خارج از رول: ببخشید ولی من چون فصل امتحاناتم است همین پستم رو کامل می کنم. راستش من این دفعه سعی کردم بهترش کنم و فقط دیالوگ ها رو محاوره ای بزنم
---------------------------------------------
سیمرغ آسمان پادشاهی آسمان بی کران را از عروس آسمان باز پس گرفته بود و با اقتدار تمام می درخشید و با ابر هایی که قصد تاریک ساختن امپراطوری عظیم او داشتند مبارزه می کرد.
هوای سحری سرد بود و سوز سردی داشت زاخاریاس داشت مثل همیشه
کنار دریاچه ی هاگوارتز قدم می زد که ناگهان تلائلو چیزی را دید که کنار ساحل دریاچه افتاده بود زاخاریاس که تعجب کرده بود قدم هایش را تند تر کرد تا به جسم درخشان رسید :
__ اوه یه سکه ی یک گالیونی
زاخاریاس خم شد تا سکه را بر دارد :
__ اوه چقدر هم داغه!!!! یعنی چی اینو گرم کرده؟؟؟؟؟
او به اطرافش نگاهی انداخت ولی چون چیزی مشاهده نکرد
زاخاریاس سکه را در جیب ردایش چپاند و با خود اندیشید که بعد از صبحانه اش به این مسله می پردازد پس به سمت میز صبحانه حرکت کرد او از کنار دریاچه عبور کرد و وارد سرسرا شد میز ها پر از غذا های رنگارنگ بود ولی آن ها
هنوز خالی بودند و بچه ها هنوز به سرسرا وارد می شدند زاخاریاس که خیلی گرسنه بودد به سمت میز هافل رفت و چند تکه ژانبون و آب کدو حلوایی بر داشت او سریع غذایش را تمام کرد و سکه را از جیبش در آورد او از این که سکه هنوز هم گرم بود تعجب کرد ولی ناگهان فکری به خاطرش رسید و سکه را در ظرف یخ فرو کرد او چند دقیقه صبر کرد و سکه را بداشت ولی سکه هنوز هم گرم بود ولی یخ ها آب شده بود زاخاریاس داشت با سکه ور می رفت که ناگهان باب آگدن که داشت از سرسرا بیرون می رفت جلوی او متوقف شد :
__هی اونو از کجا آوردی؟
و اونو از دست زاخاریاس غاپید :
__حدس می زدم .
__ چی رو حدس می زدی سکمو پس بده!!!!!!!!!!!!!!!!
__اگه برای توه بگو چرا اینقدر گرمه؟؟؟؟
__ خب راستش...راستش...نمی دونم!
__پس گوش کن دوست داری جز یه گروه تقویت دفاع در برابر جادوی سیاه باشی؟؟
__چه جور گروهیه؟؟ معلمش کیه؟؟
__ خب ما هممون دانش آموزیم و معلممون هم هری پاتره در اصل ما روی طلسم های دفاع از خود کار می کنیم.
__راستش من خوشحال می شم ولی شما کجا تمرین می کنید ؟
__ با من بیا بهت می گم .
آن دو نفر به سمت اتاق ضروریات راه افتادند از سرسرا خارج شدن و از پله های متحرک عبور کردن در راه زاخاریاس سعی داشت جواب همه ی سوال هایش را بگیرد:
__میشه بگی کجا می ریم؟
__داریم می ریم سر کلاس دیگه
__چرا اون سکه گرم بود؟
__ احتمالا این سکه مال یکی از اعضای ما بوده که اون جا افتاده
این سکه زمانی که یک جلسه برگذار شه گرم می شه. خب دیگه رسیدیم.
او جلوی دیواری در طبقه ی نهم متوقف شد
__هی نکنه خل شدیمی خوای از دیوار رد شی؟؟
__فقط یک دقیقه حرف نزن.
او ابتدا تمرکز کرد سپس سه بار جلوی دیوار قدم زدو بعد چیزی زمزمه کرد و ناگهان دری سنگی و بزرگ پدیدار شد او در بزرگ را کشید و باز کرد. اطاق کوچکی بود که چند کوسن و قفسه ای از کتاب در گوشه ای از اطاق بود و چند نفر هم بر روی صندلی های کوچکی که وسط اطاق بود نشسته بودن کنج دیوار ها پر از تار عنکبوت بود و گوشه هایی از در و دیوار کنده شده و روی زمین افتاده بود که معلوم بود به دلیل اصابت طلسم ها متعدد به این شکل در آمده آلیشیا با دیدن زاخاریاس و باب از جایش بلند شد:
__ اوه یه داوطلب جدید خوش اومدی می دونم باب جزئیات رو بهت گفته ولی یک بار دیگه می پرسم آیا به ما می پیوندی؟
زاخاریاس لبخند زد و گفت : با کمال میل
-------------------------------------------------------
تو رو به خدا تایید کنید
با احترام و عرض خسته نباشید خدمت شما
زاخاریاس
اسمیت