ملت با خوشحالي:چي رو يافتي؟
دانگ:اينکه چه جوري بفهمم تو تاج پادشاه نقره هست يا نه؟
يهو لودو از حالت خلسه در اومد:قبلا کشف شده!
دانگ: کي کشفش کرده؟
لودو سرش رو گرفت بالا گفت:من!!
ملت:
يکي از وسط جمع گفت:نخير، من بودم.
:بابا من ديروز کشفش کردم!
هلگا:بابا به جاي اين حرفا مارو بياريد پايين !
خلاصه، همه جو اختراع گرفته بودشن و هيچکس به هلگا و اماي بدبخت که اون بالا به اين شکل
در اومده بودند توجهي نميکرد ،که ناگهان در تالار باز شد و باريکه اي نور صورت بچه ها رو روشن کرد ؛چون بيرون نور زياد بود ،قيافه ي کسي که در رو باز کرده بود ديده نميشد.
صداي پاشنه هاي يک کفش پاشنه بلند سکوت رو شکوند ،دختري با يک نقاب جنس مذکر، جلو بچه ها واستاد ...دستش رو بلند کرد و هلگا و اما رو اورد پايين بعد گفت:
کسي که به اين کفش...
ملت:بابا کشف !!
دختر ماسکش سرخ شد(به خاطر حرارت صورتش)و گفت:اهان همون کشف ...کسي که به اين کشف دست پيدا کرد کسي نيست جز ...
بعد نقاب مردي رو که رو صورتش بود برداشت(نقاب ارشميدس بوده)و گفت:من ...ریتا اسکیتر!
ملت:اووووووووووووووووووووووووووووووو...
لودو از گوشه تالار زمزمه کرد:تازه وارد!
ريتا:
درک:
.......................................................
پ.ن: ديدم فلورين فورتيسکو خودش رو که تازه وارد بود تو داستان به بروبچز هافل معرفي کرد گفتم ما هم يک کاري بکنيم!خب من هنوز تازه واردم دیگه
پ.ن2:اينجا بايد درک يه چيزي به ذهنش برسه ؛حالا من ديگه نميدونم چي برسه... مشکل خودشه!
... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...