هنوز استعفاي سارا در دستان وزير بود، خفنزترين فرد ممكن رو از دست داده بود! يحتمل وزارت شكست سختي را تجربه خواهد نمود!
آسپ هنوز در اين افكار مشمئز كننده(!) غوطه ور بود كه حاجب در زد:
_ قربان، يك...
و بدون هيچ رودربايستي سرشو وارد اتاق كرد و سريع ادامه داد:
_ پيري لب گوري ميگه ميخواد شما رو ببينه!
_ حسش نيست! حس هيچ چيزي نيست! بگو جلسه داره! چميدونم!
و دوباره به بازي كردن با برگه ي مذكور، مشغول شد. هنوز داشت فكر ميكرد و گه گاهي با سر آشتين اشكاشو خشك ميكرد! كه يهو در از جا كنده شد! و حاجب هم به صورت لت و پار افتاد يه گوشه اتاق!
آسپ:
طرف:
و در مقابل نگاه مبهوت و گيج آسپ و داد و فريادهاي حاجب پرروري بي شخصيت(
) ، يك ورد زير لبي خوند و يك صندلي با شكوه ظاهر شد و روي اون نشست و با لحني خيرخواهانه گفت:
_ آسپ عزيز! من مك گونگال هستم! من خوب ميدونم كه تو به كمك من احتياج داري! پس حرف نزن و فقط گوش كن!
با اينكه تو و يا اطرافيانت ممكنه فكر كنيد كه من پير شدم و هيچ كاري از دستم ساخته نيست، اما مطمئن باش كه در اشتباهيد!
يادمه آلبوس، هميشه به پدرت كمك ميكرد و از اون محافظت ميكرد، پس مطمئن باش من نمي گذارم كه شاگرد مدرسه ي من_ همونطور كه آلبوس اجازه نداد_ اذيت بشه و شخصا براي اينكه از تو و هدفت محافظت كنم، اينجا اومدم!
مطمئن باش كه با اعتماد به من، ضرر نخواهي كرد و با طيب خاطر، به اهداف خودت خواهي رسيد!
و بعد مگي بلند شد و با نگاهي كه آسپ رو تحت تاثير قرار داد، گفت:
_ آسپ عزيز! اعلام وفاداري من رو صادقانه بدون و بدون كه ارتش تو، هيچوقت بدون رئيس نخواهد بود و من شخصا حاضرم رياستش رو بر عهده بگيرم!
و اينجا بود كه اسپ تحت تاثير شخنان ايول دار مگي قرار گرفت و با سر اين عمل مگي رو تاييد كرد و به اين صورت در اومد: