این داستان ادامه داستان
کلوپ ورزش های جادویی لندن است و در این تاپیک دیگر ادامه ندارد!
ولدی عرض اتاق رو طی می کرد در حالی که به سختی مشغول فکر کردن بود! مرگ خواراش هم نشسته بودن و منتظر بودن تا ولدی یه چیزی بگه! مشخص بود که سارا هم توی اتاق نیست!
_ما باید این دفعه خودمون تصمیم بگیریم کجا بریم! فکر نکنم اوانز هم بتونه در مقابل خواسته ما مقاومت کنه!
مرگ خوارا سرشونو به علامت تأیید حرف ولدی تکون دادن و منتظر بقیش شدن:
_خب حالا نظر شما چیه؟ کجا بریم؟
بلیز اول از همه جواب میده:
_به نظر من که باید یه جای سیاه باشه!
بادراد هم در تأکید حرف بلیز ادامه می ده:
_آره..خسته شدیم دیگه از این همه شلوغی ...من یکی که دلم خیلی برای سیاهی تنگ شده!
در همون موقع آرامینتا جواب می ده:
_خب من در بررسی که چند وقت پیش از انجمن ها به خصوص خانه ریدل ها داشتم باید بگم بهترین جا کافه تفریحات سیاهه!
لوسیوس که به نظر می آمد کاملا با این پیشنهاد موافق است گفت:
_آره خیلی خوبه! تازه می تونیم بروبچسی هم که این چند وقته ندیدیم ببینیمشون!
ولدی قبول می کنه و منتظر می شن که سارا بیاد...مدت زیادی نمی گذره که سارا پیداش می شه!
_خب....برای امروز برنامه اینه:......
ولدی جفت پا می پره وسط حرفشو می گه:
_نه صبر کن! امروز تو باید گوش بدی! برنامه ما اینه: اول از همه ما یعنی من و مرگ خوارام می خواییم بشینیم آرایشگاه زیبا رو ببینیم!
مرگ خوارا:
بعد هم یه ناهار سیر می خوریم و سپس راهیه کافه تفریحات سیاه می شیم! اوکی؟
سارا:
_خب خب خیلی خوبه برای خودتون برنامه ریزی می کنید! قبول می کنم فقط یه مشکلیه....یه مشکل بزرگ!
ولدی یه خنده بلندی می کنه و میگه:
_بابا این که تو می خوای بگی که اصلا مشکلی نیست! تا وقتی که با من باشم کسی بهت کاری نداره!
سارا یه نگاه این جوری میکنه و میگه:
_باهوش! اصلا بحث این نیست...من بهتون اطمینان ندارم! و تا من نیام کسی بهتون اجازه نمی ده که از بیمارستان خارج بشید....
ولدی یه نگاه اینجوری می کنه و میگه:
_نه ...من قول می دم که مرگ خوارام کاری بهت نداشته باشن....اوانــــز بیا بریم دیگه! تو که بچه خوبی بودی!
سارا جواب می ده:
_خیلی معذرت می خوام ها! ولی شما آی کیو ها اصلا می فهمید منظوره من چیه؟ مرگ خوارات که اصلا جرئت ندارن با من کاری داشته باشن...من دارم میگم من چجوری به شما اعتماد کنم؟
بیام اونجا یه دفعه پشت در بمونم!حرف شما که حساب کتاب نداره!
همه به طرف آرامنیتا برگشتند...
_خب منم زیاد مطمئن نیستم! ولی خب الان می تونم مطمئن بشم!
و مبایلشو از توی کیفش در میاره و شروع می کنه به شماره گرفتن...پس از چند لحظه مکالمه کوتاه ، تلفونو قطع می کنه و رو به بچه ها میگه:
_خب متأسفانه کافه تفریحات بستس! انگار یکی اونجا رو بسته...
مرگ خوارا:
ولدی با حالتی عصبانی و ناراحت میگه:
_آخه کی رفته اونجا رو بسته؟ آخه من به شماها چی بگم! منو دق دادید.....
خلاصه سارا که می بینه اونا بدجوری حالشون گرفته شده میگه:
_خب اشکالی نداره...میریم یه کافه دیگه!
