به نظر شما اولين ماگل چگونه به وجود جادو پي برد؟اون اوايل که ماگل ها و جادوگرها ارتباط بيشتري با دنياي ماگل ها داشتند اين اتفاق افتاد .
اون موقعه ها جادوگرها در خيلي چيزها از ماگل ها جلوتر بودن چيزهايي مثله : خوراک و پوشاک و يا کارهاي روزمره .
جادوگرهاي قديم فکر ميکردند که که عدهاي که قدرت جادويي ندارند مونگل هستند ( يعني عقب مانده هستند ) و براي همي نميتوانند کارهاي جادويي انجام دهند ولي اين عقيده اشتباه بود !
بعد ها ماگل ها فهميدند که مونگل يعني خنگ و عقب مانده !
پس اعتراض کردند و جادوگرها هم که حال و حوصله جرو بحث با آنها رو نداشتند اين اسم رو عوض کردند گذاشتند ماگل !
و براي اينکه ميان انها صلح برقرار بشه وزير سحر و جادو رفت پيشه وزير ماگل ها و نشستند به صحبت کردن و وزير سحر و جادو داشت کارهاشونو توجيه ميکرد که هوس کرد چاي بنوشه و چون نصف شب بود و چاي در اداره ماگل ها نبود وزير ما چوبشو دراورد و دو فنجان چاي در هوا ظاهر شد غافل از اينکه وزير ماگل ها اين چيزا باور نداره ! بيچاره زد و واقعا مونگل شد
و اين گونه بود که اولين ماگل به وجود جادو پي برد ...
يک مورد از فعاليت هاي اداره ي مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگي رو بنويسيد.محصولات مشنگي ( همون چيزايي که مشنگ ها اختراع کردن براي راختي کاراشون ) براي جادوگرها خيلي جالبه !
بنا براين جادوگرها در مورد اونا کنجکاو هستند و دوست دارند از اونها استفاده کنن .
جادوگرها هم عين ماگلها خوب و بد دارن واسه همين اداره سحر و جادو تصميم گرفت اداره اي رو تاسيس کنه که زير نظر اداره سحر و جادو باشه و بر نحوه ي استفاده از محصولات مشنگي توسط جادوگران نظارت کنه بلکه عده اي از جادوگراهاي کلاه بردار از اونا سوء استفاده نکنن
از نمونه کارهايي که اين اداره انجام ميده : مبارزه با قاچاق محصولات ماگلي ... مبارزه با واردات غير مجازي که ماگل ها ازشون استفاده ميکنن ( ماهواره و از اين حرفا )
مثلا يه بار دوستم برام تعريف کرد که مامورين اين اداره ريختن تو خوابگاشون و داشتند وسايل يکي از اون بچه هايي که پدر و مادرش ماگل بودند و ميگشتند تو نگو بچه هه mp3 player داشته و اونو به بچه هاي هاگوارتز اجاره ميداده و با اين کار هم خودش سود ميبرده و هم بچه ها رو اغفال ميکرده .
مقاله اي هم در مورد يکي از داستان هايي که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنويسدمن اين جور داستان هايي رو زياد نشنيدم ولي يکي از دوستام يه کتاب بهم داد گفت بخونش ببين چه چرت و پرت هايي درباره ما ميگن
منم همون موقع شروع کردم به خوندنش داستانش اين جوري بود :
روزي يک پسر بچه وارد شهري ميشه و ميبينه که تمام مردم اون دهکده بر روي بيني هاشون چسب زخم زدن !
با تعجب از يکيشون ميپرسه :ببخشيد ... چرا همتون روي بينيتون چسب زدين ؟
ماگل جواب ميده :آخه پادشاه روي دماغش يک زگيل بزرگ دراورده و هيچ کس نتونسته اونو درمان کنه و پادشاه براي اينکه زگيلش معلوم نباشه روش چسب زده و ماهم مجوريم اين کارو کنيم چون اگه انجام نديم جادوگر ما رو به سنگ تبديل ميکنه !
پسر بچه پرسيد : جادوگر ... مگه اينجا جادوگرداره ؟
ماگل دوباره جواب داد:اوه بله اونم چه جادوگري !بدجنس و سنگ دل! چند ماه پيش هم پادشاه کنار حوض وسط شهر خورد زمين و ما مجبوريم هرروز اين کارو انجام بديم تا پادشاه دلخور نشه و کفشامون بعد از مدتي خراب ميشتن و مجبوريم کفش هاي جديد بخريم ! تازه پارسال هم پرنده پادشاه روي مجسمه اش خراب کاري کرد و جادوگر تمام پرنده ها رو تبديل به سنگ کرد و ما مجبوريم بريم و واسه پادشاه اواز پرنده بخونيم تا ناراحت نشه و بعضي از مردم شهر براي اينکه نرن و اواز بخونن پرنده ميخرن و ميبرن براي پادشاه !
پسر بچه دوباره پرسيد : خوب اين چسب زخم و کفش و پرنده ها رو از کجا ميخرين ؟
ماگل : خوب معلومه جادوگر اينا رو به ما ميفروشه و خودش تا حالا کلي پول دراورده .
پسر بچه به طرف قصر جادوگر راه افتاد و وقتي وارد قصر شد جادوگر رو ديد که مشغول حساب و کتاب بود و از اون خواست که بهش يه چسب زخم بده جادوگر هم با قيمت زيادي چسب رو به پسره داد !
(من که تا اينجا شو خوندم اعصابم داغون شد آخه اينا چيه درباره ما ميکن ؟ اونا درباره ما چطور فکرميکنن . فکر ميکنن همه ي جادوگرها بدجنس هستند ... واقعا که !)
آخرشم اين طوري ميشه که پسره ميره و ماجرا رو براي پادشاه تعريف ميکنه و پادشاه هم ميفهمه که جريان چي بوده و دستور ميده که جادوگرو حسابي کتکش ميزنن از شهر بيرونش ميندازن !