هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
لورا با صدایی که از هیجان می لرزید گفت:خوب ببین عزیزم ،مو بنفشم،رنگ سبزم ،شفاگرفته از جیغ ((تیکه های سرخپوستی)) تومگه نمی خوای مارو بخوری خوب ما هم توافق کردیم که با توبیایم چطوره خوب یا نه.

پینوکس در حالی که دستاشو به هم می مالید گفت: نه ، خر خودتونید فکر کردین نشنیدم که می گفتید((بذار یکم گولش بزنیم...میگیم ما هم واسه ی شامش میریم پیشش و اونجا طلسم از یاد بردن خاطره ها رو روش اجرا مینیم تا هیچی یادش نیاد.....بعدش دوستاتو آزاد میکنیم...))

لورا ماتیل پرت:

پینوکس:خوب من از شما خوشم اومده شما رو با خودم می برم ولی ....

تا به اینجا رسید با خنده ایی شیطانی حرفشو قطع کرد وبه راهش ادامه داد وبا حرکت دست اشاره کرد که بچه ها به دنبالش بیایند.بچه های با حالی نزار به دنبال شنل پوش به راه افتادند.

مقر پینوکس

اتاقی دم گرفته که هیچ نوری از خارج وارد آن نمی شد.بوی خون وخود خون بر روی زمین مشاهده می شد.فضای اتاق را دوده گرفته بود که ناشی از سوختن مشعلهایی که باعث روشن شدن اتاق میشد،بود.بعضی اوقات صدای شیونی از دور دست می آمد.

پینوکس:خوب ،خوب ،خوب -دوباره خنده ایی شیطانی بر لبان زشت وبی ریختش نقش بست- قبل از اینکه بخوام یک عنکبوت رو بکشم یه چیزایی بهم یاد داد آخر هم تونست فرار کنه خودتون اومدید توتله خودتون منو از دست اون جراحات سخت نجات دادید حال هم باید............


ما برای پوکوندن امدیم


خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
دوستان انگار صدای نتراشیده ی منو از یاد بردن.....دوستان جدید اگر پستای قدیمی رو بخونن میفهمن که من صدایی بس نتراشیده دارم و به ماتیل جیغی معروفم!!!!
___________________________________________________
ماتیلدا در حالی که پاهاش میلرزید ولی خیلی سعی داشت آستاکبار داشته باشه گفت:
_خببببب...ما رو سننه مگه ما آشپزیم؟!؟!؟!جیغ میزنم ها!!!!
موجود ریش سبز(!)در حالی که خنده ای بس بد مدل کرد گفت:
_برو بابا من بد تر از تورو هم آدم کردم.....وقتی دوستاتونو خوردم میفهمید....
ماتیلدا در حالی که اسم دوستاشو شنید دیگه نتونس به خودش مسلط باشه و همانند گرگی که خون از در دهنش میریزهرو به موجود گفت:
دوستان من چی؟!؟!؟!زود باش بگو!!!
پیونیکوس(یا هرچی مثل اون!!!)از این سمت تالار تنگ به آن سمت آن رفت و بوی گندش فضای بیشتری رو شغال کرد.....سپس گفت:
_دوستانتون در چنگ منن....اجداد من هم قبلا" تالار هافلو خالی میکردن و میبردن تا ازشون تغذیه کنن.....حالا هم من دوستانتونو بردم برای تغذیه.....حرفیه؟!؟!؟!؟!
ماتیلدا دیگه رگ غیرتش بد میدل داشت میتپید!!!(شفاف سازی:خب اون رگ گندهه که بهش میگن شریان و روی گردن هستش میتپه بهش میگن رگ غیرت!!!!)پس دوستان مارو تو گرفتی؟؟!!؟!؟نشونت میدم.....
_جدی؟!؟!؟!نشونم بده ببینم!!!!!
_الان جیغ میکشم تا بفهمی!!!!
_خو بکش!!!
_جیغ میزنما.....
_بزن...
_میزنما....
_بزن...
_میزنما...
_بزن...
_میزنما.....
_بزن ببینم چه میکنی....
ماتیلدا در حالی که صدای خودش رو صاف میکرد به دوتا از دوستان تازه واردش گفت:
_بگیرین گوشاتونو!!!!