ولدی با این حرف خودشو پرت می کنه رو تخت و میگه:
_اگه میخوای بگی کافه محفل! من سرم درد می کنه نمی تونم از جام بلند شم!
سارا خنده بلندی می کنه و میگه:
_اونجا که اگه بخوای بری هم اصلا رات نمی دن ولدی جون! اونجا مختص محفلی هاست و بس!
ولدی:
سارا:
_خب می خوایید بریم کافه سه دسته جارو! فکر می کنم از همه جا بهتر باشه...نظرتون چیه؟ کافه کافه ست دیگه!
بالاخره مرگ خوارا قبول میکنن و با خودشون می گن بهتر از هیچیه! ساعات باقی مونده تا رفتن به سرعت سپری میشه! از شانس بد اونها سریال آرایشگاه زیبا حدود دو ساعت طول می کشه که بعدش هم به خاطر گریه مرگ خوارا بقیش قطع میشه! " اه چقدر طول کشید...اعصابمون خورد شد!! "
حدودا ساعت 3 بود که اونها جلوی در کافه رسیدن....کافه مثل همیشه ساکت بود و چون هنوز مدرسه باز نشده بود کافه خلوت به نظر می رسید. وارد میشن و دور یه میز می شینن! مانند هر بار سارا نوشیدنی سفارش می ده . مرگ خوارا مثل مجسمه روی صندلی ها نشسته بودن و همدیگه رو نگاه می کردن!
_خب یه چیزی بگید! یه حرفی بزنید...چه می دونم چرا همتون لال مونی گرفتید؟
بلیز دستشو می زاره زیر چونشو دستشو می زاره روی میز و میگه :
_خب مثلا در مورد چی صحبت کنیم؟ در مورد مرگ خوارا که نمی شه یه سفید بینمونه...در مورد خودمون هم که باز نمی شه چون یه کسی غیر از خودمون اینجا هست!
سارا می خنده و میگه:
_جناب معاون می خوایید من رفع زحمت کنم تا شما همه حرفاتونو بزنید یه دفعه این جای دلتون قلمبه نشه؟
بلیز یه ایشی می کنه و هیچی نمی گه. سارا ادامه می ده:
_خب بیایید جک تعریف کنیم! اولیشو خودم می گم: ولدی مرگ خواراشو می کشه می ره مرحله بعد!
مرگ خوارا همین جور مثل ماست نگاش می کردن انگار نه انگار که جک تعریف کرده بود.
_خب یکی دیگه: ولدی داشته رو دیوار را می رفته مامانش بهش می گه قربونه اون سر کچل بلورین برم!
باز هم هیچی نمی شه. سارا با خودش می گه " اگه الان یه جک درباره دامبلدور بگم همشون می خندن! من می دونم اینا واسه چی نمی خندن...چون جرئتشو ندارن بیچاره ها!
_خیله خب! یه جک باحال حالا: دومبل یه بار میره تو حیاط خونه گریمولد سردش می شه در رو می بنده!
در این موقع مرگ خوارا بودن که از خنده منفجر شدن! بادراد که روی زمین افتاده بود دیگه نمی شد جمعش کرد! بلیز از خنده تو بغل ولدی افتاده بود. لوسیوس زیر میز به چشم می خورد و آرامینتا و بلا هم خیلی شیک و با کلاس می خندیدن!
وقتی نوشیدنی ها رو آوردن دیگه همه فکشون باز شد شروع کردن به جک گفتن و خاطره باز گو کردن! اون روز به دلیل وجود مرگ خوارا کافه سه دسته جارو از صدا منفجر شد. اونها زیاد اونجا نموندن و قبل از اینکه هوا تاریک بشه به سنت مانگو برگشتن. روز خوبی بود! لذت بردن و ولدی به سارا قول داد که حتما یه بار کافه تفریحات سیاه ببرتش!
اما سارا به جایی فکر می کرد که دفعه بعد آن ها را خواهد برد!!
داستان قشنگ ما را دنبال کنید...............
مگر ولدمورت هم بلده نوشیدنی توی کافه بخوره؟؟