هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
8/8/87
روز تولد یک سالگیم

امروز یک روز خوبه چون من یه سال پیش ، تو این روز به دنیا اومدم. صبح که از خواب پا شدم بلیز اومد تختم رو مرتب کرد ولی بهم تبریک نگفت. منم سرش جیغ کشیدم و چند تا کروشیو نثارش کردم تا بهش بفهمونم که تولدمه ! ولی اون مثل همیشه داد زد و از اتاق بیرون رفت.


سر میز صبحانه ، آنی مونی پیشبند صبحانه ام رو برام بست و دور لب هامو هم که آب پرتقالی شده بود پاک کرد. اما اونم بهم تبریک نگفت.
بعد صبحانه حتی تلویزیون هم برنامه ی " فیتیله روز تولد لرد تعطیله " رو نذاشت.
بعدش زنگ زدم خونه ی دامبل اینا و بهش گفتم که نمیخواد بهم چیزی بگه؟ و اون گفت که من یک کچل بی خاصیت هستم و گفت که الان میاد و همه ی هورکراکس هامو تو ریش سیاهچال فضایی وحشتناکش غرق میکنه.
و بعد اون اومد و همه ی هورکراکس هامو تو ریش سیاهچال فضاییش غرق کرد و رفت خونه شون چون مامانش برای ناهار ماکارونی با سس درست کرده بود.


منم گریه کردم و به دایی مورفین گفتم که بهم برای امروز تبریک بگه و اون با صدای بلند گفت که نمیدونه امروز چه روزیه و بهتره که من دهنمو ببندم چون سر صبحونه سیر خوردم و دهنم بوی کوییرل میده.
و من دهنمو بستم ولی قبلش دایی مورفین جون رو فرستادم اتاق تسترالها.

ظهر رو با بلا قرار گذاشتیم و برای ناهار رفتیم رستوران سنتی حاج دامبل و شرکا، بلا خیلی صورتی و عشغولانه ، اشقولانه، اشقعولانه؟ ولش کن.. همونی که همه فک میکنن من نمیشناسم ، بود؛ من فکر کردم که میخواد تولدمو تبریک بگه اما اون بهم پیشنهاد ازدواج(اضدواج؟ اظدواج؟عذدواج؟ ) داد. منم که نمیدونستم یعنی چی قبول کردم ولی قبلش اونو هم فرستادم دژ مرگ یه دو ماه آب خنک بخوره.
بعدش دامبل یه کوبیده بهم داد و من فکر کردم که میخواد تولدمو تبریک بگه اما اون بهم گفت که کوبیده ام شیش گالیون میشه و چون من پول نداشتم عین کارتون ها تو هوا برعکسم کرد و هورکراکس های باقیمونده ام رو هم از جیبم برداشت و تو ریش سیاهچاله فضاییش فرو کرد.


بعدازظهر مورگان پیشنهاد داد که برای بازدید بریم نیروگاه اتمی و چند تا بمب بترکونیم. دیگه داشتم مطمئن میشدم که جشن تولد اصلیم رو اونجا گرفتن و میخوان با آتیش بازی شبانه و ترکوندن خوشحالم کنن. اما وقتی دیدم فقط دارن نقشه ی ترکوندن هاگرید رو میکشن همشونو تو خشاب تفنگ اتمی گذاشتم و به طرف هسته شلیک کردم و با کمکشون اورانیم رو غنی سازی کردم.
وقتی برگشتم خونه دیگه شب شده بود و فقط نجینی تنها تو کاناپه چمباتمه زده بود و زل زده بود به تلویزیون و داشت تخمه میخورد.
رفتم کنارش نشستم و اون یهو فکشو اندازه ی ریش دامبل باز کرد و جیغ کشید و من فک کردم که داره تولدمو به روش ماری تبریک میگه اما بعد فهمیدم که من رو دمش نشستم.


شب که رفتم تو اتاقم ، تابلو های آویزان به دیوار هم تولدمو تبریک نگفتن و فقط بهم خبر دادن که دامبل آخرین هورکراکسمو هم به داخل ریش سیاهچال فضاییش فرو کرده. اشکال نداره. فردا دوباره بچه ها رو میفرستم برن درش بیارنـ...ا.. بچه ها که منفجر شدن.. اشکال نداره ، چیزی که زیاده مرگخوار.
ولی خب ، خودم که میتونم تولدمو به خودم تبریک بگم. رفتم سر صندوقچه ی خدابیامرز آقام . آقاجون سالازارو میگم.

درشو که باز کردم یه عالمه مار و مارمولک ازش ریختن بیرون ، اونا هم تولدمو تبریک نگفتن ولی میتونم قسم بخورم به زبون ماری بهم دیگه میگفتن که من خیلی خوشتیپم و قیافه ام آخرین مد خزنده اس.
بعدشم هر کدومشون رفتن تو یه سوراخی قایم شدن.
بعد چشمم افتاد به لباس عروسی ننه مروپم. خدابیامرزتش ، همیشه میگفت ..همیشه میگفت... همیشه چی میگفت؟ من که هیچ وقت ندیدمش.
ولی لباس عروسی خیلی قشنگه. میذارمش کنار.
بعد از اون ، یه بسته پودر سفید پیدا کردم که نمیدونم چی توش بود . ولی هر چی که بود بوی خدابیامرز دایی مورفینمو میداد.
دوباره دستمو بردم تو صندوقچه ، یه دوربین عکاسی قدیمی پیدا کردم. مشنگیه ، عکس ها توش حرکت نمیکنن. میتونم باهاش از خودم یه عکس بگیرم. مال بابا تام ریدله که نمیخوام اسم کثیفشو یدک بکشم. ولی خدابیامرز بابای خوبی بود. فقط نمیدونم چرا یهو تنهامون گذاشت. نمیدونم ، من که هیچوقت ندیدمش...چرا ، یه بار دیدم!
وقتی که کشتمش.