_ااااااااااا(افکت صدای جیغ!!!!)
موجود بنفش موهاش ریخت و حالا بنفش خالی بود و دیگه هیچ موی سبزی روی بدنش نمونده بود و همچنین چرکی شرمگاهیش هم درمان شده بود!!!(حال میکنین!!؟!؟!؟صدام شفا بخشم هست!!!!)
لورا و پرد:
لورا فکری شیطانی به ذهنش زد و به در گوش ماتیلدا رفت و گفت:بذار یکم گولش بزنیم...میگیم ما هم واسه ی شامش میریم پیشش و اونجا طلسم از یاد بردن خاطره ها رو روش اجرا مینیم تا هیچی یادش نیاد.....بعدش دوستاتو آزاد میکنیم...!خوبه؟!؟!
ماتیلدا:
_باریکلا!!!الحق که نوه ی هلگا هستیم!!!!
موجود بنفش که تازه به خودش اومده بود با آخ و اوخ گفت:

_ چی میگید در گوش هم؟!؟!؟!؟!
پرد در حالی که موضع رو فهمیده بود خود بهخ خود مسئولیت خر کردن موجود بنفش رو به عهده گرفت:
_ببین عزیزم....






ادامه دارد......
_____________________________________________________
خودم میدونم چه گندی زدم!!!!!فقط بی زحمت ادامه اش بدین!!!!

واقعا طنزت پیشرفت کرده ! تبریک میگم ! (پیوز)


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۲۲:۰۵:۴۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۸ ۱۱:۴۹:۴۸


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
در حالی که پرد و ماتیل در بغل یکدیگر در حال سکته بودند لورا جلو می رود و می گوید:خوشبختم.منم لورا مدلی هستم.در ضمن لطفا کمی یواش تر بخندید این محل مسکونیه
............................................................................................................
خارج از رول:
نویسنده:ای بابا!ااز اول این قسمتو تکرار می کنیم.
............................................................................................................
در حالی که پرد و ماتیل و لورا به یک دیگر چسبیده بودند اه ریمن(!) گفت:به چه جرئت اومدید تو غار من؟
پرد گفت:جان ننت منو نکش.من اومده بودم تره بار برای آقامون پیاز بخرم که ماتیل اغفالم کرد که بیام این جا.
ماتیل در حالی که می لرزید گفت:وایییی.منو نکشم.بچه هامو یتیم نکن.الان بچه هام رو گازن. بزار برم اصلا، این لورا گفت بیام این جا.
لورا با اعتراض گفت:ای بابا.آقای اه ریمن من کسی رو ندارم که تقصیرو بندازم گردنش؟اه ریمن دستی به ریش سبز فسفری پر فسری بزی گوسفندیش کشی و گفت:اه راست می گی هاد !اشکال نداره تو بنداز تقصیر من.
لورا گفت:آقای اه ریمن منو نخور.بزار برم خونه ی نوم چاق بشم چله بشم بعد می یام تو منو بخور(برگرفته ازداستان کدو ی قلقله زن!)اصلا خودت به من گفتی بیام این جا.
اه ریمن با عصبانیت گفت:چی؟من گقتم!من کی گفتم؟اه اصلا این حرفا رو وللش.
سپس دست هایش را دراز کرد و سپس به هم مالید و گفت:همگی به طرف خونه ی من،آخه من امشب خیلی گشنمه...


نقد لطفا

پستت نقد شد !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۸ ۱۱:۲۹:۰۷


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
وقتی مرد شنل پوش نقابش را کنار زد ملت همه به متوسل شدند ...

در واقع مرد صورت بنفش رنگی داشت که بالای آن موهای آبی رنگی به چشم میخورد و ریش پروفسور سبز رنگش در کنار ابرو های زرد و لبان نارنجی و چشمان سرخش یک رنگین کمان کامل را تشکیل میداد

مرد با سرعتی باور نکردنی چوبدستی قهوه ای سوخته ای را کشید و به سمت پرد ، ماتیل و لورا گرفت و گفت : « از جاتون تکون نخورید ... »

لورا سعی میکرد خود را پشت پرد مخفی کند. پرد آرام دست ماتیلدا را گرفت و یک قدم جلو گذاشت و پرسید : « تو کی هستی ؟ »

- پسر بابام

ماتیلدا با صدای ترسیده ی مظلومی که الهی قربون صداش بشم گفت : « تو چه موجودی هستی ! »

مرد با یک حرکت تمام لباس شنل مانندش را پاره کرد. لباس به زمین افتاد و بدن برهنه مرد نمایان شد
- « اوا خاک به سرم »

اما چیزی که پرد ، لورا و ماتیلدا میدیدند فرای اینها بود. بدنی بنفش رنگ با موهای سبز که بریدگی های سرخرنگی بر آن بود. در قسمت شر-مگا-هی مرد جای زخم وحشتناک چرک کرده ای دیده میشد و بدنش بوی بدی نزدیک به پیاز گندیده مخلوط با اسفناج آغشته به گلاب همراه با یک قاشق چای خوری نمک ، فلفل به مقدار کافی ، سماق یک پیمانه و یک جفت جوراب میداد ...

