ياهو
ستاره !؟ آن هم در روز ؟! اين امكان نداشت ، پس بايد تا شب منتظر ميماندم. هميشه با خود فكر ميكنم كه چرا به دنيا آمدم ؟ آيا زنده بودن من فرقي به حال ديگران داره !؟ چرا بايد بمانم و ببينم و زجر بكشم ؟! ... تا كي ؟! ... زمان براي همه يكسان نميگذرد !! ... دقايق براي آدمي مثل من كه هيچ را به پوچ ترجيح ميدهد زيبا نيست. هميشه تنها بودم ، هيچ كسي با من دوست نبود! چـــرا سرنوشت با من گل يا پوچ بازي ميكند ؟! ... اما ميگذرد! ... روزها ميگذرد ، حادثه ها ميآيند .....
خورشيد از پشت كوهها بيرون آمده بود، دريا با موج هاي كوبنده اش گويا قصد اعتراض داشت ، شايد او هم از اينكه من كنارش بودم ناراضي بود!
- هي پسر ! مگه نميخواي كار كني ؟!
مرده جا افتاده اي با سري نيمه تاس و سبيلهايي پهن ويل را خطاب قرار داده بود .
ويل كه سرش را روي زانوهايش گذاشته بود يك آن فكر كرد " من هيچ اميدي به زندگي ندارم ، چرا بايد كار كنم ؟! آخرش كه چي ؟! " اما ناگهان گوي شيشه اي رنگ تكاني خورد و ويل را به خود آورد ، ويل مكثي كرد و بدون هيچ خوشايندي به سمت اسكله رفت تا شايد براي يك روز غذايي خوب را امتحان كند.
اكنون خورشيد در وسط آسمان بود ، گرما تاب و توان ويل را بريده بود ، اما او دلش براي خودش هم نميسوخت و همچنان در زير آفتاب ، كنار ساحل به كوبيدن ميخ داخل چوب ميپرداخت.
- هي برده !! ... بيا اينجا ببينم !!!
پرده ؟! اين امكان نداره ! بدون شك اشتباه شنيده بودم ! من به هيچ كسي اجازه نميدادم مرا چنين خطاب كند ! من هر چه نداشتم، غرور و شخصيت داشتم ! ... آنها از من كمك خواستند من خود را به آنها تحميل نكرده بودم كه مرا چنين بخوانند ! بايد حقش را كف دستش ميگذاشتم !!! ... سرم را به طرف صاحب صدا بر گرداندم ، عرق از روي پيشاني ام سر خورد و وارد دهانم شد ، شور بود ، خوشم نميامد ، صاحب صدا به من نزدكيتر شد ! از شدت خشم سرخ شده بود !
- تو چطور از فرمان من سرپيچي ميكني !؟
ناگهان همه چيز در برابرم دچار لرزش شد، سوزشي را روي صورتم احساس كردم ، اون مرد به خود جرات داده بود مرا بزند .
چند ثانيه به چشمانش خيره شدم، ترسيد ! با تمام وجودم ميتوانستم ميزان تنفرم رو به اون انتقال بدم ! در همين حال گرماي شديدتري رو احساس كردم ، گوي درون جيبم در حال تغيير رنگ بود ، با خود فكر كردم اگر دستم را داخل جيبم فرو برم و به گوي نزديك كنم بدون شك خواهد سوخت ، اما اين اتفاق رخ نداد ، برخوردم پوست دستم به گوي همچون آب روي آتش بود ! هر چند گرم بود اما نه آنقدر به نشان ميداد . گوي را در برابر چشمانم گرفتم ، مرد ترسيد و پا به فرار گذاشت و فرياد زنان درخواست كمك ميكرد :
- شيطان ، اون يه شيطانه !!! كــــمــــك ...
بقيه ي كارگران با ترس به ويل نگاه ميكردند ، چشمانش قرمز شده بود و موهايش كه اكنون تا پس گرددنش رسيده بود به صورت خيسش چسبيده بود و وي را ترسناك تر نشان ميداد.
يك آن فكر انتقام به ذهنش رسيد ، اما انگار گوي فكرش را ميخواند زيرا با هر فكر ميزان گرمايش تغيير ميكرد ، اما ناگهان ياد حرف مادرم افتادم كه گفته بود :
" درسته كه تو خاصي ، نيروي نهفته داري ولي مواظب باش ، هيچ وقت در موقع عصبانيت تصميم نگير ! "
چشمانم را بستم !در ذهنم تا عدد 10 شمردم ! دوباره چشمانم را باز كردم ، اندكي آرامتر شدم ، و بلافاصله شروع به دويدن كردم !
اما كجا بايد ميرفتم ؟!؟!؟
(#(#(#(#(#(*)#)#)#)#)#)
ببخشيد اگه طولاني شد!
بله ! ... منم با سامانتا موافقم ! كالين عزيز اينجا رسما جدي نويسي است! ممنون ميشيم مراعات كني !!