بگیری بهش میرسی!
مرسی
آرتیکوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۶:۴۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#64

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
مينروا چند تا كارت آورد داد به دامبل ...اونم سريع با جغد فرستاد براي ولدي جونش
بعد از اينكه جغد ناپديد گشت برگشت رو به سدريك و آنيتا ديد اون دو تا دارن :bigkiss:
آلبوسي سري تكون داد و با خودش گفت:
اينا خودشون رو خفه كردن......

به هر صورت نميدونم شب چه جوري گذشت و رسيد به فردا.....


آنيتا صبح اول صبح شروع به داد زدن كرد.....
دامبل از جاش بلند شد و گفت:
چته....هوي....چه خبره!!!
آنيتا مثل ابر زمستون شروع به گريه كرد و به زور گفت:
لباس عروسيم كوتاهه!!!
مينروا رو به آنيتا كرد و گفت:
برو لباس بيرونت رو بپوش با سدريك ميريم بديم درستش كنن......
آنيتا وقتي اسم سدريك رو شنيد از خوشحالي پر در آورد و به سمت اتاقش دويد......
آرتيكوس كه لقمه ي صبحانه توي دهانش مونده بود به آنيتا نگاهي انداخت و با خودش گفت:
كاشكي منم ازدواج ميكردم
دامبلدور شروع كرد به خوردن صبحانه و ....
سدريك خودشو رسوند به دم در خونه ي دامبل و آنيتا رو همراه با مادرش به همون خياطي برد.....
بعد از گذشت حدودا يك ساعت لباس آنيتا حاضر شده بود.....

(آقا سرعت رو زياد كن ديد...ديديد(صداي كليده ها) سرعت زياد شد)
ظهر بود شد عصر عصر بود شد شب

سدريك لباس دامادي پوشيده بود و دم در تالار پادمور از ملت استقبال ميكرد.......
دامبل اومد بيرون و گفت:
يك لحظه بيا...
سدي نگاهي به لباس زيباي دامبل انداخت و گفت:
باشه الان ميام.....
لباس دامبل شبيه يك لباس محلي هندوستان بود.... ...اون با دامبل به ميان مجلس رفت....همه دست ميزدن.....
دامبل آنيتا رو صدا زد.....آنيتا لباسشو بالا گرفت تا خاكي نشه و اومد كنار دديش ايستاد
آنيتا رو به مجلس:
سدريك رو به مجلس:
دامبل رو به مجلس كرد و گفت:
خب خانم ها و آقايون محترم من الان دست اين دو تا جوون رو در دست هم ميزارم.......
اون دستهاي آنيتا و سدريك رو بلند كرد و به يكديگر سپرد.....
آنيتا و سدريك: :bigkiss: (اشك شاديه ها)
بوم......شپلخ.....
صداي ولدمورت اومد كه ميگفت:
مهمون نميخواين

ادامه دارد...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خب من به سدريك و آنيتاي عزيز تبريك ميگم اميدوارم خوش بخت بشن (راستي بعدش نوبت آرتيكوس هستشا )اينم ادامش بدين تا كاملا تموم شه و برن سر خونه و زندگيشون


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۶:۲۱ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#63

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
ملت توی یه اتاق جمع شده بودن تا کادوها ی مراسم نامزدنگ رو ببینن

منیروا داشت دونه دونه کادو ها رو باز میکرد و به همه نشون میداد

منیروا یه چماق خوش ساخت رو بالا گرفت وگفت: داداش عروس یه دونه چماق از چوب گردو گرفته

ملت:

مینروا یه کادوی کوچیک رو باز میکنه: ریموس و نیمفادورا هم یه سکه ی بهار جادویی

ملت دوباره دست

....

خلاصه بعد از انجام مراسم کادو نشون دادن و تیغ زدن ملت به دست دامبل و خانواده بعلاوه ی داماد محترمشون ملت به خونه های خودشون برگشتن تا برای شرکت در مراسم عروسی فردا شب آماده بشن(یعنی 24 ساعت رژیم بگیرن تا بتونن یه شام کامل بخورن)

بعد از مراسم

منیروا: سدریک جون همه چیز برای فردا حاظره دیگه

سدریک: بله

آنیتا: :bigkiss:

آرتیگوس هم که جوز زده شده بود: مامان

چیه عزیزم

من زن میخوام

آلبوس: دخترم یه دقه اون چوبه رو بده با داداشت کار دارم

آرتیگوس: چیز یعنی آهان
ببین بابا من پشیمون شدم یعنی نظرم عوض شد

آلبوس: آفرین

آلبوس: راستی دخترم همه رو دعوت کردی
آنیتا: آره

آلبوس: نمیخوای برای جناب وزیر هم یه کارت بدی که با زن وبچه بیان یه شامی بخورن

ملت

آلبوس: ها راسمیگین ولشکن پرو میشه

دوباره آلبوس: راستی دخترم چند تا کارت بده من میخوام چند نفر رو دعوت کنم

منیروا: ها کیه رو میخوای دعوت کنی زو بگو تا نزدم توی سرت

آلبوس: هیچی بابا این ولدمورت و دار ودستشو میخوام دعوت کنم میدونین که از قدیم آشنا بودم باهاشون دیگه بده اگه الان دعوتشون نکنم

____________________________________________

ببخشید اگه بد شد چون من معمولا عروسی خراب میکنم ولی اینبار نباید به هم زد



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#62

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
منيروا:اهاي البوس نميخواي يه خواننده بگيري
البوس: چرا سرژ خوبه
مينروا:زيادي گرونه
البوس:ميريم انجمن خيريه يكي رو بر ميداريم
در انجمن خيريه
مسئول انجن داره چايي نيخوره كه ميبينه يه سري پشمو پيلي اومد تو چايش
البوس:ما از اونجا كه ميخوايم برا دخترمون سنگ تومو بذاريم يه خواننده در پپيت بده ما
مدير:اقاي يا خانم منشي اون گتا رو بگيد بياد
رو به دامبلدور
مدير:بله اين گتا اصلا مجانيه اما چون شمايين 20 تومن وشه
در خانه
يكي با كتو شلوار رو سن واساده تازه اولين دقايقه عروسيه كه مجري همون كت شلواريه شروع ميكنه
_با عرض تبريك به به هم پيوستن دو نوگل خندان باغچه هاي زندگي..مروسم......ببخشيد...(با لهجه شبكه 3/5 خونده شه)مراسم تجليل از قهرمانان كشتي را اغاز ميكنيم
جمعيت:تعجب(به علته اينكه حال ندارم شكلم ندارم)
_اقا اين برگه اشتباهه فكر كنتم اون زيريس
خوب با عرض پوزش انيتا دامبدور و سدريك ديگور عزيز پيوندتان مبارك شعري به منايبتان سرودم كه به حضار ميرسونم
_بكوب
تق دمب بمب
انيتا دامبلي نوگل مامبلي
سدريك ديگوري ديگوري ميگوري
بايد بگم من تبريك
پيود شما انها را
ميدونم كه يه روزي سدريك ميشه زن ذليل امان از دست زنها امان امان اي امان
سدريك تو تا وقت داري نكن به حرف اين گوش با اينكه 18 سالمه
اما دارم هوش موش
سدريك نكن فراموش
زنتو بگير در اغوش
نگير تو يه بهونه
چون افتابه رونه
زنا هدف گيري دارن
مردا كتك هي ميخورن
روزگار ديگه عوض شده مرد سالاري تموم شده
زنا گوشتو ميگيرن هي هي هي هي فك ميزنن
پشت سرت بي راه ميگن نميدوني تا كجا ميرين...بخشيد...ميرند
صداي كف مردها مياد اما زنها دارن كاردو چنگاله ميوه خوري رو تو دست ميچرخونن اما برا اينكه عروسي به هم نخوره خودشونو كنترل ميكنن
در عهمين حا نوبت رقص ميرسه
و گتا ميخواد ترانه جديدشو عرضه كه
انيتا هم ميخواد با سدريك خلوت كنه
.................................................


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: گوگوري وارد ميشود
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#61

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مکان : روی زمین روی ریشای آلبوس
آنیتا : تو میخوای زن من بشی ؟
سدریک : تو میخوای شوهر من بشی ؟
هر دوتا
آنیتا : ببخشید ، میخوای من زنت بشم ؟
سدریک : آره میخوام . تو میخوای من شوهرت بشم ؟
آنیتا : آهین
ناگهان سدریک و آنیتا :bigkiss:
دو دقیقه بعد
مکان : پشت میله های زندان
سدریک و آنیتا پشت میله های زندان ایستادند و برادر حمیدم اونور میله های زندان .
سدریک : قربان شما از کجا فهمیدید ؟
برادر حمید : به من وحی شدش
آنیتا : تو رو خدا ما رو آزاد کنید بریم .
برادر حمید : نمیشه . شما باید اینجا بمونید . حرکات غیر آسلامی . اونم موقعی که من دارم از پنجره خونتون سرک میکشم ؟
سدریک : شما پشت پنجرمون چی کار میکردین ؟
برادر حمید : کی ؟ من ؟ من کی گفتم ؟ من با پنجره خونه شما چی کار دارم . به جون تو اگر به پنجره خونتون چپ نگاه کرده باشم .
آنیتا : الان گفتی !
بردار حمید : نه خواهرم چرا کفر میگی ؟ گفتم که به من وحی شده .
سدریک : اینو ولش کن !
آنیتا :
سدریک و آنیتا :bigkiss:
برادر حمید : بیاین بیرون ببینم ، بیاین بیرون خجالت بکشید . هی به این نورممد میگم اینجا رو زنونه مردونش کنه گوش نمیده .
برادر حمید در رو باز کرد و اونا رو آورد بیرون خودش رفت توی زندان در و بست .
سدریک : ایول آزاد شدیم .
آنیتا : آخ جون
سدریک و آنیتا :bigkiss:
برادر حمید : برین تو ببینم خجالت بکشید .
برادر حمید دوباره در زندان رو باز کرد و خودش اومد بیرون و آنیتا و سدریک رو فرستاد تو !
در باز شد و مینروا و آلبوس وارد شدند .
مینروا : آنیتا عزیزم طاقت بیار مامان داره میاد .
آنیتا : نه بابا تازه داره خوش میگذره !
آلبوس : حمید جون ، هم شیره گرامی ، چقدر بدم اینا رو آزاد میکنی ؟
برادر حمید : هر چی بیشتر بهتر . باشد که آسلام از شما راضی باشد .
آلبوس : بیا جواهرات مینروا رو فروختم اینم پولاش !
مینروا : جواهرات من
آلبوس
برادر حمید : نخیر آقا نمیشه . آسلام در خطر است به من رشوه میدی ؟
مینروا : آلبوس یه کاری کن .
آلبوس یکی از کارتهای عروسیه آنیتا و سدریک رو دراورد داد به برادر حمید .
برادر حمید
نیم ساعت بعد
مکان : خونه دامبل اینا !!!
همه در تلاش برای محیا کردن جشن عروسی هستن !.....




گوگوري وارد ميشود
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#60

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
ايول تو خوابم نميديدم بيام اينقدر ارزشي بنويسم چه حالي ميده
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

قيژ قيريژ قيريژ(صداي برق ١٢٠٠٠٠٠ ولت)
ناگهان سدريك به خودش ميپيچه و روي زمين ميافته و بعد بلند ميشه.
سدريك:من كجام اينا كين؟چرا من اينقدر حس ميكنم دارم خاله بازي ميكنم؟
آنيتا:عزيزم تو پيشه مني نگران هيچي نباش
سدريك خودشو عقب ميكشه:برو از من دور شو اي پليد برو جمعش كن.
يه لحظه صحنه متوقف ميشه.
سدريك گوشيشو در مياره و شماره ميگيره
سدريك:الو؟اداره منكرات و غير منكرات و بي منكرات؟چي؟اونجا پيتزا فروشي همسره دامبل و خانوادس؟
قطع ميكنه و دوباره يه شماره ميگيره.
سدريك:الو حاجي خودتي؟
حاجي:بله عزيزم خودمم كه چه؟
سدريك:چرا زنگ زدم دفترتون برنداشتيد.
حاجي:زديم تو كاره پيتزا و ساندويچ ديگه منكرات بازي صرف نميكنه.حالا امرت چيه سدي شيطون جيگر.
سدريك:حاجي جون اينا ميخوان آآنيتا رو بندازن به من با چند تا از فداييان آسلام بريز دره اين تاپيكو تخته كن.
تلفن قطع ميشه و پنج دقيقه بعد حاجي با چند تا از فداييان آسلام ميان تو.
فداييان آسلام:هيشكي از جاش تكون نخوره ما هممون مسلحيم.
دامبل و آرتيكوس و آنيتا هنوز متوقفن.
سدريك:بسه ديگه الان بايد از متوقفي دربيايد.
دامبل و آرتيكوس و آنيتا از متوقفي درميان
حاجي:به نام آسلام اين تاپيك مصادره ميشه و ميره به بيت الماله جادوگران.
دامبل بندري ميزنه:شما نميتونيد اينكارو بكنيد من دسترسي دارم نه نه نه.
و سرانجام تاپيك دامبل و خانواده قفل و سپس پاك شده دامبل و خانواده نيز به سه سال حبسه ابد محكوم شدند.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ولي اين پايان قصه نبود

زمان:سه روز بعد
مكان:خانه ي سدريك
تلفن زنگ ميزنه
سدريك:الو بله؟
عله پاتر:درود بر يكه تازه سايت
سدريك:
عله:فقط ميخواستم ازت خواهش كنم دوباره به ما افتخار بدي بياي تو تاپيكه دامبل و خانواده پست بزني.آخه ميدوني سايت خوابيده فقط همين يه دونه تاپيك توش پست ميخوره اونم كه اگه پاكش كنيم ديگه سايت ميخوابه من ازت خواهش ميكنم.
سدريك: حق و حقوق ما چي ميشه؟
عله:شما بيا من باهات كنار ميام

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

زمان:يك ربع بعد
مكان:دمه دره خونه ي دامبل
دينگ دينگ دينگ(صداي زنگ در)
دامبل:كيه؟
سدريك:منم.
دامبل:ايول ايول بيا قدمت روي چشم.
سدريك ميره تو.
دامبل مياد جلو و دستشو ميندازه رو شونه ي سدريك:ميدوني سدريك عزيزه اين شتريه كه دره خونه ي همه ميخوابه تو بايد دير يا زود به اين فكر ميافتادي
سدريك:جدي ميگي؟
دامبل:آره جدي گفتم.
سدريك:چه جالب يعني تو به دخترت ميگي شتر؟
آنيتا با ماهيتابه جلوي دامبل پيداش ميشه:بابايي به من گفتي شتر؟
دامبل:نه عزيزم ماجرا اون چيزي نيست كه تو فكر ميكني.
پق ديش بروم بروم ديم دارام آهان بيا وسط(صداي كتك خورردنه دامبل)
سدريك:
آنيتا:
سدريك:خب بيا حالا بشينيم حرفامونو بزنيم همينجا بشين رو زمين خوبه.
آنيتا:آخه خاكي ميشم

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مكان:روي زمين
زمان:پنج دقيقه بعد
ريش دامبلدور روي زمين پهن شده و سدريك و آنيتا روش نشستن.
سدريك:ببينم تو اين تاپيك كي قراره كيو بگيره؟
آنيتا:والا منم نميدونم.
سدريك پس بشينيم فكر كنيم
____________________________________________________________________________
خب اينم اولين پسته من توي اين تاپيكه ارزشي دوستان ادامه بدن كه منم بيام ادامه بدم.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۱۳ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#59

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
سدریک گفت: اجازه میدین من یه تلفن بزنم
دامبل که یه کم امیدوار شده بود گفت: بیا تو پسر عزیزم هر چند تا که میخوای تلفن بزن

سدریک پای تلفن: الو دفتر حذب

صدا: بله
سدریک: من سدریک دیگوری هستم با وزیر مشکل پیدا کردم

صدا: نمنه مشکل (مشکل چیه)

سدریک: همسر آیندمودزدیده

صدا: تا 10 دقیقه دیگه ما دم در خونه ی وزیر هستیم

دم در خونه ی وزیر

سدریک به علاوه ی دامبل و خانواده و همچنین یه تعداد از بچه های حذب دم در خونه دراکو بودند

اوپتیس اوپتیس اوپتیس(زنگ خونه ی وزیر)

دراکو : کیه در میزنه

دامبل: من دامبل پولتو آوردم
دراکو تا اسم پول رو میشنوه خر میشه و در رو باز میکنه

ناگهان دامبل اینه و سدریک و اعضای حذب به داخل خونه پاتک میزنند

دراکو:

سربازانآسلام:

سدریک:

دامبل و خانواده به همراه سدریک میرن تا آنی رو آزاد کنن بقیه ی اعضای حذب هم موفق به دستگیری وزیر میشن

بعد از آزادی آنیتا به دست سدریک آنیتا احساسش نسبت به صدریک عوض میشه
یه چیزی توی مایه های :bigkiss:

وقتی دامبل اینا میان توی اتاق میبینن که اعضای حذب موفق به اسموت کردن وزیر شده اند و دراکوی اسموت اون وسط ولو شده

آنی: بابا اون چوبه رو بده من یه حالی از این بگیرم

سدریک : عزیزم ولش کن این حال گرفتهی خدایی هستش

آنی: باشه عزیزم هرچی تو بگی :bigkiss:

ملت: اوققققققققققققققققققققق

دم در خونه ی دامبل

دامبل: سدریک جون بیا بریم تو در بارهی ازدواج و... صحبت کنیم

سدریک

توی خونه ی دامبل

دامبل؟: سدریک پسرم خودت از آنی بپرس که باهات عروسی میکنه یا نه؟

سدریک اولش
بعدش: آنیتا خانوم شما با هم ازدواج میکنی

آنیتا: با اجازه ی با آلبوس و مامان منیروا و داداش آرتیگوس عروس رفته گلاب بیاره

سدریک : برای بار دوم میپرسم با من ازدوئاج میکنی

آنیتا: عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتش

سدریک: برای بار سوئم میپرسم آیا با من ازدواج میکنی

آنیتا: بله عزیزم :bigkiss:

__________________________________
چون مادرتون این عروسی رو به هم نزنین
یکی هم به این سدریک بگه بیاد اینجا پست بزنه دیگه وگرنه این آنیتا ما رو خفه میکنه



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۰۸ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#58

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
و دراکو در همین حین به خونه رسید
پانسی و دراکو
پانسی آني رو از روي زمين بلند كرد و به داخل خونه برد.....دراكو هم به سمت تلفن رفت و شماره خونه دامبل اينارو گرفت.....
در اون سمت خط دامبل برداشت و گفت:
بله منزل دامبل اينا بفرماييد...
دراكو خيلي عادي گفت:
خوب گوش كن پير مرد يا 3000 گاليون پولتو به من ميدي يا دخترت كشته ميشه.....
اون سريع تلفن رو قطع كرد ...
در اون سمت داملدور كه حسابي ترسيده بود گفت:
وي خانم بيچاره شديم رفت.....دخترمون رو دزديدن.....
مينروا وقتي حرف دامبل رو شنيد غش كرد....
آرتيكوس سريع رفت آب قند آورد و به زو اونو به مادرش خوروند....
دامبل از اين سمت خونه به اون سمتش ميرفت...و مشغول فكر كردن بود.....

در اون سمت ....آنيتا به هوش اومده بود......دركو اومد بالاي سر اون و گفت:
بيخودي زور نزن باد ميكني نميتوني فرار كني....اون موقع كه بهت گفتم بله رو بگو.....يادته......
آنيتا كه حسابي عصباني شده بود گفت:
اگه دستام بسته نبود بله رو نشونت ميدادم......
دراكو خنده ي شيطاني سر داد و گفت:
باشه بهم نشون بده......
اون از توي اتاق رفت و آنيتا رو تنها گذاشت.....
پانسی بيرون در از دراكو پرسيد:
دريك جون راستشو بگو كدوممون رو بيشتر دوست داري؟؟؟؟
دراكو قرمز كرد و گفت:
خب معلومه تو رو عزيزم........
*منزل با صفاي دامبل اينا*
دامبلدور پولو جور كرده بود و منتظر زنگ دراكو بود....مينروا همچنان غشيده بود و به هوش نيومده بود......
آرتيكوس پرسيد:
بابا نميخواي براي من زن بگيري.......
آلبوس يك چماق در آورد و گفت:
اگه ميخواي برات زن بگيرم اول 20 تا از اينا بخور تا برات بگيرم.....
آرتيكوس آب دهانشو قورت داد و گفت:
بيخيال بابا پشيمون شدم
بيز بيز بيز.....
زنگ در خونه همه رو از جا پروند....دابمل به سمت در رفت و اونو باز كرد...در اون سمت سدريك با يك دسته گل ايستاده بود......
آلبوس به سدريك نگاه كرد....سدي گفت:
سلام اومدم خواستگاري....وضعم خوب شده....
آلبوس زد زير گريه ..... سدريك اومد داخل خونه و دامبل همه چيزو براش تعريف كرد.......
سدريك:وقته انتقامه

ادامه دارد.....

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه ها وزيرو كه از دست داديم خواهشا سدريك رو داماد كنيد ميخوايم كمي بخنديدم....... (آنيتا حرص نخور )


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#57

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
انی با سرعت میره خونه ی پانسی
دییییز دیییییییییز
پانسی:کیه؟
انی:منم
پانسی:دراکو خونه نیست برو پی کارت
انی :میدونم مگه به تو نگفته اومده بود خونه ی مامهمونی
پانسی: نه
انی:من نمی دونم می خوای باور کن می خوای نکن
پانسی::بیا تو جلو در رو همسایه بده
انی:با کمال میل
پانسی در رو به روی انی باز کرد و انی از پله ها بالا رفت و رسیددم در
پانسی:فر مایش
انی :اومدم وسایل دراکو رو ببرم
پانسی:کجا؟
انی:خونمون
پانسی:اوه انی خانوم دراکو تو رو دوست نداره من رو دوست داره
انی: دیگه دیر شده عزیز دیر جنبیدی اون تو رو دوست نداره منو دوست داره تو رو هم فردا طلاق میده و با من ازدواج می کنه دیگه هم دورو بر خونه ی ما نپلکی ها شیر فهم شد
پانسی:از کجا معلوم؟
انی:نامه ازش برات نامه دارم
پانسی با خونسردی نامه رو باز می کنه و متن نامه رو با دقت می خونه
پانسی: داری شوخی می کنی
انی :مگه کوری خانوم خانوما نامه جلو چشمته
پانسی:من باید دراکو رو ببینم
انی:من اجازه نمی دم اختیار دراکو از این به بعد تو دست منه
پانسی:که اینطور باشه بهتر می تونی چند دقیقه صبر کنی برم وسایلشو بیارم
انی:البته
پانسی رفت و درو محکم پشت سرش کوفت
پانسی:بذار وقتی کشتمت می بینیم اختیار دست کیه
پانسی چوبی رو ورداشت که همیشه دراکو رو با اون کتک میزد و به سرعت به طرف در رفت
اما ناگهان تلفن زنگ زد
پانسی:الو
دراکو:اوه عزیزم خوبی انی بهت اسیب نزده نمی خواد هیچی بگی ببین اون پانسی که من می شناسم همه کارس تو رو خدا یه جوری اون انی رو گروگان بگیر باشه بای
پانسی:الو الو
تلفن:بیب بیب بیب ...
پانسی:چشم از خدامه
پانسی:انی من دیدم خودت جمع کنی بهتره بیا تو خودت جمع کن عزیزم
انی:باشه می دونستم تو دست پا چلفتی هستی
پانسی:هر چی تو بگی
پانسی: دانگ
انی:اوخ وروی زمین ولو شد
و دراکو در همین حین به خونه رسید
پانسی و دراکو


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#56

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دراکو به یه بهانه ای پانسی رو میپیچونه و از خونه میزنه بیرون

دم در خونه ی دامبل اینا

بیز بیز بیز بیز(زنگ دامبل عوض شده)
دامبل: کیه

دراکو: من وزیر مردمی یعنی چیز داماد شما

دامبل: بیا تو عزیزم در بازه

دراکو وارد میشود

دراکو میبینه که دامبل و زنشو و پسرش لباس پوشیدن دارن میرن بیرون

دراکو که فکر کرده بود انگار بخیر گذشت گفت : کجا تشریف میبرید

دامبل: میریم خونه ی ریموس اینا

دراکو: پس من هم رفع زحمت کنم

دامبل: شما تشریف داشته باشین آنیتا خونه میمونه

دراکو

دراکو با ترس و لرز وارد خونه میشه
میبینه که آنی روی مبل نشته و آمادهی پذیرای از دارکو میشه (یعنی داره چوبه رو روغن میزنه دیگه)

آنی:: عزیزم دیر کردی

دراکو: ببخشید خیابون ها شلوغ بود

آنی : مهم نیست اگه زودتر میامدی یه کم معتل میشدی ولی حالا دیگه کار من تمومه

دراکو
آنی با یه حرکت چوبدستی چراغ ها رو خاموش میکنه تا فنون جدیدش لو نره

چیزی حدود نیم ساعت صدای نعر هی مردی مردمی (یعنی دراکو) بر فضای ا محله ی آلبوس اینا سایه انداخته بود

بعد از اتمام عملیات و گرفتن اعتراف از دراکو
آنیتا: عزیزم من برمیگردم خونه تا نتیجه رو به پانسی هم گزارش کنم تا اون هم بفهمه تو چقدر دروغ گو هستی و همش بهش دروغ میگه(انیتا یه مقدار کاملتر از همیشه توضیح داد تا دراکو کاملا خر فهم بشه)

آنیتا: عزیزم حالت که خوب شد زود از اینجا میزنی به چاک میری خونه ی یکی از کارمندات بیرون پرسه نزنی ها

فعلا هم دور بر خونه آفتابی نمیشی تا خبرت کنیم

دراکو: چشم








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.