هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
يه رول بنويسيد و درش يه بازي كوئيديچ پر از تخلفاتي كه ذكر شد رو شرح بديد .



دابی از کلاس خارج نمی شه . دوباره به سمت میز استادی می ره و با صدای بلندی می گه :
- بارتی بیا یه سه تا سؤال ازت بپرسم . ببینم اینایی که درس دادم رو فهمیدی یا نه .

بارتی به آرامی به سمت استاد می ره و روی سکویی که میزش قرار داره می ایسته و می گه :
- بفرمایین .
- خب ؟ این سؤالی رو که روی تخته می نویسم بشین فکر کن جوابشو سریع به من بده .

و چوبدستیشو به سرعت تکان می ده و روی تخته یک سؤال نوشته می شه :
1- حداقل دو تخلف از تخلفات بازی کوئیدیچ رو بگو ...

بارتی به سرعت به سؤال نیم نگاهی می کنه و به فکر فرو می ره ...


ذهن بارتی :

- بازی شروع شده ... به سرعت ادامه داره و تا بدین جا پالمری 20 و مونتور 10 هست . عجب بازی ایه . تا بدین جا دو خطا دیده شده که خیلی بد و خطرناک بوده و یک نفر از هر تیم اخراج شده .
اولین نفر با چماقش (؟!) از تیم پالمری محکم زد تو سر ریموس لوپین و ریموس که مصدوم شد و اون هم اخراج شد .
... عجب چرخشی داره این کارکاروف ! خودش به تنهایی جلو می ره ...

ایگور به سرعت جلو می ره و دو مدافع رو پشت سر می ذاره . همون دو مدافع دو بلاجر رو به سمتش می فرستن ولی اونا رو رد می کنه و با سرعت به سمت دروازه ها و دروازه بان می ره .
یک مهاجم بهش می رسه و می خواد کوافل رو ازش بگیره که با یه گول عالی و پاس به آگریپا اونو جا می ذاره و دوباره از آگریپا کمی جلوتر پاس رو می گیره و شوت می کنه و این صدای گزارشگر هست که در فضای زمین بازی طنین انداز میشه :
- بله گل سوم به نفع پالمری دراگونز . حالا نتیجه 30 به 10 به نفع پالمریه ...

کمی مکس می کنه و با سرفه ای ادامه می ده :
- خب حالا که جو بازی آرومه بذارین برای تماشاگرانی که تازه رسیدن یا دوستانی که از پشت رادیوهای جادویی تازه دارن بازی رو گوش می دن تعریف کنم که خطای دوم چگونه انجام شد .
... بازیکن تیم مونتور برای اینکه از پیشروی مرلین مک کینن از پالمری به سمت دروازه جلو گیری کنه تا گل نزنه یه آوداکاداورا نثارش می کنه ولی به اون نمی خوره . داور که این عمل رو می بینه اونو اخراج می کنه . حالا می ریم سر بازی .

بازی ادامه داره و پالمری با پاتک کوچکی که زده به سمت دروازه های مونتور پیش می ره .
در میان درختان اطراف زمین دو جستجوگر دائما به دنبال اسنیچ حرکت می کنن و گه گاهی به اون نزدیک می شن ولی حریف جلوشنو می گیره ...



- ... اوهــــــــــــــــــــــوی . کجایی ؟ چرا جواب سؤال رو نمی دی ؟ قرار بود چند دقیقه فکر کنی شده 13 دقیقه .
- ها ؟ , آها . ببخشید . الان جواب می دم .
- نخیر نمی خواد . نمرت صفره . می تونی بری . بچه ها بلند شین برین بیرون ...



Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
يه رول بنويسيد و درش يه بازي كوئيديچ پر از تخلفاتي كه ذكر شد رو شرح بديد


پرسی ویزلی با خشانت اواسط زمین بازی کوییدیچ ایستاده و در حالی که غرق در برنامه ریزی مسابقات هست ، کاغذ پوستی رسمی بلند بالایی رو دور مچ دست راستش میپیچونه و بدون اینکه لحظه ای از برگه چشم برداره ، با دست آزادش به الستور مودی سرایدار کوییدیچ ، اشاره میکنه که به بازیکنان اطلاع بده جمع بشن و برای شروع مسابقه آماده باشن .


ده دقیقه بعد

بازیکنان دو تیم معلق در هوا ، چشم به جعبه توپ ها دوختند که پرسی ویزلی داور مسابقه قصد باز و رها کردن توپها رو داره .

صدای گزارشگر مسابقه در فضای ورزشگاه شونصد هزار نفری " وزارت سحر و جادو " طنین انداز میشه : بله ، و بازیکنان آماده به صدا در اومدن سوت داور هستن ؛ اسامی بازیکنان دو تیم رو میخونم : تیم حامیان دامبلدور ( صدای فریاد تشویق آمیز واحد همه تماشاگران شنیده میشه ! ) متشکل از : آلبوس دامبلدور ، ماندانگاس فلچر ، ایگور کارکاروف ، مرلین مک کینن ، بارتی کراوچ و دابی ؛ بله و حالا نوبت به تیم مخالفان دامبلدور میرسیم ( سیل فریاد های توهین آمیز و فحش های رکیک تماشاگران شنیده میشه ) تیمی متشکل از : راجر دیویس ، سیریوس بلک ، استرجس پادمور ، آنتونین دالاهوف ، سارا اوانز ، پرفسور کوییرل و بلیز زابینی !


پرسی ویزلی توپ ها رو رها کرده بود و بازیکنان در صدد هستند که بطور هماهنگ به سمت زمین خودشون پرواز کنند .


« فلش بک »

پرسی برای باز کردن درب جعبه توپ ها خم شده و بدون توجه به حرفهایی که در موردش زده میشه در حال کلنجار رفتن با قفل جعبه هست .

دامبلدور : همین کاراشه که منو دیوونه کرده .

ماندانگاس : جــــــون ! من اصلا از اولشم این پرسی رو دوست داشتم

مرلین : هوووم ، چرا من تو رو کشف نکرده بودم جیگر ؟

ایگور : ها ! من که کشفش کرده بودم ، استفاده هم که کردم ، تو کفم که نیستم ... چه عالی !

جایگاه تماشاگران :

سیل طلسم های قفل کردن ، منجمد کردن ، غیر قابل باز کردن و ... به سمت جعبه توپها شکلیک میشه .

تماشاگر نمای شماره یک : ایول چه بازی ای میشه ها ، من که فقط به خاطره پرسی اومدم .

تماشاگر نمای شماره دو : آره آره ، منم فقط به خاطره پرسی اومدم .

تماشاگر شماره سه : شما تماشاگر نماها مگه فقط به خاطره پرسی نیومدید ؟ خوب به جای کل کل با هم به بخش اوج قضیه نگاه کنید دیگه ، الان قفلو باز میکنه جذابیت بازی میره ها

« پایان فلش بک »


صدای گزارشگر برای چندمین بار شنیده میشه : بله بله ! عالی بود این حرکت ماندانگاس ، من نمیدونم چرا اینطوری شده ! دامبلدور به جای محافظت از دروازه ، فقط چشم هاش بین پرسی و ماندانگاس و سایر پسرهای جوان و نوجوان در نوسانه و فکر میکنم دلیل اینکه پذیرای هجدمین گل مسابقه هست هم همین بی توجهیش هست. اوه چی دارم میبینم ، داور به جای توجه به جریانات بازی ، مقابل دروازه حامیان دامبلدور وایستاده ، داره چه کار میکنه ؟


در بازی


پرسی : ای بابا ! یه لحظه آروم وایسا دیگه آلبوس ، خسته شدم ، بزار این آخرین تیکه این ریشای جیگرتو ببافم ...

آلبوس دامبلدور که شدیدا تحت تاثیر موقعیت و جو بازی قرار گرفته ، بی توجه به حرفهای پرسی ، به این سمت و اون سمت پرواز میکنه : اه ، برو اون ور دیگه عزیزم ! ببین تو رو چیزه مرلین چطوری منو از دیدن هیجانات بازی محروم میکنی .

تا اونجایی که پرسی میدونست بازی این دو تیم هیچ وقت با هیجان همراه نبوده ؛ با تعجب بر میگرده و به سمت دیگه زمین نگاه میکنه ... ساحره ها سمت دروازه ایستادن و پسرها پشت به دامبلدور و پرسی مقابل حلقه دروازه ها جا خوش کردند : آها ! الان منظورتو از هیجان گرفتم ، من میرم اون سمت زمین ، فقط حواستو جمع کن هیجان زده نشی !

صدای گزارشگر مجددا از نظر بازیکنان واضیح میشه : اوه ، اتفاقات عجیبی مقابل دروازه مخالفان دامبلدور رخ داده ، گویا پادمور مدافع مخالفان ، با چماق به نشیمن گاه کارکاروف کوبیده . دستیارم خبر میده که فلچر ، توسط جادوی سیاه کننده مدت دار کوییرل طلسم شده ! به زمین میریم ببینیم چه اتفاقی افتاده .

پرسی که در حال پرواز به سمت زمین مخالفان هست ، با انرژی عجیبی به کناری رانده میشه و دامبلدور رو میبینه که با سرعتی معادل چند سال نوری ! به سمت مخالفان هجوم میبره .


در زمین مخالفان - محل وقوع اتفاقات
دامبلدور که از دیدن ماندانگاس و ایگور و اتفاقاتی که براشون افتاده ، بدنش سست شده و اشک در چشمانش حلقه زده ، به ابراز احساسات میپردازه : نـــــه ! دانگو ببینید ، دانگه منو ! یعنی من کی میتونم دوباره صورت سیفید میفیدشو ببینم ؟ نـــــه ! ایگور ، این بچه معصومو ببینید ، چطور من جلسات خصوصی براش بزارم و پر حرارت درس های مربوط به جادوگری رو بهش یاد بدم ؟

بعد با ناراحتی به سمت کوییرل و استرجس حمله ور میشه و بدون توجه به داور فریاد میزنه : تو پادمور ، تو چطور اومد این بچه خوب و اینا رو به این صورت مصدوم کنی ؟ بزنم شپلخت کنم ؟ باشه ، تو هم پسره بدی نیستی از نظره من ، وقتی شونصد جلسه خصوصیه فشرده مخصوص برات گذاشتم و بزور آوردمت تو کلاس و همه چیز بزور بود کلا ، میفهمی که چه اشتباهی کردی ، بابت این تخلفم از زمین اخراجی !

بعد از مکالمه دوستانه ! با پادمور ، با شتاب به سمت کوییرل که قصد فرار از زمین رو داشت میره و فریاد زنان و در حالی که آب دهانش روی سر و صورت کوییرل میپاشه میگه : ای بوقیه ابله ! تو چطوری دلت اومد ؟ چطوری دلت اومد که این ماندانگاسو این بلا رو سرش بیاری ؟ هان هان ؟ بگو ببینم این جادویی که کردی تا چند دقیقه دووم داره ؟

کوییرل : 1 ماه !

دامبلدور : ی ... ی ... یک ... یک ماه ؟!!! تو اخراجی ! تو باید جریمه شی !


صدای گزارشگر که از نزدیک داره این اتفاقات رو مشاهده میکنه و از کابین مخصوص داوری بیرون اومده ، هراسان شنیده میشه : وای ! باورم نمیشه ! دامبلدور بعد از اخراج و جریمه نقدی کوییرل ، با آواداکداورا اون رو از زمین بدرقه کرد !! چه اتفاقی افتادی ، انوار متعدد طلسم ها به سمت جنازه بی جون کوییرل پرواز میکنه !


دامبلدور : فقط تو برام موندی پرســــــی



پ.ن : اولین رولی بود که کلی انرژی گذاشتم براش احتمالا ازش استفاده میکنم !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۴ ۲۲:۳۶:۲۷

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
يه رول بنويسيد و درش يه بازي كوئيديچ پر از تخلفاتي كه ذكر شد رو شرح بديد(30 امتياز)

آغاز صحبت های گزارشگر:

شنونگان و بینندگان عزیز سلام من بیابانی هستم.گزارشگر این بازی.

از سمت چپ بازیکنان اسلایترین وارد زمین میشن.و از سمت راست گریفندوریها با این حالت وارد مشن و اسلایترینیا یهویی خارج میشن

بازی شروع میشه.پرسی ویزلی جلو میره تا جلوی ایگور کارکاروفو از نزدیکشدن به توپ بگیره.همین توری جلو میره جلو میرخ جلو میره و یهووی میخوره به دیوار

جرج ویزلی از اون ور سعی میکنه جلوی ایگورو بگیر و پاممم یک چیزی میخوره تو کله ایگور و ایگورو از جارو به پایین پرت میکنه.
دابی سوت زنان به سمت ایگور میره
پایان صحبت های بیابانی.

دابی با عصبانیت به جرج خیره میشه.نگاه آستکبارش لرزه بر ستون های ورزشگاه میندازه:
جرج چرا این کارو کردی؟تو با چماق زدی تو سرش.

جرج که قیافشو مثل اون گربه تو فیلم شرک کرده به آرامی جواب میده:قربان من نبودم.

دابی که دلش کمی به رحم اومده بود و حالا کمی آرام تر شده بود میگه:
پس کی بود؟
_ من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود آستین ماله کاپشنم بود
دابی:اخراجی...بیرون از زمین.

آغاز صحبت های گزارشگر:
وایی از زمین اخراج شد.معلوم نیست ایگور چی شده ولی.دابی سووت میزنه و بازی رو شروع میکنه. پرسی که گویا حالش جا اومده دوباره با سرعت براه میفته و به سمت بارتی میره.این دفعه برای اینکه به ستون نخوره یا سرعت عقبی میره ولی هر کار میکنه به بارتی نمیرسه.خدای من پرسی چوبشو دراورد و چیزی زیر لب گفت.مثل اینکه رعد برق داره میزنه چون همین الان یک چیز سبزی به بارتی خورد و مرد
دابی هیچی نمیگه.بازی ادامه داره. قیافه پرسی رو میبینم که حرکات عجیبی داره انجام میده و یهویی تمام گیریفی ها دست به چوب میشن.مثل اینکه اسلایترینیها دیوانه شدن چون حرکات عجیبی دارن انجام میدن.درست مثل اینکه با کریشیو دارن شکنجه داده میشن.

دابی که این رو میبینه تمامی اسلایترینیها رو جریوس ماکزیمم میده و بیرونشون میکنه و گریفندور برنده میشه.

______________________________________________
استاد بنده یکی دیگر از تخلفات رو اضافه کردم.جریوس ماکزیمم.




Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
جلسه چهارم - تخلفات كوئيديچ

همهمه كلاس رو در بر گرفته دانش اموزان اميدوارند مانند جلسات پيشين نيز دابي سر جلسه حاضر نشه و خيال راحت به فرند شيپ بازي خودشون مشغول بشن ، اما ناگهان در كلاس به صورتي كاملا انتحاري باز ميشه و هيكل دابي نمايان ميشه ، دابي هم طبق عادت برا اينكه حساب كار دست بقيه بياد چماقشو بلند ميكنه ميخوابونه تو سر اولين شاگرد.

شاگردا:
دابي: هر چه سريعتر بريد توي حياط

در حياط

دابي:از اينكه مدتي در تدريسم وقفه افتاد شما رو ميبخشم و براي جبران اين كمبود تكاليف اضافه اي براتون در نظر گرفتم.
شاگردا:
دابي:بدون مقدمه ميريم سر درسمون ، براي شروع چند تا داوطلب ميخوام.
چند تا از دانش آموزا دستشونو بالا ميكنن.
دابي:البوس سورس تو بيا فرزندم اينجا ببينم.
البوس سورس:اِ .. استاد من كه دستمو بالا نبردم چرا من ؟!
دابي:

و البوس بدون هيچ وقفه اي بلند ميشه ميره كنار دابي.

دابي:تخلفات رو پُست به پُست بيان ميكنم .. تخلف اول مربوط به مدافع هاست و اينجوريه.
دابي چماقشو بالا ميبره و قاررت ميخوابونه تو سر البوس سورس به طوري كه البوس تا كمر فرو ميره تو زمين.
دابي:اين تخلف باعث اخراج از زمين ميشه .. اما جريمه ي ديگري نداره .. تخلف دوم ؛ اگر بازيكني براي جلوگيري از فعاليت حريف از چوبدستي استفاده كنه ، مثلا اينجوري ...
و چوبدستيشو در مياره و يه كروشيو نثار آلبوس سورس ميكنه به طوري كه دلو رودش از حلقش ميزنه بيرون.
شاگردا:
دابي:علاوه بر اخراج شما به صورت نقدي هم جريمه ميشيد ، اما تخلف سوم و اخريش اگر در زمين كوئيديچ مرتكب قتل عمر يا غير عمد بشيد به اين صورت.
آلبوس خودشو خيس ميكنه:
دابي چوبدستشو در مياره و يه ريداكتو نثار كله ي البوس ميكنه به طوري كه خونش همه ي شاگردا رو پوشش ميده.
شاگردا:

دابي:خب اينم از اين جلسه اما تكاليف:

يه رول بنويسيد و درش يه بازي كوئيديچ پر از تخلفاتي كه ذكر شد رو شرح بديد(30 امتياز)


A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۹ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۶ شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۰
از .... نمي دونم... اينجا كجاست؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 71
آفلاین
تكليف اول:

چشمهايم را كه باز مي كنم نور به صورتم مي خورد. كم كم كه چشمهايم به نور عادت مي كند دو دايره ي نقره اي رنگ مي بينم.
صدايي گوشهايم را پر مي كند:
- بابايي! قربونت برم. به دستاش نگا كن. چشماشو ببين، عين خودمه!
بيا بابا اينم فاير بالت مدل جديد؛ تو حتما بايد بازيكن كوييديچ بشي. مثل بابات، بيا بغلم قربونت برم!

و تازه فهميدم كه او با آن چشمهاي نقره ايش پدرم است!

4 سال بعد

- تولد تولد تولدت مبارك! بيا شمع ها رو فوت كن تاصد سال...
روبرويم پر از هديه است. بابا دراكو نشسته گوشه ي اتاق، نگاهش مي كنم. چشمك مي زند. در دلم غوغايي است. او گفته كه برايم هديه ي بزرگي دارد اما بزرگترين هديه ي روي ميز از طرف پاترهاست. هديه ي بزرگ ديگري به چشم نمي خورد. شايد اين يكي... اما نه! اين هم از طرف آلبوس دامبلدور است!!!

2 ساعت بعد ... هيچ جايي را نمي بينم چون پدرم چشمهامو بسته:
- خوب پسر گلم. من مي خوام هديه ي بزرگمو بهت بدم. يادت مي آد وقتي دنيا اومدي چي بهت دادم؟
- آره باباجون! يه دونه اژ اون جارو دشتي ها ديده!(زبان كودكانه اس!)
بابا چشمهايم را باز مي كند. چيزي را كه مي بينم، باور كردني نيست. جايي ايستاده ام كه قبلا نمي توانستم در آن قدم بگذارم. مامان دعوايم مي كرد. منطقه ي ممنوعه ي خانه. زمين كوييديچ!
با تعجب بابا را نگاه مي كنم. او يكي از آن لبخندهاي ... كش را مي زند! از آن لبخندهايي كه اگر من دختر بودم حتما عاشقش مي شدم!
- آره پسرم. اولين چيزي كه وظيفه ي هر پدر مهربوني مثل منه اينه كه به گل پسرش كوييديچ ياد بده. خوب اينم جاروت! بپر ببينم...
- يعني بابايي تنها ؟
- معلومه ديگه!
زانوهايم به لرزه مي افتند. از يك پسر 4 ساله چه انتظاري مي رود؟
در يك لحظه ياد يونيسف مي افتم. دلم مي خواهد به آنها نامه بنويسم و بگويم كه از يك بچه ي بيچاره، پدر سنگ دلش چه طلب مي كند!
اما عشق به پرواز كه از همان دوران طفوليت در خونم بود مانع مي شود.
سوار جارو مي شوم. دستهايم دور چوبش قلاب مي شوند و بعد اوج مي گيرم.
باد در گوشهايم زوزه مي كشد. هيچ وقت نتوانسته ام آن لحظه را توصيف كنم. انگار طنابي مرا به طرف بالا مي كشد...
صداي جيغ در باد مي آيد. مدتي كه مي گذرد مي فهمم از دهان خودم بوده است!
پايين تر مي آيم. بابا را مي بينم. دارد مي خندد. يكدفعه جارو به طرف پايين مي رود. جيغ مي كشم. كنترلش از دستم خارج شده و كمي بعد...
مي خورم به بابا. درست مي افتم رويش!

پ.ن: يونيسف يا صندوق جهاني كودكان را همه ي بچه ها بايد بشناسند... من از آن موقع قوانين يونيسف را از بر بودم. و اگرنه حق بچه ها خورده مي شود...
پيام: به فرزندانتان قوانين يونيسف را بياموزيد!

تكليف دوم:
خيلي خوب بود... ياد طفوليت افتاديم! ممنون!


اين كه من تو رو مي خوام معلومه غيرمستقيم!
-----------
من قول شرف مي دم يك هافلپافي واقعي باشم.... به خون اصيلم سوگند!


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
هوا بشدت سرد هست و قطرات باران که از پهنه بیکران آسمان به سمت پایین سقوط کرده اند ، با اینکه هنوز به سطح زمین نرسیده اند ، تغییر شکل داده اند و اکنون به صورت اشکال ستاره شکل برف و یخ در آمده اند . با وجود این سرمای بی سابقه در محوطه هاگوارتز ، هنوز دو نفر از شرکت در تمرین کوییدیچ منصرف نشده اند و تماشاچیانی که به قصد مسخره کردن آنها در جایگاه تماشاچیان جا خوش کرده اند ، حرف های طعنه آمیزشان را کنار گذاشته اند و با علاقه خاصی که از تعجب برای تلاش آنها سرچشمه گرفته است به آنها نگاه میکنند .


پرسی ویزلی و ماندانگاس فلچر ، اولین باریست که میخواهند سوار جاروهای جادویی شوند و پرواز کنند ؛ با این حال از اعضای قدیمی و با تجربه کوییدیچ فعال ترند و حاضر نیستند به هیچ دلیلی این موقعیت و کار را به تعویق بیندازند ! پس در حالی که از سرما میلرزند و هر از گاهی به آرامی دانه های برف را از سر و صورت خود پاک میکردند ، جارویی برداشتند و وسط زمین کوییدیچ رفتند .


پرسی : میگم که اول برای تمرین دو تایی سوار شیم بهتره ؟ اگه نمیخوای اشکالی نداره ، برو با یه جاروی دیگه پرواز کن ، من ناراحت نمیشم . تصویر کوچک شده

ماندانگاس : نه باب این چه حرفیه ، به نظره منم اینطوری بهتره ! تازه اجتماع و برخورد بدن ها با هم باعث میشه که هوای سرد کمتر احساس بشه و بدن ها گرمای خودشون رو از طرف مقابل تامین کنند ! تصویر کوچک شده

پرسی : خوب باشه ، پس جلو بشین .

ماندانگاس : من ؟ ... نخیر ، بزار ببینم هر چیزی که میشه چرا اول من باید باشم ! منم دوست دارم توی این جو ها قرار بگیرم دیگه ؛ تو برو جلو بشین پرسی جون ، من سرمایی هستمو و باد که به صورتم میخوره کلا کنترلمو از دست میدم و میترسم مشکلی پیش بیاد . تصویر کوچک شده

پرسی : من از تو سرمایی ترم ! ولی راست میگی ، یه بار که چیزی نمیشه ، اتفاقی هم نمیفته ، من جلو میشینم خوب عزیزم .

به این ترتیب ، ماندانگاس و پرسی روی یک جارو نشستند ؛ ماندانگاس به سمت پشت جارو و پرسی جلو !


در آسمان


باد ضربات سهمگینی به سر و صورت اونها وارد میکنه ، ولی با این حال نمیتونه مانع پرواز اونها بشه و باعث ترغیب بیشتر اونها برای این کار میشه .

ماندانگاس : Wow ! چه حالی میده پسر ! تصویر کوچک شده

پرسی : اوهوم ، جارو سواری خیلی بهتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم ! همیشه تعجب میکردم که چرا بیل و چارلی برای اینکه مامان و بابا اجازه بدن که جارو سواری کنن لحظه شماری میکردن ! باورت نمیشه ، حتی یه بار چارلی برای اینکه فقط ده دقیقه اجازه جارو سواری از مامان بگیره ، یک ساعت داشت ظرف ها رو به شیوه ماگلی میشست !

ماندانگاس : نه بابا ! منظورم جارو سواری نبود ، اینکه پشته جارو نشستمو تو و این چیزا

صدای خش خش عجیبی شنیده میشه و جارو با سرعت به سمت پایین کشیده میشه ، چیزی نمونده که با زمین برخورد کنه که به همون سرعتی که این اتفاق میفته رفع میشه و مجددا کنترلش به دست پرسی و دانگ برمیگرده و دوباره اوج میگیرند .

صدای نسبتا بلندی از سمت جایگاه تماشاچیان بلند میشه : هه ! اونا رو نگاه کنید ! معلوم نیست دارن چیکار میکنن که انقدر میلرزونن خودشونو ! تصویر کوچک شده کراب ، گویل ؛ نگاه کنید تو رو ریش مرلین ! من پنسی رو دارم ، این دو تا هم دیگه رو ! دو تا پسر !

در همین هنگام ، صدای غرش مهیبی از سمت آسمون بلند میشه ، تکه ابر سیاه و عجیبی که شبیه انسان جادوگری هست بالای جایگاه تماشاچیان نمایان شده و لحظه ای بعد رعد و برق عجیبی از اون پدید میاد که مستقیما به سمت جایگاه تماشاچیان هجوم میبره و در پی اون در اون مکان صدای انفجار شدیدی شنیده میشه ! عجیبه ولی ابر شبیه پیکر آلبوس دامبلدوره ! تصویر کوچک شده


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۸:۳۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

یگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
از زیر یک سقف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 108
آفلاین
يه نمايشنامه بنويسيد و توش خاطره ي اولين باري رو كه پرواز كرديد بنويسيد(مثال:بنويسيد چجوري با جارو اشنا شديد ، تلاشها براي يادگيري ، سقوط هاي بامزه اي كه با جارو داشتين و ...)
طول جغرافيايي نامشخص -هاگوارتز، دفتر اساتيد- سال 2000- ساعت 20:31:25
رز زلر با استرس وارد دفتر شد و رو به پروفسور هوچ گفت:
- سلام پروفسور
- بله دوشیزه زلر؟ امروز اين دفعه‌ي دهمت اومدي پيش من! بازم سوالي داري؟
- امـ......ـم! توي تالار خصوصي ما همه میگن اولین جلسه ی کوییدیچ خیلی سخته.راسته؟
استاد با حالت موشکافانه و دقیق به او نگاه کرد و گفت:
فقط ممکنه که تو یه تالار این حرف زده بشه و توسط يه نفر! توي هافلپافی نه؟
- بله استاد. همه میگن ...
پروفسور از كوره در مي‌ره و با لحن خشكي گفت:
- اااااااااااه! اينقدر همه همه نكن! از مك كينن شنيدي اين حرف رو نه؟!
رز كه مي‌خواست مرلين رو پيش پروفسور خراب نكنه سرش رو پايين انداخت و گفت:
- نه استاد، من خودم به زور از مك كينن پرسيدم و اون ...
پروفسور نفس عميقي كشيد و و با مهرباني گفت:
- بین دوشیزه زلر، مك كينن خنگ‌ترين دانش‌آموز تو درس من بود و اولين پروازش باعث شد 6 ماه توي سنت مانگو بستري شه! براي همين خاطره‌ي بدي داره و هر كي ازش اين سوال رو مي‌كنه همون جوابي كه به تو داده رو مي ده! الان رو نبين به اين خوبي سوار جارو مي‌شه و توي تيم كوييديچتونم هست! من هزار بدبختي كشيدم تا مك كينن بتونه حتي سوار جارو شه! با گذشت زمان و غلبه به ترسش تونست اين همه تو پرواز با جارو پيشرفت كنه! خودت میای تو زمین می‌بینی و یه بار سوار جارو بشی ترست می‌ریزه.
رز در فكر فرو رفت...
- مرلين 6 ماه تو سنت مانگو بستري بوده تو اولين تجربه‌ي پراوازش؟! اگه منم تو اين درس خنگ باشم چي!! واي نــــــــه! ...
نفهميد چقدر تو فكر فرو رفته بود؛ فقط وقتي به خود اومد ديد در رختخوابش خوابيده!
طول جغرافيايي نامشخص-هاگوارتز، زمين كوييديچ- سال 2000- ساعت 10:02:57
پرفسور لبخندي رو به دانش آموزان زد. منتظر ماند تا سكوت برقرار شد و گفت:
- صبحتون بخير! خب! من استاد درس پرواز و کوییدیچتون پرفسور هوچ هستم! امروز ما اول ابتدا با جارو و سپس طریقه‌ی درست نشستن روي جارو و سپس هم پرواز با اون رو یاد می گیریم!
رز لبهایشان را گزید و به آلبوس نگاهي کرد، او هم مثل رز دستپاچه و نگران بود.
استاد بعد از كمي مكث دوباره ادامه داد:
- اون چیزی که کنار همه تونه، اسمش جارو هست! که قراره همه تون امروز باهاش آشنا بشید! اینجوری بهش نگاه نکن زلر که انگار شیء قدیمی و باستانیه! جارو دستیه! اهـ...ـم! از گريفندور و اسليترين به خاطر پوزخند زدن 10 امتیاز کم می‌کنم!
بعد از اين حرف استاد، دانش آموزان اسلیترینی و گریفندوری لبخند روی لبهایشان خشک شد!
- طریقه‌ی نشستنش هم اونقدر سخت نیست. اکثر کسایی که تو خانواده‌های جادوگر بزرگ شدند به احتمال زياد طعم نشستن روشو حس كردند! حالا همه‌تون دست راستتون رو بالاي جاروتون بگيريد و بهش بگيد بیا بالا! با شمارش من. یک،دو،سه!!!!
- بيا بالا!
- بـــــــیــــــــــــــــــــا بـــــــــالــــــــــــــا!!!
- جون مــــــــــادرت بيا بـــــــالــــــــا! شدم سنگ رو يخ!
- بالا بالا بالاتر، بالاتر از ستاره ...
پروفسور نگاهي به آسپ(آلبوس سوروس پاتر!) كرد و گفت:
- اون طوری رو سر جارو نزن پاتر که بیا بالا. با ملایمت بگو بیا بالا نه با خشونت!
- اووووه! بچه‌ها نگاه کنید! اسکورپیوس تونست جاروشو بیاره بالا! خوش به حالـ...
پروفسور رو به دختركي فرياد زد:
- اينقدر گیج بازی در نیار تریسی! همه می تونن جارو هاشونو بیارن بالا...
سپس به رز نگاه کرد و زیر چشمی او را پایید!
رز متوجه نگاه پروفسور شد. عزمش را جزم کرد و فریاد کشید:
- بيـــــا بــــالـــا!
جارو تکان خفیفی خورد و آرام آرام بالا آمد.
- اوووووووه. رز! دیدی موفق شدی.
بعد از اينكه همگي جارو‌هاشون رو در دست گرفته بودند پرفسور هوچ با خوشحالي گفت:
- براي اولين بار واقعآ خوب بود! خب براي سوار شدن روي جارو اول پاي راستتون رو از روي جارو رد كنيد و بعد حدود 30 سانتي‌متر جلو‌تر از ته جارو بشينيد!
پس از نشستن بچه‌ها پروفسور ادامه داد:
حالا كم كم بالا بريد و يه كم اوج بگيريد، گیج بازی در نیاريد و از محدوده ی کوییدیچ اونورتر نريد!
در یک لحظه جاروها مثل فشنگ در آسمان رها شدند. بعد از مدتي، بعضی از دانش‌آموزان روبرو و یا کنار هم قرار گرفته بودند و با هم صحبت می کردند. بعضي‌ها هم كورس گذاشته بودند! بقیه هم دیوانه وار می‌خندیدند و يه جورايي سرخوش بودند! بعضی ها هم دمق بودند!آنها همان دختر پسرهایی بودند که پروفسور هوچ اجازه‌ی نشستن دو نفر روی جارو را به آنها نداده بود! رز ناگهان متوجه شد چند نفر از هم‌گروهی‌هایش دور حلقه‌های کوییدیچ جمع شده بودند. به طرفشان حرکت کرد...
_من میگم غیر ممکنه تو بتونی از وسطش رد بشي ...
_من می تونم...
- گفتم از فاصله ی پونصد متری باید به طرفش حرکت کنی آل! می تونی؟
- چرا نتونم؟! خوبم می تونم! حالا مي‌بیند. برید کنار...
او پانصد متر به عقب حرکت کرد و به طرف حلقه‌ی وسط حمله‌ور شد!
همه منتظر بودند که او به حلقه برخورد کند و... اما مثل حادثه‌ای معجزه آسا آل کوچولو از حلقه رد شد!
- هاهاهاهاهاها! دیدی؟! دیدی؟! تو بابای منو نمی شناسی؟! به باباي من مي‌گن علي بلاكر!
-چه ربطي داشت؟! به بابات چی کار دارم؟! ولی.. ولی کارت عالی بود رفیق!
رز ناگهان به وسط جمع پرید و گفت:
- بچه‌ها منم می‌تونم همین کارو بکنم. زیادم سخت نیست.
جمع او را به صورت خاصي نگاه می‌کردند، انگار حرف بد يا فحشی شنیده باشند!
- هر کی بتونه یه دختر هرگز نمی‌تونه این کار و بکنه!
- چی چی؟ به دختر بودنم چه ریطی داره! من میرم خوبم میتونم!!
- تو نمی‌تونی. می‌زنی یه بلا ملا سر خودت میاریــا!!
- وا؟! چی میگی تو؟!
- خب بچه‌ها کارش نداشته باشید ببینیم می تونه بره یا نه!
رز از اين كه چه چيزي در صورت انجام دادن خطا به سرش خواهد اومد، شوکه شده بود و در دلش هرگز مطمئن نبود که بتواند برود. ازحرفش پشیمان شده بود... اما باید می رفت! پانصد متر دور خيز كرد و با سرعت به سمت حقله حركت كرد...
بــــــــــــــــــــــــــومـــــــــــــــــــــــــــــــــب!
رز به حلقه برخورد کرد و آه از ته اعماقش بلند شد...
- آخـــــــــــــــي! دردت اومد؟
- عیبی نداره. ما که گفتیم این کارو نکن!
- هه! بزرگ میشی یادت میره!!
- زیاد مهم نیست! خب اولین پروازت بود...
- آخه حيف نيست دختر به اين جيگري خودزني كنه؟!
رز به آنها چپ چپ نگاه کرد. كم‌كم متوجه‌ي عمق فاجعه شد و شروع کرد به قیل و قال کرد و دق و دلیش رو سر آنها خالی کرد!

خب! این بود خاطره ی اولین پرواز من البته به صورت رول!

پ.ن: استاد! هفت سال پیش استاد پرواز و کوییدیچ ما مادام هوچ بود در ضمن اگه ترس رو اول داستان آوردم به خاطر این بود که بچه های اون موقع ترسوتر بودن!

تدريس امروز چطور بود؟!
الف)خيلي عالي ب) خيلي خوب ج) حرف نداشت د)بهتر از اين نمي‌شد

خیلی خوب بود. ولی اگه این سوال 5 امتیاز داشت خیلی خیلی عالی مي‌شد!!




Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
یادم میاد وقتی 5 ساله بودم بعد از شونصدمین بار تلاش ناموفق دوباره رفتم انباری خونمون تا با داکسی داداشم بازی کنم ! هر وقت که میرفتم سر وقتش اقبال مساعدت میکرد و یا مامان ، بابا یا خود داداش میومدن و نا امیدم میکردن !
اما اون سری دیگه فرق داشت . وقتی رفتم که هیشکی خونه نباشه . داکسی توی شیشه ی در بسته زندونی شده بود . طفلی رو آزاد کردم ، اما دختر یا پسره ی (!) بی چشم و رو عوض تشکر پرید روم و آخم رو در آورد . همش نیشم میزد حیوون نمک نشناس هی التماس میکردم که ولم کنه تا بذارم با مداد رنگیام یه ذره خودش رو خوشگل تر کنه ! قبول نکرد . دوباره التماس کردم که نزنه تا ایندفعه بذارم چوبدستی زاپاس بابام رو برداره !!! هنوزم که تقریبا یه نیم قرنی (!) از اون لحظه میگذره نمیدونم چرا وقتی اینو شنید چهره اش یه دفعه تغییر حالت داد و این ریختی شد !
اما میدونم که یهو ولم کرد ، ازش تشکر کردم و یه راست رفتم سراغ جعبه ی کمک های اولیه و بعد تنها وسیله ی امداد رو که طبق گفته ی فوق چوبدستی زاپاس بابام بود برداشتم و دادم به داکسی . اینقدر خوشحال شد که نگو ! وقتی یه بار دیگه نگاش کردم متوجه شدم که موهای تنم سیخ شده و دارم از ترس به خودم میلرزم ! پس جعبه ی مداد رنگی هام رو هم به عنوان اشانتیون اون چوبدستی گذاشتم زیر بغل داکسی تا بره خودشو قناری کنه !
اما بشنوید این تیکه ی قصه رو ! : داکسی چوب رو برداشت و با یه حرکت انتحاری اون خودش رو تبدیل به یه آدم کرد ! بعدش یه چوبدستی از ته انبار برداشت و روش نشست . بابا عجب داکسی – آدمی خوبی بود ! چوب رو برداشت تا یه ذره انبار رو تمیز کنه ! احتمالا به خاطر این بود که کلی بهش خوبی کرده بودم !!! اما چرا روش نشسته بود ؟ شاید مدل جدیدی باشه ! پس منم برای اینکه زیاد خسته نشه یه چوبدستی دیگه برداشتم روش نشستم تا از حرکات اون تقلید کنم و بهش تو جارو کردن کمک کنم !
یه پاش رو کوبوند زمین ... همین کارو کردم اما بعدش ... جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !
نمیدونم چرا پریدم هوا ! وااای نه ! من از بلندی میترسم ! نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !
همون لحظه هر چی دعا سر میزغذا یاد گرفته بودم رو تو دلم خوندم تا مرلین یاریم کنه ... اما دریغ از یاری که سهله ، دریغ از اینکه دو دقیقه ولم کنه بذاره خودم یه خاک پاک و تنمیز بریزم رو سر خودم ! مرلین نامرد هی با دستای غول پیکر و نامرئیش اینوری میکرد منو اونوری میکرد ! بعدش وقتی تو دلم قول کتاب داستان شنل قرمزی رو بهش دادم ولم کرد و گذاشت خودم برا خودم بچرخم ! از ترس صاف نشسته بودم رو چوب و حرکت نمیکردم ! بخاطر همین تازه داشتم از پرواز لذت میبردم . اما ییهو یه درخت جلوم سبز شد ! آخه درخت به این گندگی و خرسی چشم نداشت جلوش رو ببینه تا به من نخوره ! کور شی درخت که منو ندیدی ! اما من در هنگام سقوط آزاد حرکتی بس آرتیستانه از خود نشون دادم و از شاخه اون درخت نابینا آویزون شدم تا نیفتم !

به به ! حالا چیکار کنم ؟ تو اون بیابون بی آب و علف کی رو پیدا میکردم بیاد منو از رو اون درخت که جزو استثنا بود تو بیابون نجات بده ؟ اونجا که جتی هیچ مورچه ای پر نمیزد تو آب !

اما مرلین که هنوز دهنش بخاطر کتاب قصه شنل قرمزیم کف میکرد کمک کرد تا بابام پیدام کنه و حالا من تو وسط اتاقم با کتاب قصه ایستادم . کسی میدونه اینو چجوری باید به مرلین برسونم ؟

تکلیف دومیه : اییی !!! بدک نبود !!! خوب بود ! خیلی خوب بود !


ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲ ۲۳:۲۲:۳۵
ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲ ۲۳:۴۵:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۶

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
[size=xx-large]مشق کوییدیچ:[/size

یادم میاید که یک روز در خوابگاه دختران بودم که یکدفعه یک کسی مرا بیدار کرد وقتی بیدار شدم دیدم جغدم بالای تختم نشسته. و روبرویش نامه ای است که مادرم نوشته بود( تولدت مبارک بسته ای برایت فرستاده ام امیدوارم ازش خوشت امده باشد خدا حافظ.) من بسته را باز کردم و یک جاروی نیمبوس 2000 دیدم از خوشحالی زبانم را گاز گرفتم رفتم و صبحانه ام را سریع خوردم و امدم تا با نیمبوس اولین بازی ام را بکنم.( اخه میدونید من تا حالا سوار جارو نشده بودم البته این ماله دو سال پیش است من الان در کوییدیچ حرفه ایم.)به بیرون از هاگوارتز امدم و سوار جارو شدم اولش یک کمی بلد بودم پرواز کنم چون از پدرم که در کوییدیچ خیلی فعال یاد گرفته بودم من داشتم در اسمان ابی پرواز می کردم که یک دفعه حواسم پرت شد وسقوت کردم ان قدر ضربه شدید بود که چند دقیقه ای بیهوش شده بودم اما وقتی به هوش امدم معلوم نبود که کجا هستم بلاخره فهمیدم زیاد هم دورتر از هاگوارتز سقوت نکرده ام اخر من دقیقا روی یک درخت در جنگل ممنوعه سقوط کرده بودم. خلاصه وقتی به مدرسه برگشتم دوستم گفت چه اتفاقی افتاده منم ماجرا را برایش تعریف کردم و او
از خنده اشکش در امد خلاصه این اتفاق درس عبرتی شد که دیگر وقتی یک کاری را بلد نیستم وتجربه ای در ان ندارم را نکنم.




Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۶

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
.يه نمايشنامه بنويسيد و توش خاطره ي اولين باري رو كه پرواز كرديد بنويسيد(مثال:بنويسيد چجوري با جارو اشنا شديد ، تلاشها براي يادگيري ، سقوط هاي بامزه اي كه با جارو داشتين و ...)29 اميتاز

من تو يه خانواده جادويي متولد شدم و تمام اعضاي خانواده ي من هم كوييديچ باز هستند مخصوصا پدرم كه تو يه تيم كوييديچ در ليگ دسته يك بازي ميكنه و عاشق كوييديچه.
اولين باري كه اسم كوييديچ و پرواز به گوشم خورد همون اول تولدم بود پدرم به محض اينكه منو از سنت مانگو آوردن گفت: "عجب پسري! حتما كوييديچ باز فوق العاده اي مي شه! "
پدرم هميشه در هر فرصتي منو سوار جارو خودش مي كرد و دور حياط مي چرخوند و يا چند تا دسته جارو جادويي بچگانه برام خريده بود و منو وادار مي كرد كه با اونا بازي كنم, اما من از همون اول از اين ورزش بدم ميومد چرا؟ نمي دونم شايد چون به جز كوييديچ هيچ حق انتخاب ديگه اي براي گذران اوقات فراغتم نداشتم!

پدرم هيچ وقت قبول نمي كرد يا نمي خواست قبول كنه كه يه دونه پسرش, فرزند فداكارش! كوييديچ بلد نباشه! به همين خاطر هميشه براي من داستان هاي كوييديچي تعريف مي كرد و منو هميشه با خودش مي برد به ورزشگاه تا كوييديچ نگاه كنم بلكه اين لكه ننگ از من جدا شه و به كوييديچ علاقه مند بشم يا اينكه هميشه جلوي دوستاش از كوييديچ من تعريف مي كرد تا شايد تو رودربايستي بيفتم و كوييديچ بازي كنم!

فقط احتياط ها و اصرارهاي مادرم باعث شده بود كه پدرم تا قبل از پنج سالگي آموزش حرفه اي كوييديچ رو شروع نكنه البته قبل از اون هميشه با ترفند هاي مختلف منو با خودش سوار جارو مي كرد و مي چرخوند اما تا قبل از پنج سالگي هرگز تنهايي سوار جارو نشده بودم.

بالاخره روز موعود فرا رسيده بود و ديگه به نظر مي رسيد اصرار هاي مادرم هم در مقابل اشتياق پدرم خاموش شده بود, من به همراه مادر, پدرم و چند تا از دوستان پدرم وسط حياط ايستاده بوديم و پدرم آخرين توصيه ها رو به من مي داد بعد گفت:"حالا دستت رو بگير بالاي جارو و بگو بيا بالا!" من دقيقا همون كارو كردم.
-بيا بالا! اما هيچ اتفاقي نيافتاد, بالاخره بعد از پنج بار چوب جارو بالا آمد اما سرعتش بيش از حد تصور من بود و محكم به كف دستم خورد اما من با هر زحمتي كه بود اونو گرفتم!

آروم و با احتياط سوار جارو شدم دستام به شدت مي لرزيد و چشمام سياهي ميزد نگاهي به پدرم انداختم بعد محكم سر جارو رو بالا كشيدم يه دفه اوج گرفتم مي خواستم جيغ بزنم ولي نشد. حالا با سرعت جلو مي رفتم. چشمام به جلو خيره شده بود و ناگهان لرزش شديدي در جاروم ايجاد شد و دستام سر خورد و نزديك بيفتم كه...

چهار روز بعد
-من كجام؟ اينجا كجاس؟ مامان جاروم كجاس؟
-عزيزم بخواب تو حالت خوب نيست... خدا به دادمون رسيد كه تو هنوز زنده اي!
-چي شده؟ من داشتم جارو سواري مي كردم...
بعدا برات ميگم پسرم! اين را مادرم با لحن غمگيني گفت.

حالا دو ماه از اون اتفاق ميگذره و من هر وقع به ياد حرف هاي مادرم بعد از ترخيص از سنت مانگو ميفتم از خودم خجالت ميكشم و هرچه بيشتر جارو سواري رو تمرين ميكنم:"پدرت توي چند سالي كه سعي مي كرد تو رو به كوييديچ علاقه مند كنه فهميده بود كه تو هيچ علاقه و استعدادي در كوييديچ نداري اما هيچ وقت اميدشو از دست نداد. اون جلوي دوستاش خيلي از تو تعريف كرده بود و اون روزي كه دوستاش براي ديدن جارو سواري تو اومده بودن تو گند زدي, براي حفظ آبروي خودش و تو طلسم فرمان رو روي تو اجرا كرد تا بتوني تنهايي و بدون نقص جارو سواري كني اما اون به اين جادوي سياه مسلط نبود و كنترلت از دستش خارج شد تو افتادي و بلافاصله از وزارتخانه اومدند و اونو بردن آزكابان" و به اين ترتيب بود كه اولين جاروي سواري انفرادي من هيچ خاطره اي رو براي من نداشت!

خــــــــــــــــــــيــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــي خـــــــــــــــــــــــــوب!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۱:۲۱:۳۴
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۱:۳۰:۰۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.