از اونجایی که نارسیسا احتمالا تو مؤخره کتاب هفت دیگه به رحمت مرلینی شتافته ، گمونم دیگه اونجا آینه به دردش نمی خوره ولی اگه همون قبل از مؤخره رو در نظر بگیریم ... یه زندگی آروم رو در کنار خانواده و نوه های احتمالیش می بینه !
2. نارسیسا مالفوی ، اگه در دنياي ماگلي قرار بگيره _ يعني جادوگر نباشه و در دنياي همين الان خودتون باشه _ در آينه ي ايريزد چي ميبينه ؟
اممم ... اگه جادوگر نباشه که ... خوب احتمالا جشن فارغ التحصیلی دراکو از دانشگاه آکسفورد یا کمبریج رو می بینه ! احتمالا کمبریج چون اسمش از آکسفورد باکلاس تره . ( آکسفورد یعنی گذرگاه گاوها )
3.خود من _ هميني که الان پشت کامپيوتر نشستم رو ميگم ! _ در آينه ي ايريزد چي ميبينم ؟
من ؟ یه سنگ قبر می بینم روی یه تپه ... زیر یه درخت ( احتمالا بید مجنون ) که روش اسم خودم نوشته شده
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در 1387/7/12 0:15:38
طبق توافقات حاصله با ناظر محترم این انجمن، از این پس پست هایی که در این تاپیک زده میشه از حالت رول خارج میشه و به این شکل درمییاد که میگم:
هر پست باید دو جواب برای این سوال داشته باشه: 1.شخصیتی که شما ایفای نقش او را به عهده دارید، در آينه ي ايريزد چي ميبينه؟
2.شخصیتی که ایفای نقش او را به عهده دارید ، اگه در دنياي ماگلي قرار بگيره_ يعني جادوگر نباشه و در دنياي همين الان خودتون باشه_ در آينه ي ايريزد چي ميبينه؟
جواب دادن به این سوال هم اختیاریه: 3.خود تو_ هميني که الان پشت کامپيوتر نشستی رو ميگم ! _ در آينه ي ايريزد چي ميبينی؟
---------------------
_پست ها میتونن جدی یا کاملا طنز باشن.
_ پست ها حتما باید شامل دو جواب برای دو سوال اول باشن. پست هایی که فقط به سوال اول جواب داده باشن، حذف میشن! پس واضحه ایفای نقش ها میتونن در این تاپیک پست بزنن.
_پست ها نباید هیچ گونه توهینی به شخصیتهای سایت یا حقیقی داشته باشن.
توجه کنید که کسی میتونه به درستی به این سوالات پاسخ بده که شناخت کاملی از ایفای نقشش داشته باشه.
نور، آنجا نور بود، نور واقعی . ولی چه چیز دیگری وجود داشت؟ ... نمی دانم. مبهم به نظر می رسید ولی در آن سطح شیشه ای آینه به تدریج ، چشمانم را به بازی گرفت. اگر اندکی دیگر به نقطه ای از آینه چشم می دوختم، ممکن بود بتوانم در آن نور تام، چیزی را تشخیص دهم ولی هزارتوی تصویر ها عمیق تر از آن بود که چنین کنم، ولی احساسم به من می گفت، چه خواهم دید.شاید دنیایی دیگر وشاید هم ، همین دنیا. بی تردید، جایی که نه خبری از قدیسان تقلبی بود و نه وجودی از دروغ و رذالت. این، یک رویا بود، من آزاد، دنیایی آزاد .
ولی کسی چه می داند؟... دریای آرزو ها بسیار وسیع است. شاید آن نور ، فضایی دیگر را در بر گرفته بود ، شاید احساسم اشتباه می کرد.ولی بی توجه ، قدمی از فاصله ی نه چندان طولانی با آینه را طی کردم ،بی تردید به آن دنیا پای می گذاشتم ، تنها چند قدم و سپس، می توانستم نگاهم را از آینه بدزدم ، کاری را که مدت ها بود، نتوانسته بودم انجام دهم، اما ذهنم آنچنان مستاصل شده بود که حتی توانایی انجام چنین کاری را نیز نداشتم، وهزاران شاید دیگر، کسی چه می داند؟.... دریای آرزوها بسیار وسیع است.
...
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در 1387/5/15 22:51:40 ویرایش شده توسط مورگان الکتو در 1387/5/15 22:54:02 ویرایش شده توسط مورگان الکتو در 1387/5/16 20:47:40
فقط خوشبخت ترین آدم دنیا میتونه از این آینه مثل یه آینه معمولی استفاده کنه.این آینه نه چیزی به کسی یاد می ده نه حقیقتی رو نشون میده.خیلی ها مدت زیادی از وقتشونو جلوی این آینه تلف کردن و مسحور و مجذوب چیزی شدن که در آینه میدیدن.بعضی ها هم دیونه شدن در حالی که حتی نمیدونستن چیزی که دیدن واقعیتی امکان پذیر هست یا نه.
اين گفته به خوبي مشخص ميكند كه اين اينه، تا چه اندازه ميتواند خطرناك باشد و يا تا چه حد مي تواند نشانگر خوشبختي انسان باشد. آرزوها، گاه چنان انسان در غرق در عالم خيال و رويا ميكنند كه ميتوانند نيرو را براي اراده و عمل به همان كار از انسان بگيرند. و اين آينه نمود همين است. هر كسي در مقابل اين آيينه عكس العملي نشان خواهد داد و يا به ارزويي خواهد رسيد. هيچكس از اعماق ذهن ديگري و آرزوهاي اون خبر ندارد، اما اين آيينه... . حداقل كار مفيدي كه اين آيينه مي تواند مسبب آن باشد، اين است كه شما مي توانيد نوشته هايي زيبا را راجع به آن، در يك پست بنويسيد! پس شروع كنيد!!!
دوان دوان خود را به همان اتاق همیشگی رساند. دکوراسیون اتاق هنوز تغییر نکرده بود. ماه ها بود به آن اتاق می آمد و به آن آینه شگفت انگیز نگاه می کرد و فکر می کرد که در آن آینده خود را می بیند. هر شب به آن اتاق می رفت و تصویر معشوقه خود را در آینه می دید. ماه ها و سال ها گذشت اما او هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر مجذوب تصویر آینه می شد تا حدی که تصویر آینه مانع رسیدن به معشوقه اش شد و او معشوقه اش را در همان آینه کوچک در کنار خود داشت. بی آنکه بیندیشد که می تواند او را واقعا در کنار خود داشته باشد نه فقط در ذهنش.
به ایینه نگاه کرد ،صدای رعد برق وجودش را می لرزاند ،هرچند او نه گوشت داشت ،نه پوست داشت و نه روح
می ترسید که این بار هم ایینه حقیقت را به وی نشان ندهد ممکن بود که همه چیز عوض شود فقط کافی بود به خودش جرات می داد و به ایینه نگاه می کرد سرش را بلند کرد نفس عمیقی کشید به عکس خود نگاه کرد :یک تکه چوب درخت ! هی این ممکن نبود اون یک چوپ نیست سرش را تکان داد و دقیق تر نگاه کرد :
فرشته ی مهربان بالای سرش بود و به او می گفت :
بگزار رویاهایت تحقق پیدا کنند!
و خودش را که حالا یک پسر واقعی شده بود
برگی از دفتر چه ی خاطرات پینوکیو
[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .
به تصوير خود درون آينه نگاه كرد. دختركي كه پشت درختي پنهان شده بود. داشت گريه ميكرد. صداي كسي به گوش رسيد كه انگار داشت دخترك را صدا ميكرد. اما دخترك از جا بلند شد. داشت فرار ميكرد. از بين درختان گذشت و سعي ميكرد از آنجا دور شود. ولي آن شخص هنوز دنبالش بود. ناگهان پاي دخترك به چيزي گير كرد و او به شدت زمين خورد. صداي آن شخص به گوش رسيد كه داشت وردي را به طرف دخترك شليك ميكرد: آوداكداورا! و دخترك بي حركت روي زمين ماند. بين صدها درخت. تنها ي تنها.
با ديدن اين صحنه به خود لرزيد. چه سرنوشت هولناكي. بله. او عاشق مرگ بود. عاشق مرگ. چون تنها بود و از تنهايي لذت ميبرد. پس چه بهتر كه تنها باشد. براي هميشه.
جلوی آینه ایستاد و به تصویرش نگاه کرد. آنجا خبری از چهره تراش خورده و سوخته خودش نبود. یک پسر با پوست روشن و موهای طلایی ایستاده بود کنار پیرمردی چاق و سفید مو و به او می خندیدند. پشت سرش را نگاه کرد ولی متوجه شد تنهاست. آن پسر خودش بود و آن پیرمرد هم کسی جز پدرش نبود. ساعتها به آن تصویر نگاه کرد، به کسی که آرزویش را داشت، به آن پسر سالم، سرحال، با دست و پای واقعی، کسی که پدرش او را دوست داشت. به آتشی که آنجا روشن بود نگاه کرد و در یک لحظه تصمیمش را گرفت. دقایقی بعد چیزی نمانده بود به جز کپه ای از خاکستر گرم، خاکستر متعلق به پینوکیو؛آدمک چوبی!
می لرزید نمی توانست باور کند نمی توانست باور کند که ان چه که می بیند یک واقعیت است اینده ای شیرین !اشک از چشمان ریزی که در میان یک صورت چاق پنهان شده بود بروی گونه های سرد و وحشت زده اش چکید صدای رعد اسمان که گویی بر سرش فریاد می کشد و بعد اشک ابر ها باعث شد در خیال فکر کند :اسمان هم اشک شوق می ریزد!
بار دیگر به تصویر نگاه کرد :پدرش ،مادرش ،مادربزرگش در حالی که اورا در اغوش گرفته بودند از توی ایینه به او لبخند می زدند و یک دختر ،هلگنونیوک لافونیت با لب های سرخ و موهای بلند مشکلی از گروه ریونکلاو به او دست تکان می دهد
پدر و ممادرش بازگشته اند ان ها در اتاق محفل هستند
بار دیگر پلک می زند :درست هرچیزی که دیده است باز هم می بیند!
خوشحال می شود ناگهان یک برگه از میان ایینه پدیدار می شود!
نویل لانگ باتم نفر سوم ازمون عالی رتبه ی جادوگری
جیغ می کشد اما بعد یادش می اید که نباید کسی را متوجه خودش کند !! پدر و مادرش بر می گردند !تمرکز او بر روی درس باعث می شود که....
ناگهان شترق!نویل رویش را باز می گرداند .و به سرعت به سمت کلاس پیشگویی می دود غافل از ان که ان صدای شترق فقط صدای گربه ای بود که محکم در ورودی را بهم کوبید ولی مهم این بود که نویل واقعیت را در اینده دیده بود!
[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .