بارتی: تو میخوای با فاطی کماندو ها در بیفتی؟
گابی: من نه! ما با هم!
بارتی:
-----------------------------------------------------------
گابی : من یه نقشه ای دارم !
بارتی : چه عجب ! خانوم به خودش زحمت داد !
!!!
گابی :
بارتی : بابا بیخیال ! حرفم رو پس میگیرم ! دیگه ارزشیم نکن جون ننت !
گابی : خب ، گوشت رو بیار !
بارتی با اکراه و تردید گوشش را به سمت دهان گابی برد ! ناگفته نماند دلش از اینکه شاید گابی حقه ای سوار کند و گوشش را گاز بگیرد ، مثل سیر و سرکه میجوشید !
گابی : هپش پشو پیش هپوش پاش شیش *!
بارتی تو گوش گابی گفت : هپشی پشو پوش پاپاش شاپ ؟!
گابی : هووووش ! شپشی پشوش شوش ماش پیش ! شیشیش !
بارتی :
میدونی گابی ؟ من واقعا از اینکه تو رو دارم به خودم افتخار میکنم !
گابی : جمع کن بساط فخر فروشیتو الان میان میگیرنت !
و به این ترتیب گابی و بارتی برای انجام امر مهمی خود را ژیگول و به طرف کوچه ی دیاگون آپارات کردند .
گابی : وای نمیدونی بارتی ! چقد این کت کاراگاهی و عینک و کلا بهت میان !
بارتی : میگم گابی جونم ! خدا پدر و مادر هر کی این چادر رو مد کرده رحمت کنه ! چقدر خوبه که زنای مردم از دید نامرحم اهم ینی نامحرم دور باشن ! گابی جونم باور کن اگه یه پوشیه هم میزدی دیگه واقعا ماه میشدی !!!
گابی :
برو پی کارت مرتیکه ! و گرنه جیغ و هوار را میندازم که برام مزاحمت ایجاد کردی !!!
نیم ساعت بعد گابی و بارتی سر پستاشون حاضر شدند .
گابی که خود را به شکل فاطی کماندوها در آورده بود جلوی یکی از ماشین های گشت ارشاد مستقر شد و دونه دونه ساحره های بی حجاب رو تشویق میکرد به ادامه ی بی حجابی ( البته دور از چشم شکارچی ها ! ) .
بارتی هم بین مردم جمع شده بود و به اسم یک گزارشگر نظر آنان را در رابطه با طرح جاری جویا میشد .
بارتی : اِم ..ببخشید آقا ! یه لحظه !
پسر ژیگولو خوشتیپی گفت : من ؟
بارتی : آره ! شما ! میخواستم نظرتون رو درباره ی طرح پیدایش فاطی کمامدو بدونم !
پسر دستی به موهای سیخ سیخی اش کشید وگفت : طرح واقعا بدیه ! خیلی نفرت انگیزه ! گنا ندارن این ساحره ها که باید زیر اون چادرها کباب شن ؟
حداقل اگه به ساحره های این دوره رحم نمیکنن به ما جوونا که رحم کنن ! آخه چرا ما رو از نونحخوری میندازن ؟ وقتی نون ما از همین چش چرونی ها ....
بارتی که تند تند مشغول نوشتن گفته های جوان بود متوجه پراکندگی جمعیت واینکه یک فاطی کماندو هیکل نزدیکش میشه نشد !
و وقتی مطلع شد :
-
!
! باب بیخیال ! الفرااااار !!!
ساعت سه و نیم صبح ...یعنی ظهر گابی و بارتی بعد از جمع آوری اطلاعات کافی فلنگ رو بستند و راهی خانه شان شدند .
در خانه :
گابی : اووووف ! پختم از گرما ! بارتی بلند شو اون کولر رو روشن کن !
بارتی : خودت که چلاق نشدی !
بعد از دقایقی فایت میان گابی و بارتی ، بارتی این طرف پرتاب شد به این صورت :
اظهار بیگناهی کرد ، سری به طرف گابی فرود آورد و کولر را روشن کرد .
گابی : آهان ! اینه !
بارتی : چی شد خانم ؟ نتیجه ی کارت چی شد ؟
گابی : هیچی ! من علاوه بر اینکه کارم رو میکردم و مشوق ساحره ها تو بی حجابی بودم ...
بارتی :
گابی : .... از زیر زبون همکارام (!) حرف بیرون کشیدم .
اونا هم با کلی مقاومت ..
بارتی : من عاشق کارای فنی ام ! خازن و دیود و ترانزیستور چی ؟ آی سی هم داشتن ؟!
گابی :
داشتم میگفتم با کلی مقاومت گفتن که اونا رو به انجام این کار اجبار کردن !
بارتی : منم با کلی کاراگاهی کشف کردم که نصف بیشتر مردم از این طرح ناراضی ان !
گابی : نقشه ی الف تموم شد ! حالا بریم سراغ نقشه ب !
* دوستان اون دو مشغول حرف زدن بیخ گوش هم بودن ! انتظار نداشته باشید صداشون بهتون برسه !