خب دیگه دستم خورد به ته صندوقچه ، تموم شد.
تمام یادگاری های خانواده ی من همینا بودن.
برمیگردم و لباس عروسی ننه رو برمیدارم. میرم پشت پرده ی پنجره ی اتاقم که کسی موقع پوشیدن لباس صورتی نیاد تو اتاق و منو نبینه ، ولی فک کنم یه دو سه چار پنج شیش هفت نفری تو کوچه وایسادن و به پنجره اتاقم خیره شدن.
بلاخره از پشت پرده اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه. لباس یکمی تنگ بود ولی شبیه ننه شدم حتما. از خودم یه عکس میگیرم؛
بعدش دستامو از هم باز میکنم و تولدمو به خودم تو آینه تبریک میگم.
تولد ، تولدت ، تولدت مبارک ولدی ناز و کوچک...

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۸ ۲۳:۲۸:۳۱


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مامان گفت که خانم سوزان از بعد از ظهر امروز برای اموزش من و انددرو و سیسی می اید.بابا تاکید داشت که او یک اصیل زاده است و پدر و پدر بزرگ و پدر پدربزرگ و پدر پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ و پدر پدر پدر پدر بزرگش در سازمان کشتن مشنگ ها کار می کردند من خیلی دوست دارم زودتر اورا ببینم اخر می گویند او خیلی خانم خبیثی هست.من هشت سالمه ولی خیلی از این خانم خوشم می اید .سالازار کند که او زودتر بیاید

امروز خودم موهای سیسی را بافتم و نازش کردم.من سیسی را خیلی دوست دارم.او خیلی دوست داشتنی است .همش باد بزن مامان را برمیدارد و می گوید که من یک اشراف زاده هستم.خیلی خوشم می اید که ادای خانم بزرگ ها را در می اورد و ناخن مصنوعی های مامان سیریوس را برمیدارد.مامان سیریوس من و سیسی را خیلی دوست دارد ولی وقتی اندرو رو می بیند دماغش را می گیرد.من هم از او بدم می اید چون او یک بچه ی نق نقو و پررو است .او کلی گریه کرد که من موهایش را نبافتم و مامان دعوایم کرد که چرا او را دوست ندارم ولی من می دانم وقتی مامان بیرون برود من اندرو را ان قدر کروشیو می کنم تا دیگر نتواند گریه کند و باعث بشود که مامان من را دعوا کند.تازه سیسی هم کروش کروش می کند و کمکم می کند .ولی او هنوز کوچولو است

خانم سوزان امروز امد.او خیلی عصبی و بدخلق است ولی من خیلی از او خوشم می اید.من و سیسی و اندرو امروز سر کلاس نشستیم او امروز سیسی را دعوا کرد که موهایش را بافته است و من با او دعوا کردم چون دیدم که سیسی گریه اش گرفته است .من نمی خواستم سیسی ناراحت شود اندرو می خندید من دوست داشتم اورا خفه کنم .

او امروز خیلی سعی کرد به من طلسم های س..س..را بیاموزد ولی من یاد نمی گرفتم .من فقط کروشیو خوشم می اد و این اورا عصبانی می کرد.او میگفت که من نباید کروشیو کنم .وگرنه دختر بدی می شوم ولی من ان را دوست دارم.او وقتی که دعوا می کرد و جیغ می کشید من خنده ام می گرفت و خوشم می امد و سیسی هم موهای فرفری طلایی اش را تکان می داد و می خندید ولی اندرو با وحشت خودش را جمع می کرد.اه او خیلی ترسو است

خانم سوزان می گفت که من با این وضعم به هیچ جا نخواهم رسید.او می گفت که من فقط بلد هستم کروشیو کنم و هیچ کار دیگری نمی توانم انجام دهم.او می گفت من همین طور کودن می مانم اما من که ناراحت شده بودم و غرو.غر.و..غرورم جریحه دار شده بود گفتم که یک روز اورا می کشم .من کلمه ی غرور را تازه از سیسی یاد گرفته ام .گفتم که او ادای خانم بزرگ هارا در می اورد.بعد او همه چیز را به مامان گفت و دیگر نیامد ..من می ترسم که بی سواد بمانم ولی می دانم که مامان اجازه نمی دهد که ما سه تا بی سواد بمانیم.خب من چی کار کنم؟از طلسم های..س..س...خوشم نمی اید! تصویر کوچک شده

برگی از نوشته های بلاتریکس بلک 8 ساله

بیست سال بعد :

و اینک شبکه ی اختصاصی مرگخواران اعلام می دارد:

خانم سوزان مکافن دیروز خونین در جوی اب کنار سازمان کشتار مشنگ های رها شده بود.بدن شقه شقه اش که مشاهده می کنید گواهی بر این سخن است.اطرافیان اظهار داشتند که ساحره ی مو مشکی که صورتش را با شنل پوشانده بود وی را به قتل رسانیده است..این خبر تا چه اندازه صحیح است ؟


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
گیلدی و مونتی کنار هم نشستن و دارن با همدیگه صحبت می کنن و هر از گاهی لبخندی بر لبانشان نقش می بندد و دوباره مشغول صحبت کردن می شن ...

- مونتی یادته بچه بودیم داشتیم بازی می کردیم . اون پسر همسایهه اومد اذیتت کرد ؟
- نه کدوم دفعه رو می گی ؟
- بابا همون دفعه که اومد اذیتت کرد و بابات بستش به راکت نیل آرمسترانگ !
- آها ... آره . یادش بخیر .


و مونتی و گیلدی با هم به فکر فرو می رن و مروری بر خاطرات قدیم می کنن ... گیلدی و مونتی که قد هر کدومشون به نیم متر هم نمی رسه روی علفای تو حیاط مونتی اینا دارن خاله بازی از نوع خیلی خفنزش می کنن و همش می زنن تو سر همدیگه که یه بچه ی تقریبا 70 سانتی - که کله ی خیلی بزرگی داشت و همین امر باعث می شد که قدش بلند تر جلوه کنه - وارد حیاط مونتی اینا می شه می گه :
- سلام مونتی . خوبی ؟ این کیه ؟
- سلام بوقی . این دوستمه . گیلدی .
- میای بازی کنیم ؟
- آره ... گیلدی بلند شو بریم با هم بازی کنیم .

... و هر سه تا با همدیگه می رن که بازی کنن . پس از گذشت 10 دقیقه ی زودگذر مونتی در حالیکه گریه از چشمانش می باره و بر روی گونه هایش می لغزه و به دهانش می رسه و از اون هم می گذره و بر روی زمین خشک می ریزه به سمت در خانه اشان (؟!) می ره و به سرعت اونو باز می کنه .
لحظاتی بعد کنار بابا آرتورش وایساده و داره تمام ماجرا رو واسش تعریف می کنه ... آرتور هم که به شدت عصبانی شده ، در حالیکه دست مونتی رو گرفته از خونه خارج می شه و به سمت اون بچه ی 70 سانتی حمله ور می شه و یه حرکت می زنه و بچه هه از یقه تو دست آرتور آویزون می شه .

گیلدی : سلام عمو آرتور . چطوری این حرکتو زدی ؟
آرتور : سلام گیلدی جان . بماند

آرتور دستشو از دست مونتی آزاد می کنه و دستی به سر گیلدی می کشه و پس از اون به سمت خونه ی همسایه روانه می شه و پس از اینکه به اونجا می رسه ، بچه ی همسایه رو میندازه رو زمین و یه طناب ظاهر می کنه (پست هری پاتری شد ناظر ) و بچه رو به یه وسیله ی مجهول الحالی می بنده و یه چیزی رو آتیش می زنه .

زمین و زمان به همدیگه دوخته می شه و اون وسیله ی مجهول الحال پس از اینکه یه آتیش خیلی بزرگی در تهش (؟!) ایجاد می شه به هوا می ره و اون بچه هم با آخرین توانی که داره جیغ می کشه و به آسمون می ره ...


« ... و ما نیل آرمسترانگ را از خاک آفریدیم و بچه ی همسایه را نیز هم () . و همه بدانند که عاقبت آنان که به سوی سیاهی و گمراهی کشیده شوند چگونه خواهد بود ... »
آلبوس نامه ، صفحه 1987


ویرایش شده توسط گيلدروی لاكهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳ ۱۱:۰۵:۳۰


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
اه! امروز هم غذا ته گرفت!
از وقتی مروپ شوهر کرده و رفته خونه ی بخت، همه ی کارای خونه افتاده گردن من.
این ماروولوی بی عار هم که دست به سیاه و سفید نمیزنه. فقط بلده غر بزنه و ارد بده. خدا بیامرزدت ننه! چی کشیدی از دست این مرد!

دیروز با رفیقاش قرار گذاشته بودن که برن پارک سر کوچه شطرنج بازی کنن.
ارواح خیکش! فکر کرده نمیدونم با دامبل و مینروا و گلرت هر شب میرن تماشای جارورانی فرمول یک.
پیرمرد احمق به جای اینکه حقوق بخور و نمیر بازنشستگیش رو خرج سر و سامون دادن به زندگی بچه هاش کنه، میبره سر شماره ی 17 شرط میبنده که بهترین رتبه اش تو مسابقات، نفر یکی مونده به آخر بوده، یه بار. اونم به خاطر نقص فنی جاروی نفر آخر بود که تو همون دور اول از خط خارج شد!!!

وقتی هم که بهش میگم: باباجون! تو هم رو هر شماره ای که دامبل شرط میبنده، شرط ببند. میگه: پسرجان! تو این چیزا حالیت نمیشه. من سی ساله تو کار فرمول یکم. می دونم این شماره ی 17 آینده ی درخشانی داره. بالاخره من رو پولدار می کنه.

به درک! به من چه اصلا؟! بذار هر غلطی دلش میخواد بکنه. همین که تو خونه نباشه، جای شکره.
مثلا همین امروز نشست تو خونه، چه گلی به سرم زد؟ به جای اینکه پاشه یه کمکی کنه، یه رختی بشوره، یه جارویی بزنه، یه شیشه ای پاک کنه، لم داده بود جلوی تلویزیون، به جون من غر میزد.

راستی! یادم رفت بگم. از وقتی مروپ شوهر کرده، اینجا شده مهد کودک!
صبح کله ی سحر، میاد بچش رو (که خوابه اون موقع صبح!) میذاره ور دل من، میره دانشگاه! آخر شب هم میاد بچش رو (که خوابه اون موقع شب!) میزنه بغلش، میره خونش!
من نمی دونم، این بچه کی ننه، باباش رو میبینه؟
شیر دادنش، حموم بردنش، کهنه عوض کردنش، مریضخونه بردنش و هزارجور بدبختی و گرفتاریش افتاده گردن من، اونوقت ماروولو بی دردسر ورش میداره، میبره پارک، براش بستنی میخره.
آخرش هم مروپ میگه: خان داداش از بابا یاد بگیر! ببین، بچه ام رو چقدر دوست داره!!!

من نمی دونم، این بچه ی تخس بی ادب رو چجوری باید دوست داشته باشم؟
دیروز پیشبندش رو بستم، نشوندمش پشت میز، یه کاسه فرنی هم گذاشتم جلوش.
خودم هم برگشتم پیاز خورد کنم. چشمتون روز بد نبینه، یهو چنان دردی پیچید تو استخونام که نگو و نپرس. اولش فکر کردم، مصرفم دیر شده. ولی بعدش که برگشتم دیدم بچه چوبدستی من رو ورداشته، داره به زمین و زمان "کلوشیو" میفرسته!
مرلین آخر و عاقبت این بچه رو به خیر کنه.امروز که دو سال بیشتر نداره اینه، فردا دزد و زورگیر نشه خوبه!

بی خیال! برم بگیرم بخوابم، فردا هزار جور کار دارم. قراره قالی ها رو از قالیشویی بیارن. این دفتر خاطراتم دیگه داره تموم میشه. فردا یادم باشه، برم یه نوش رو بخرم.

خب دیگه، شب بخیر مورفین! خواب بدون ماروولو ببینی.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۸ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دفترچه خاطرات بلیز برگه 1026

- ایـــــــشتل ... واشلین! پشش بدین! بنگ بنگ بنگ (صدای تفنگ دو لول)

بلیز و مورگان و آنی مونی همونطور که میدوئن .. توی یک راهروی فرعی میپیچین تا به طور موقت از تیرأس گلوله های آلبوس در امان باشن ... در همون حال مورگان دست بلیز رو بازمیکنه و شی لزجی رو در دستش میذاره ...

بلیز: ایــــــــــــــی .. این دیگه چیه؟
مورگان: این دندون مصنوعی های آلبوسه ... موقع خواب از زیر بالشش کش رفتم ... ببینید من سر آلبوسو گرم میکنم .. شما هر طور شده باید دندون مصنوعی ها رو به لرد برسونین .. لرد میخواد با دندون مصنوعی های آلبوس برای خودش هورکراکس درست کنه .. پس منتظر چی هستین؟ برین دیگه .. من سرگرمش میکنم ...

بلیز و آنی مونی که کاملا اهمیت ماموریت رو درک میکردن بدون کوچکترین کلامی از مورگان که آماده مقابله با دامبل شده بود جدا شدن و شروع به دویدن کردن .. از این راهرو به اون راهرو تا سر انجام به فضای باز رسیدن و میخواستن آپارات کنن که ناگهان صدایی باعث توقف آنها میشه ....

صدایی از دور دست ها: بـــــــــــنگ .. بــــــــــــــنگ! دنلول مشنوعی هام کجلاست؟

آنی مونی: من فکر میکنم نباید مورگان رو ترک میکردیم .. بهتره برگردیم بهش کمک کنیم ...
بلیز که شدیدن ترسیده بود و میخواست هر چه زودتر اونجا رو ترک کنه:
- نشنیدی که چی گفت؟ مورگان داره سر آلبوسو گرم میکنه تا ما بتونیم دندون مصنوعی های آلبوسو به لرد برسونیم ... ما باید به راهمون ادامه بدیم ... مورگان خودشو فدای ما کرده .. ما باید قدر این فداکاری رو بدونیم ...

- حلف بژن! بــــــــــــــــــنگ بــــــــــــــــــــــــنگ!
صدای مورگان از دور دست ها:
- غلط کردم .. خواهش میکنم دیگه شلیک نکن! همشونو لو میدم .. آنی مونی و بلیزن .. از اونطرف رفتن ! آی به دادم برسین ... کمک! من دیگه نمیتونم تحمل کنم ...


بلیز!!!!!!!!!!!!!
آنی مونی: دیدی؟ ما باید برگردیم به مورگان کمک کنیم!
بلیز که شدیدا بی قرار و وحشت زده شده: نه .. ماموریت لرد در اولویته .. ما باید این شی رو به دست لرد برسونیم ...

- دنلولام کجلاشت؟ بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ! (افکت به رگبار بستن)
صدای مورگان از دور دست ها: گور بابای ماموریت لرد! اصلا مرگخوارا و لرد به درک! من غلط کردم .. بوق خوردم .. تو رو خدا بیاین منو نجات بدین! برگردین ...


آنی مونی: باید بهش کمک کنیم .. از ما کمک میخواد!
بلیز: ... شونصدتا تیر خورده ... دیگه کاری از دست ما برنمیاد . ما دیر متوجه شدیم .. بهتره بریم ....

بنگ بنگ بنگ!
صدای مورگان از دور دست ها: آیییییییییییییی خیلی ازم خون رفته ولی اگر خودتونو برسونین هنوزم امید هست .. بیاین کمـــــــــک! ماموریت لرد کیلو چنده ؟ آینده مرگخوارا و هورکراکس های لرد همه بره به جهنم .. یکی بیاد نجاتم بــــــــــده!
بنگ بنگ بنگ بنگ
- کمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!


بلیز: خب مثل اینکه مرد دیگه من صدایی نمیشنوم ..
آنی مونی: چرا من میشنوم .. گوش کن ..

افکت گوش دادن به صدا:
بنگ بنگ بنگکمــــــــــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــــم کنین!

بلیز: نه خیالاتی شدی ... صدایی نمیاد .. همه چیز تموم شده!
آنی مونی!!!!!!

بالاخره بلیز که شدیدا گرخیده بود بدون توجه به درخواست های کمک مورگان آپارات میکنه و آنی مونی هم بلافاصله احساس تنهایی بهش غلبه میکنه و دنبالش میره ...




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
بدون اجازه ي صريح

ريگولس آكچروس بلك

ورود ممنوع!

در را به آرامي هل داد . به دور و برش نگاهي انداخت و زماني كه مطمئن شد كسي در راهرو نيست ، وارد اتاق شد. در را به آرامي پشت سرش بست ، تا آخرين لحظه بيني اش را به در چسبانده بود تا مبادا كسي در راهرو ورودش را ديده باشد.

به اتاق با فضاي سياه و تاريك نگاهي انداخت ، يك لحظه مكث كرد و بعد به چوبدستي اش تكاني داد . نور به داخل لوستر طلايي و قديمي برگشت. جاي چند شمع خالي بود؛ ظاهرا خيلي مدت بود كه كسي براي پر كردن جاي خالي شمع ها تلاشي به خرج نداده بود. اكنون جاي خالي شع ها را فضولات جغدي پر كرده بود.

بي ترديد و با عجله به سمت تختي رفت كه در گوشه ي اتاق به شكل اوريب و نامعمولي قرار گرفته بود. خم شد و سرش را به زير تخت برد. ملافه ي رو تختي را از جلوي ديدش كنار زد. نهايت تلاشش را كرد تا بتواند چمداني كوچك را از زير تخت بيرون بكشد. پس از كمي تقلا ، بلاخره موفق شد. روي تخت نشست و چمدان را روي پايش گذاشت.

از كاري كه ميخواست انجام دهد ، مطمئن بود ولي لحظه اي مكث كرد. سرش را بلند كرد و به آينه اي در روبرويش نگاهي كرد. آينه ي قدنمايي كه با فلز استيل تزيين شده بود. ظاهرا كمي كج بود ،چون خودش را كاملا در آيينه نميديد.

اگر نميدانست كه به آيينه نگاه ميكند ، شايد تصور ميكرد در برابرش برادرش ،سيريوس ، ايستاده است . سرش را تكاني داد و موهايش را از روي چشم چپش دور كرد. نه! زياد نميتوانست به سيريوس شباهت داشته باشد . او يك خائن به اصل و نسب بود. كسي كه چهار سال تمام بود از خانه ي آباء و اجدادي اش فرار كرده بود و به خانه ي پدري يكي از محفلي ها پناهنده شده بود. حتي در هاگوارتز هم نميخواست با سيريوس ملاقات داشته باشد. راهش از او جدا بود و الان ديگر تصميمش را گرفته بود...راهشان اگر تا به حال جدا از هم بود ، اكنون به نقطه ي مقابل هم ميرسيد.

در ذهنش به ياد آورد :


_راستي....ازت يه سوال دارم.

در چشمان ريگولس برقي درخشيد . با دستش خودش را روي كاناپه بالا كشيد . خود را براي سوال پرسيدن آماده ميكرد. لحن صحبتش به خوبي توانسته بود توجه نارسيسا را جلب كند.مانند بچه اي كه انتظار لطفي از مادرش داشته باشد ...

_خب ...بپرس.

ريگولس نفسش را در سينه حبس كرد و باز تكاني روي كاناپه خورد . نميدوانست واكنش نارسيسا در مقابل سوالش چه خواهد بود. ميخواست عطش نارسيسا براي شنيدن سوال به اين مهمي بيشتر شود ولي ديگر نميتوانست معطل كند .

_خب... من ميخوام به لرد تاريكي بپيوندم.

نارسيسا سرش را كمي تكان داد و چيني به ابروهايش انداخت. باز سرش را صاف كرد و به روبرويش خيره شد و به طور ناگهاني قهقه اي مستانه زد . به جلو و عقب خم ميشد و هر لحظه قهقه اش بلند تر ميشد. بعد از چند لحظه توانست خود را كنترل كند. به پشتي كاناپه اش تكيه داد: هي ريگولي... خيلي خوب بود...خيلي خنديدم. اما نبايد با اين وضعيت منو زياد ميخندوندي...

نارسيسا به شكم برآمده اش اشاره ميكرد. مطمئنا ريگولس ميدانست كه او باردار است ولي اين چه ربطي به خواسته ي او داشت؟ گويي جواب نارسيسا توهيني به درخواستش بود. دندانهايش را به هم چسبانده بود و آراره ي بالايي اش به شدت روي آرواره ي پاييني ميلغزيد.

_تو دو هفته پيش از هاگوارتز بيرون اومدي...تاحال چند بار اسم لردسياه رو شنيدي؟ دو بار يا شايدم ...سه بار؟ هنوز زوده كه به اين چيزا حتي فكر كني...

و نارسيسا باز خنديد.


از تصور آن حرفها خشمي درونش دوباره شعله كشيد. ميبايست اثبات ميكرد كه اين درخواستش خواسته اي بچگانه نبوده است.

چمدان را باز كرد و نگاهي سرد و خيره به محتويات آن انداخت. كاغذ پاره هايي كه روي هم انباشته شده بودند. تكه هاي پيام امروز و چند روزنامه ي مشنگي. همگي از اتفاقات شومي ميگفتند كه در دنيايش در اين يكي دو سال اخير اتفاق افتاده بودند؛ آرشيو موضوعي از جنايات لرد ولدمورت. ميتوانست همه ي آنها را به چاپ برساند و مسلما بيشتر از دو جلد كتاب ميشد. برگي را از آرشويش برداشت.و با غرور خاصي آن را جلوي چشمانش گرفت. پيام امروز در تيتر دوم اش زير عكسي از جايي منهدم شده نوشته بود:


در مقابل پاتيل درزدار ؛مرگخوار فراري ، دو مشنگ را به قتل رساند.


براساس گزارش ماموران اداره ي اجراي قوانين جادويي، ظهر امروز ، در پاتيل درزدار يك دوئل صورت گرفت.تام ،مدير كافه ميگويد كه ظاهرا مردي كه نام اسمشونبر را به كار برده بود،مورد حمله ي مرد شنل پوشي قرار گرفته كه در كافه حضور داشته است. بلافاصله پس از اين حمله ، تعدادي از ماموران مخفي وزارت در محل حاضر شدند و به درگيري با مرگخوار مورد نظر پرداختند.

اما مرگخوار ِ تنها كه شكستش حتمي بود ، به بيرون كافه و به سمت خيابان مشنگي چرينگ كراس متواري شد . و براي جلوگيري از تعقيب وزارتي ها ، درب ورودي كافه را در پشت سرش منفجر كرده است. در اثر اين انفجار يك مرد مشنگ و دختر 6 ساله اش كه در حال تردد در خيابان چرينگ كراس بودند ، به قتل رسيدند. اين انفجار به عنوان انفجار گاز خط لوله ي زيرزميني چرينگ كراس در ميان مشنگها شايع شده است.

اين اصرار افرادي منسوب به سازمان سري محفل ققنوس است كه بدون واهمه نام اسمشو نبر را به زبان مياوردند.هويت اين مرد كه اكنون در سنت مانگو به سر ميبرد، آشكار نشده است. مرگخوار متواري نيز شناسايي نشده است. اين اولين باري نيست كه جمعيت مشنگهاي بيگناه، قرباني..
.

و روزنامه را با يك تا درون جيبش جا داد. اگر نارسيسا ميدانست كه مرگخوار متواري ،كسي جز ريگولس نبود ، هيچ وقت چنين حرفي نميزد....اين ريگولس بلك بود كه دو نفر را به قتل رسانده بود...حتي يك دختر كوچك.... از چشمان بيروح اش قطره اي اشك چكيد. نه ديگر! وقت فكر كردن هم تمام شده بود.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۱۲:۱۵:۱۰

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
كف چوبي راهرو زير پايش صدا ميكرد. سعي كرد هرچه سريعتر حاضر شود. در آن تاريكي اتاق ، چيز ديگري جز آتش شومينه نبود كه از بار سياهي سايه افكنده كم كند. در آتش شومينه چوب هاي نم دار گاه ترق توروق صدا ميكردند. گرمايش تا حدودي نم اتاق رو گرفته بود.

به سرعت وارد اتاق شد و در را نيمه باز پشت سرش رها كرد .

_بله ارباب!

حالا رو به كاناپه ي قهوه اي رنگي زانو زده بود . سرش را پايين انداخت و به نوك كفش نگاه كرد. مسلما ديگر جرات رويارويي با اربابش را نداشت. كاناپه رو به آتش شومينه بود و دم باريك نميتوانست اربابش را روي كاناپه ببيند. كاناپه صدايي ناشي از زهوار در رفتگي اش كرد. نوك چوبدستي از سمت راست كاناپه ظاهر شد. صدايي زير و زمزمه مانند ، دمباريك رو به سمت خودش خواست:

_بيا جلو دم باريك! ارباب ماموريتي داره.

لرزشي در بدن دم باريك به وجود آمد. سرش رو به سرعت بالا آورد. ظاهرا زياد مايل نبود كه به جلوي كاناپه برود. از جايش پا شد و و دوباره جلوي كاناپه زانو زد. حتي لحظه اي به اربابش نگاه نكرد.

_دم باريك ! زمانش فرارسيده...ديگه وقتشه.

دم باريك همچنان سرش پايين بود و گرمايي در درون بدنش احساس ميكرد . تمام سعي اش اين بود كه لرزش بدنش آشكار نشود. در زير كت قديمي و وصله پاره اش ميتوانست حركت قطره هاي عرق بدنش را احساس كند كه مسلما ربطي به گرماي ناشي از آتش شومينه نداشت. لرد سياه ادامه داد:

_من اون پسر رو ميخوام! ميتوني اون رو برام بياري؟

همان چيزي كه از آن هراس داشت ،اتفاق اقتاده بود. همان چيزي كه نبايد اتفاق ميوفتاد. دم باريك روي زمين خودش رو جمع تر كرد و با سري همچنان پايين ، سعي كرد چيزي بگويد. وقتي دهانش را باز كرد ، صداي جير جير مانندش به شدت زننده بود.

_ارباب من! اين باعث خوشحالي من ميشه كه بتونم كاري بكنم ...ولي...

_ولي چي؟ لرد اين بار فرياد زده بود.

_من نفهميدم چرا بايد اون پسر باشه..اگه كس ديگه اي...

_نه ! من اون پسر رو ميخوام! تو از دستورات من سرپيچي ميكني.

دم باريك تكان سختي خورد .سرش را كمي بالاتر اورد ولي از اين كار صرف نظر كرد. به خوبي ميدانست چه چيز در انتظارش خواهد بود. بار ديگر چيزي گفت اما اين با با خواهش و تمنا.

_نه ارباب...من خادم شما هستم ...من به دنبال شما اومدم تا بهتون خدمت كنم...

_كروشيو! موش كثيف! تو به اين خاطر به طرف من برگشتي كه از خطر دوستاي قديمي ات فرار كني! از ترس مرگ...!

دم باريك كه هنوز روي زمين از شكنجه جمع شده بود، بلاخره به كاناپه و موجودي كه روي ان نشسته بود نگاهي انداخت. تنها چيزي كه ميتوانست درباره ي اون مطمئن باشه، شنلي بود كه بر سر داشت. شنل خاكستري رنگي به تمامي اون رو در برگفته بود. چهره اش حتي در نور آتش شومينه ديده نميشد. ولي لردسياه ميتوانست چشمان اشك آلود دم باريك را ببيند. اما نگاه به چشمان پر التماس دم باريك ،كمكي به آن موش كثيف نميكرد. بار ديگر لرد سياه چوبش را بالا آورد و به سمت دم باريك گرفت:

_من يك خادم ترسو نميخوام!

دمباريك ديگر به گريه افتاده بود:

_نه ارباب ...من خادم حقيقي شما هستم...قبلا هم خدمت كرده ام..يادتون رفته؟

همين حرف كافي بود تا لردسياه نگاه مستقيمي به چشمان مرد زير پايش بياندازد.لازم نبود فكر دم باريك را بخواند تا بداند در مورد كدام خدمت اش صحبت ميكند...12 سال پيش همان زمان.... موجي از نفرت در درونش شكل گرفت و فوارن آن حتمي بود. در جايي زير شنل اش كه بايد سرش قرار ميداشت ، دو نور قرمز هر لحظه پر رنگ تر ميشد. تا اينكه قرمزي اش به چشمان دم باريك رسيد. ديگر نميتوانست اميدي به زنده ماندن داشته باشد. چوب لرد درست وسط پيشاني اش را هدف گرفته بود.

_ارباب من! اين افتخار رو به من بدين تا اينكار رو انجام بدم!

مردي جوان ولي با صورتي شكسته و تك تار موهاي سفيدي كه از زيادي به شمار ميامدند، اين جمله را گفته بود. زير چشمانش گود رفته بود و صورتش خالي شده بود ...گويي چند وقت است كه مرده است!

لرد سياه چوبش را از دم باريك گرفت و به سمت چپ اش نگاه كرد. جايي كه مرد جواني زانو زده بود . تا آن لحظه در تاريكي گوشه ي اتاق ايستاده بود و به همه چيز گوش ميداد. لرد سياه با مكثي گفت:

_مطمئني كه ميتوني اين كار رو انجام بدي؟

در حرف لرد سياه رضايتي نسبي وجود داشت. انگار از ابتدا هم ميخواست كه بارتي كراوچ اين ماموريت رو به عهده بگيرد.در همين لحظه صداي فشفشي از لاي در اتاق بلند شد. ماري كه قطرش به اندازه ي يك مرد بالغ بود به سمت كاناپه ميخزيد. دم باريك هرچه بيشتر به شومينه نزديك شد و دستش را جلوي گردنش نگه داشت .اضطراب از نگاهش پيدا بود. مار درشت هيكل، از روي كف چوبي بلند شد و به دور كاناپه چرخيد و خود رو بالا كشيد. تا جايي كه سرش در كنار سر لرد سياه قرار گرفت.زبانش را با حالت چندش آوري بيرون مياورد. صداي فيش فيش اش قطع نميشد:

سي شا نيسا يه ...سي شي في شه.

_دم باريك ! نجيني به من ميگه يه پيرمرد ماگل پشت در وايساده !

بارتي تكاني خورد و از جايش بلند شد و به در نگاه انداخت. چوبدستش رو بيرون كشيد. دم باريك به در نيمه باز نگاه كرد و با دلهره گفت:

_نه امكان نداره!

_نجيني دورغ نميگه! برو مهمونمون رو به داخل اتاق دعوت كن...بايد بهش يه هديه ي مناسب بديم.

دم باريك پا شد و سريع به در رسيد. در را چهار تاق باز كرد و از جلوي آن كنار آمد. لبخندي به پهناي صورتش به پيرمرد متعجب تحويل داد. مرد قدمي عقب رفت و فانوس كوچكي كه در دست داشت به زمين خورد.

لرد سياه حتي بخود زحمت نداد كه از كاناپه بلند شود. به جلو خم شد و بدون اينكه به چهره ي قرباني اش نگاه كند ،چوبش رو به سمت در گرفت:

_آواداكداورا!

آخرين صدايي كه پيرمرد شنيد. نوري سبز رنگ فضاي اتاق را پر كرد. با صداي گرومپي هيكل بي جان مرد روي زمين افتاد. لرد بار ديگر به كاناپه تكيه داده بود كه چيزي به زبان ماري گفت:

_نجيني ،شام!


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
برگي از دفترچه خاطرات يك خائن،گابريل دلاكور

در تمام مدت من فقط ايستاده بودم و نگاه ميكردم.به كساني نگاه ميكردم كه تا ديروز خود را هم پيمانشان ميدانستم و امروز از پشت بهشان خنجر خواهم زد.خيانت كار.اين لقبي است كه از آن متنفرم.
من فقط به خودم فكر ميكنم.همين.اگر در جايي بتوانم قدرتي پيدا كنم چه ايرادي دارد كه به دوستانم خيانت كنم؟

من گابريل هستم.گابريل دلاكور.
چند شب پيش ديداري مخفيانه با آلبوس دامبلدور و آلبوس سوروس دامبلدور باعث شد تصميم را بگيرم.پيشنهاد انها را نميشد رد كرد.من يك مرگخوار بودم.سال ها تلاش من براي پيشرفت بي نتيجه ماند.براي اينكه هميشه مرگخواراني بودند جاي مرا بگيرند.اما حالا زمان اين فرا رسيده است كه من به قدرت برسم.چه فرقي دارد كه من براي چه كسي خدمت كنم؟من فقط به دنبال ترقي هستم.و خيانت به بهترين دوستانم هم مرا از اين كار باز نميدارد.

من روزي مرگخوار بودم.اما از اين به بعد يك محفلي خواهم بود.براي تفاوتي ندارد.چون من نه به محفل اهميت ميدهم و نه به رهبرانش.پيشنهادي كه به من دادند چيزي بود كه دلم نميخواست رد كنم.اگر در ميان مرگخواران ميماندم هيچ وقت امكان نداشت پيشرفتي داشته باشم.چرا كه مرگخوار خوب زياد است.وقتي در جايي همه خوب باشند فعاليت يك نفر به چشم نمي آيد.كار من كشتن است.چه در ميان سياهي و چه در ميان سفيدي.

من خائن نيستم.البته آنقدرها هم مطمئن نيستم.از اينكه لرد سياه افكار مرا بخواند ميترسم.براي همين سعي كردم از او فاصله بگيرم.فقط يك نگاه كافي است تا همه افكارم را بخواند و من ديگر در اين دنيا نباشم.چند مرگخوار به دنبالم امده بودند تا براي شكنجه تعدادي مشنگ شكار كنيم.من خودم را به مريضي زدم.آنها نگرانم بودند.جالب بود اگر ميدانستند كه چند روز ديگر در كنارشان خواهم بود.اما اين بار نه به عنوان دوست.بلكه به عنوان دشمن.دشمني كه به خاطر يك قول به همشان خيانت كرد و به تمام گذشته اش پشت پا زد.من خائنم.اين را ميدانم.تا چند روز ديگر همه اين را خواهند دانست.

من خائنم ولي سرم را بالا ميگيرم.براي كسي كه خيانت ميكند ديگر مرزي وجود ندارد.از اين به بعد ياد ميگيرم كه هيچ كس مهم نخواهد بود.تنها كسي كه مهم است منم.من خودم را به تمام دنياي ترجيح ميدهم و اگر لازم باشد همه دوستانم را ميكشم تا به ارباب جديدم ثابت كنم كه من براي خوش خدمتي حاضرم.
ديگر نخواهم نوشت.از اين به بعد خاطره اي وجود نخواهد داشت.زيرا كه من از بياد آوردن آن خوشم نمي آيد.با خواندن هر سطر از اين كتابچه تنها يك جمله به يادم مي آيد:گابريل دلاكور،يك خائن بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
دفتر خاطرات پرسی ویزلی

سال 1387 !....

لرد ولدمورت روبروی من نشسته بود و با نگاهی خیره و عصبانی چشمانم را در می آورد. مطمئن بودم به زودی متوجه جلسه های خصوصی که با آلبوس گذرانده بودم ، میشد! اما نباید به رویم می آورد.. من از گلاخ ترین مرگخوار هایش بودم! لرد دستش را زیر چانه اش زد .

- پرسی، آیا چیزی کلا به نام روده در تنت هست؟
- از نوع راستش، بلی غربان.
- قربان درسته بوقی، فکر کردی میپیچونی من نمی فهمم؟

حالا این دیگر چیزی نبود که مرا دعوا کرد. حتما میخواست دو تا کروشیو نیز بفرستد، حیف که چوبدستی دم دستش نبود. این کروشیو ها را من میشناختم آنها همه ابر و دود بود و هیچ دردی نداشت! فقط ولدی .. چیز، لرد ! برای اینکه به محفلی ها ثابت کند که هست و وجود دارد، گفت من مثل نقل و نبات کروشیو میزنم.

دروغ نگفته، کروشیو هایش حاوی نقل و نبات هستند.

- پرسی، من میدونم که تو هر شب حداقل دو بار به قرارگاه محفل میری! دیگه خونت داره سفید میشه!
- من خب... نه لرد، ببینید! من درواقع، خب.. اینا نیازه دیگه!
- نیاز؟ من نمیدونم معنی نیاز از نظر تو چیه. تو بچه ی با استعدادی هستی تو باید باعث سربلندی مرگخوارها بشی! تو باید واسه اسلیترین افتخار بیاری.
- من که اسلیترینی نیستم!

لرد : اِ؟ نیستی؟ خب اگه بودی باید می آوردی!
می :
لرد : خب حالا برو واسه مرگخوارا بیار..
می : چی رو بیارم؟
- کباب ها رو ...

چند ساعت بعد

- بوقققق .. بوققق.. به گوش باشید! بوووققق! ..

صدای این بوق بوق به گوش باشید را شنیدم. صدا بلند تر شد :
- مدیریت هاگوارتز به خاطر اینکه کلاس بذارند و به خاطر اینکه فرصتی به گریفندور بدهند که قهرمان باشه فرد دیگه ای رو به عنوان مدیریت انتخاب کرده اند. کوییرل میشه مدیر هاگوارتز ..!

لرد از من خواسته بود معروفشان کنم؛ حالا استرجس نیز خواسته بود گریفندور قهرمان شود تا پوز ریونی ها را بزند و لرد پوز محفل.. چرا نه؟ من مدیر میشدم! بیرون دویدم و به سوی یارویی رفتم که بوق زده بود.

- سلام. ببخشید عزیزم، شما گفتید کی مدیر شده؟
- کوییرل؟
- سه سوت حله! لیست رو عوض کن بذار پرسی ویزلی.
- !

مدتی بعد

- بوووققققق ..بوققق .. به گوش باشید! کوییرل به قتل رسیده .. بوققق .. پرسی ویزلی مدیر شد!
دامبلدور : !

میدانستم لرد به من افتخار خواهد کرد ، حتی عله نیز! استرجس میتوانست راحت تر به داف هایش برسد . چرا که نه؟ همه از این تصمیم سود برده اند، جز هافلی ها و ریونی ها! اسلی ها هم که کلا در باغ و بوستان نیستند. حالا وقتش هست که این خاطره را وارد این دفتر کنم که تمامش خاطره ی همه ی کلاس ها و همه ی تقلب هایم بوده ! همین طور دعواها ...! آخ جوون، این صفحه ی این دفتر جادویی و گلاخه.

این باید نه در این دفتر، در تاریخ ثبت بشه.. گریفندور با صفر امتیاز: قهرمان هاگوارتز !
پرسی با قتل کوییرل : بهترین مرگخوار لرد ..

. ! . ! . ! . !


[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
آقالردخان قجر و سفر هاقزمید

در بیست و هشتمین روز از ماه اوکتوبر سنه ی یکهزار و هشتصد و هفتاد وشش مرلینی تصمیم همایونیمان بر آن شد که بار و بنه را بسته و به عزم تفرج در نخجیرگاه سلطانی هاقزمید، یک هفته ای را عازم آن دیار شویم.

لهذا، مرگخواران را از این تصمیم مطلع فرموده و توصیه های لازم به ایشان مؤکد نمودیم و صبح روز بعد به ملازمت مونی الدوله و بلیزالممالک و جمعی دیگر از سینه چاکان و جان نثاران سوار بر دوروشکه و دیلیجان به سمت بلاد هاقزمید رهسپار گشتیم.

مسیر بیت الریدل تا نزدیکی هاقوارتز را به خوبی پیمودیم اما وقتی به هاقوارتز رسیدیم جاده سنگلاخی شد و چرخ دیلیجان به چاله رفت و چیزی نمانده بود که (زبان دامبل لال!) دوروشکه مان چپ بشود و این مورفین شیره ای گردن شکسته بمیرد و ما بی تلخک بمانیم!
بعدها کاشف به عمل آمد که ساختمان مدرسه می بایست پنج گز عقب نشینی کند تا بتوان ادامه ی طریق را آسپالت کرد اما از آنجایی که این دامبلدور عثمانی همواره با سیاست های قدرقدرتانه ما سر ناسازگاری دارد، حاضر به عقب نشینی نمی باشد و اصرار باطل بر این دارد که یک محفلی اصیل عقب نشینی نمی کند.
واجب شد دو فقره بولدوزر بفرستیم که وادار به عقب نشینیش کنند، پدرسوخته را!

بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی به آبادی هاقزمید رسیدیم.
خودمانیم! عجب جایی است این هاقزمید! پر است از میخانه و بازارچه و جاذبه های توروریستی!
از آنجا که به غایت تشنه بودیم ابتدا به کافه ی سه بسته دارو رفتیم و نوشیدنی پنیری سفارش دادیم.
عجب چیزی بود! الحق که به اندازه سه بسته دارو خماری از سر و خستگی از تن به در می کند. البته چون میرزا آقا خان مونی فتوای بر بی شبهت بودنش داد،لابد بی اشکال بود.

بعد از میخانه به حجره ی دوکات عسلی رفتیم که آبنبات و شوکولات می فروختند.
از همه ی آبنبات ها غریب المنظرتر، رقمی به اسم زنبورک ویج ویجوی جوشان بود که ما با ورد نیشیوس یکی از آنها را زنده نموده و یواشکی به تنبان مونی الدوله انداختیم. کلی اسباب خنده شد!

بعد از آن به دیدن عمارتی بس خوفناک قدم رنجه فرمودیم که اسمش را گذاشته بودند ضجه الرعایا!
از آنجا که، مرلین را شکر، ما در حکومتمان ضجه ی هیچ رعیتی را نشنیدیم، لهذا مشتاق شدیم که در این بلاد برای اول بار ضجه ی کذایی را بشنویم؛ اما حاکم هاقزمید که توفیق ملازمتمان نصیبش گشته بود عرض نمود که فقط شبها صدای ضجه می آید.
ایوان السلطنه اصرار بسیار کرد که در تاریکی نیمه شب جهت بازدید از آن عمارت وهم انگیز بازگردیم، ولی ما به خاطر اینکه نجینکمان باید شب زود بخوابد مخالفت کردیم!
مردک می خواهد نصفه شبی ما را زهره ترک کند! یادمان باشد، وقتی برگشتیم بدهیم میر غضب رودلف زبانش را ببرد که دیگر از این افاضات اضافه نفرماید!

بالاخره پس از تفرج فراوان در آبادی، عازم نخجیرگاه سلطنتی گشتیم و در مدت یک هفته بیست و شش فقره هیپوگریفندور، دوازده فقره توسترال و یک فقره دایاناسور شکار نمودیم.
البته نفهمیدیم در حین شکار چرا تا می آمدیم دهان باز کرده و وردی در کنیم پنجاه تا ورد یکدفعه ای به شکار ما شلیک میشد و متعاقبش مرگخواران چوبدستیهایشان را در پشت سر قایم کرده، لبخندهای ایکبیری به ما تحویل می دادند!
احتمالا از مهارت ما در ورد در کردن کف بر شده بودند!

آخرالامر نیز مورگان الممالک پرتره ای از شمایل همایونی گرفت که با آب دهان مبارکمان ضمیمه اش می کنیم:

تصویر کوچک شده


متبرک شد به توشیح ظل المرلین فی الارض؛ سلطان صاحب گالیون؛ لرد بن سالازار؛ ت.ماروولو.ر.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۰۶:۲۱


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.