مرد لبخند وحشتناکی زد و گفت : « من اهریمن جادو هستم ... پونیکوس (Ponicouse) ... »

...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۰:۲۶:۵۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


خوابگاه مختلط
پیام زده شده در: ۷:۰۳ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
همینطور که ماتیلدا وسط اخو وموف وتوفو و... دست وپا می زد بچه ها به بالای سرش رسیدند.

بچه ها:

ماتیل :بی شعورا چرا می خندید ،یالا بکشید بیرون.

بچه ها بعد از یک دهه که خندیدند ماتیلدا رو کشیدن بیرون.صدای وحشتناک دوباره به گوش رسید اینبار خیلی صدا نزدیک بود.بچه ها هی بهم بیشتر می چسبیدندو اطراف رو نگاه می کردند.که ناگهان همه طوری که ترس برآنها غلبه کنند یکصدا جیغ زدند وکمک خواستند.

ناگهان همه چیز اسلومویشن شد.آهنگ ذرو با صدای بلند درفضا پخش شد.ومردی شنل پوش ((عکس دیگه ایی نبود که بتونم توصیفش کنم.)) با اسبش شروع به مانور دادن کرد. استیل چهار شانه وقد بلند که با پارچه ایی روی دهانش را پوشنده بود که شناخته نشود وفقط چشمان سیاه رنگ وکشیده ایی داشت وابروهای نازک و کشیه ای رو چشمانش خودنمایی می کرد. همه نگاه ها معطوف او شد. شنل پوش اسبش جلوی پای دخترا رو دو پا نه روی دو سم ایستاد.


ملت خارج از رول: ایتیههههههههههههههه....چه دروغی توی این تونل به این فنچی جای این قرطی بازی یاست..

دوباره به رول بر می گردیم.

صدای ترسناک از بین رفته بود.مرد شنل پوش با صدای لطیفی گفت :خانم های محترم درخواست کمک کردند.

ماتیل وپرد ولورا: نه.... نه عزیزی ما کمک نخواستیم.

شنل پوش:پس چرا جیغ می زدید.

وراهش کج کرد وخواست بره که ناگهان صدای وحشتناک دوباره به گوش رسید.بچه ها که تازه یادشان آمده بود یکصدا باز هم جیغی رو سر دادن وبه پای مرد شنل پوش افتادند((همون به غلط کردن ))که ما رو با خود ببر.

همه پشت مرد به راه افتادند که ناگهان مرد شنل پوش در نقطه ایی معین نقاب از چهره کندو.......

خارج از رول

آیا مرد شنل پوش خوب است یا............

آیا شنل پوش همان ذروست یا به عبارتی دیگر منجی هافل یا او مصبب همه بدبختی های هافل ........

.............................................

می تونید هر طوری دوست دارید مرد شنل پوش رو بتوصیفید.

خوب حرفای تکراری پیوز رو من هم تکرار می کنم.

این تونل میتونه به هرجایی برسه ! بستگی به تخیل شما داره !

این سوژه میتونه هر پایانی داشته باشه !

هر هزار سال یکبار همه اعضای هافل به این تونل برده میشن ! الان هزاره چهارمه یعنی برای چهارمین بار این اتفاق افتاده !

اطلاعات در مورد این هزاره ها و اینها میتونه از هرجایی به هافلی ها برسه ! بستگی به تخیل شما داره !

سوژه کاملا طنزه ! حتی یه ذره جدی نیست.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
ماتیل در حالی که می لرزید گفت:خاک تو سرتون کنم چرا چراغ قوه نیاوردید؟
پرد گفت:وا!بچه ها چرا این تونل تموم نمیشه.نیم ساعته داریم راه می ریم.جدی می گم.نکنه گم شدیم؟
لورا در حالی که از ترس بر روی ویبره رفته بود گفت:نکنه اونجایی که می ریم موش داشته باشه؟ ماتیل گفت:شایدم سوسک...
_بسیخهبسعلاقیسلاسقعفایسباسیاسث
پرد با اخم گفت:کار کودوماتون بود؟ لورا پرسید:چی؟
_حهثصعهقثفبفغهثسعبغثصبفسح
ماتیل گفت:صدای چیه؟من نمی ترسما،م...ن...اگه....بترسم....که...وای...

در همان موقع ماتیل پرت می شود و لورا و پرد تا آخرین توانشون جیغ گوش خراش می زنند. که هر کس می شنید در جا سکته می زد.
همان موقع لورا یه لوموس میگه و سپس چوبدستیشو روشن می کنه و وقتی همه جا روشن می شود پرد نگاهی به اطراف می کنه و می گه:اه!چرا زودتر نگفتی شارژ چوب دستیت تموم نشده؟ لورا همان طور که چوب دستی اش را نگه داشته بود گفت:اولن که تا الان آنتن نمی داد.آخه ایرانسله چی کار کنم!دومم این که کسی نپرسید.سپس سرش را برگرداند تا ماتیل را پیدا کند،یکدفعه پرد داد زد:چوب دستیتو بیار بیرون تو ی این سیاهچاله.
لورا غرغری کرد و گفت:باشه.بیا اینم پایین.لازم نیست این همه خرخر کنی!

پرد یک پس گردنی به لورا زد و گفت:خفه شو بابا،بی خود گردن من ننداز کار خودتو.لورا که از تاثیر دراز مدت پس گردنی شوکی بهش وارد شده بود مشتی به صورت پرد زد و گفت:ای بیشعور!تو خر خر می کنی یا من ها ها ها؟
و سپس چوب دستی را انداخت و با هم کتک کاری می کردند که یکدفعه دهن همدیگر را گرفته بودند که دوباره صدای خرخر آمد.
پرد:تو چطوری تونستی صدای خرخر دربیاری؟لورا نیز گفت:تو چطور تونستی هاهاهان؟ پرد با ترس گفت:لورا!این خرخر از پشت سر نیست؟اااااااااااااااااااااااااااااااااااه!
ده دقیقه بعد....
ماتیل فریاد زد:کدوم گوری هستین؟مردم از بس وسط یه چیز لزج دست و پا زدم...ایییییییی!چندش!

اهالی عزیز نقد شه مگرنه



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۳:۱۷ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
ماتيل : من كه ميرم تو ببينم چه خبره . شما نمياين ؟
همين كه پرد اين حرف رو شنيد به بغل لورا پريد !‌
-اِ.....بيا پايين....من كه هيپوگريف بابا بزرگ چلاقه معتاد دو شلوارت نيستم .
-هو...با بابا بزرگ من درست حرف بزنا وگرنا ميگم مياد ننه بزرگ تو رم ميگيره ها !
-و واوا وزرگ وم ددست وف بزنا..... (دهن كجي لورا)
-ميايد بريم يا نه ؟‌
پرد ار بغل لورا مياد پايين و ميگه :
ما كه نميدونيم اونجا چي هست .‌ اگه بريم تو يه موش بياد تو شلوارمون اونوقت چي كار كنيم ؟ ها ؟
لورا كه با اين حرف پرد ترسيده بود با علامت سرش حرف پرد رو تعييد كرد ()و در همين حين زمين خيس شد !
-اَح....لورا بازم كه كثيف كاري كردي ؟ پرد بپر از فيلچ يه دستمال بگير بيار تا همه جا رو كثيف نكرده ! نا سلامتي ما اينجا نماز مي خونيما !
-به من چه خودت برو بيار .
-ميزنم لهت ميكنما دختره ي پر رو . گمشو برو بيار . قيافشو . شبيه خيار پلاسيده شده .
پرد نيز با اين حرف ماتيل شلوارش رو خيس كرد. (ما در اين داستان ماتيل رو يك شخصيت بزن بهادر و قلدر و كاملا بي ادب معرفي ميكنيم ).
-خاك بر سر جفتتون بكنم . يه ذره به اين گريفندورياي كند ذهن نكشيديد . بريد بميريد . ايش ....... !
در همين حين ماتيل صدايي از پشت سرش شنيد .صداي راه رفتن يه موجود كه لحظه به لحظه نزديكتر ميشد.ماتيل كه ترسيده بود به پشتش نگاه نكرد ولي برخورد يك شي عجيب و پشمالو رو به پوستپايش احساس كرد .
شي عجيب از پاهايش بالا ميرفت و ...............
- .
ماتيل كه از ترس دو طرف شلوارشم كثيف كرده بود جيغ ميكشيد() و ميگفت :
جون مادرت بي خيال من يكي شو !‌ منو طلسمم نكن . منو خشك نكن . هر كار كه بگي ميكنم . تا اخر عمر نو كريتو ميكنم.واست غذا ميپزم لباساتو اتو ميكنم.التماست ميكنم.
ماتيل ديد كه پرد و لورا زدن زيره خنده () بعد به خودش اومد ديد..به...به..چه كثيف كاريي كرده و از خجالت سرخ شد.
زهر باسيليك تو حلقومتون !‌ واسه جي ميخندين ؟!
پرد :پس ما به گريفندوريا نكشيديم ؟ ها ؟
ماتيل كه ديگر در شلوارش وجود چيزي رو احساس نميكرد گفت :
خوب كه چي ؟ تا حالا تو شلوارت يه چيز راه رفته ؟‌ جنّ خاكيه بابابزرگ دوشلواره .
لورا : يه چي نه يه موش .
ماتيل :‌ها.........موش........مامان......جيغ...
پرد گفت : رفت بابا....همين كه داشتي خنده ي مارو تماشا ميكردي . از خشتك پاره ي شلوارت فرار كرد .
-از كجا ميدوني خشتك شلواره من پارست ؟‌ ها ؟ بگو تا خشتك شلوارتو پاپيون نكردم دور يقت نميپيچيدم .
-آخه ميدوني ديشب با لورا خوابمون نميبرد . گفتيم سرگرم شيم ! بعد خشتكتو با فندك اتمي بابا بزرگ چلاق دوشلوارم آب كرديم بعدش نشستيم با لورا كلّي خنديديم .
-چي كار كردين ؟
ماتيل كه از عصبانيت لبانش ميلرزيد چوب جادويش رو كه به وسيله كش شلوارش در كمرش نگه داشته بود بيرون كشيد و به دنبال لورا و پرد افتاد كه براي فرار كردن از روي مبلها و صندلي هاي تالار هافلپاف ميپريدند و انقدر دنبال هم رفتند كه همه از خستگي روي زمين ولو شدن .
-من ميرم حموم .
-منم ميرم حموم .
-منم پايه ام .
بعد از حمام كردن
-خوب حالا شما دو تا بوقي با من ميايد بربم ببينيم پشت تابلو چي هست يا نه ؟
پرد و لورا نگاهي به هم انداختند و بكصدا با هم گفتن :
همه براي يكي يكي براي همه .
و به دنبال ماتيل وارد تونل پشت تابلو هلگاي كبير شدن.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۲۹:۲۸
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۳۴:۳۹
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۳۷:۴۴
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۳:۱۰:۰۳

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
احساس کردم سوژه ماتیل جهت خاصی نداره ! البته پستش خوب بود ولی برای اینکه سوژه نخوابه تو این پست بهش جهت میدم !
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

ماتیل جلوی عکس نن جون هلگا ایستاد و پردفوت درست کنارش ایستاد. مایتیلدا گفت : « خوب ... »
- « خوب چی ؟ »
ماتیل یک پشت دست پس کله پرد زد و گفت : « بوقی پس من دو ساعته برای چی زجه میزنم ، ناله میکنم ، اه میشکم ، فغان میکنم ، گیسم رو میکنم ، خون میندازم .. () ... بوگو بینم ملت کجان ؟ »
پرد که حسابی از پس گردنی ناراحت شده بود یک اردنگی نثار ماتیلدا میکنه و ماتیلدا با سر به تابلو هلگا میخوره !
ماتیل بلند میشه ! پرد که خیلی ترسیده با حالت میگه : « غلط کردم ! »
اما توجه ماتیلدا به تابلوئه !
- « پرد این پشتش خالیه ! »
- « چی ؟ »
این صدای لورا بود که حالا نزدیک آنها امده بود !
- « باید برش داریم ببینیم چه خبره ! پشتش خالیه ! دیوار نیست ! »

پرد هراسیده گفت : « ماتیل این تابلو هلگای کبیره ! چند هزار ساله اینجاست ! میدونی اگر برش داریم چی میشه ؟ »

- « چی میشه ؟ »

- « خودمم درست نمیدونم ! (ک.ر.ب لودو) »

ماتیل : پس باید برش داریم !

پرد : نیشت رو ببند (شفاف سازی : نیش شکلک همر باز است - ک.ر.ب لودو ) !
( دوستان از پشت صحنه میگن این همش شد پست لودو ولی من تکذیب میکنم و توجهشون رو به ادامه پست جلب میکنم :grin:)

ماتیل به لورا اشاره کرد و گفت : « بیا کمک کن این تابلو رو برداریم ! »

مایتل و لورا به زحمت تابلو بزرگ و سنگین هلگا رو برمیدارن و کنار میرن و درست با برداشته شدن تابلو تونل تاریک و کوتاهی که انتهایش مشخص نیست نمایان میشه !
در بین تاریکی بوی بد تونل اولین چیزی که توجه رو جلب میکنه نوشته ایه که با جوهر سرخرنگ خون مانندی بر دیوار هک شده :

من به رسم تقدیر هافلپافی ها رو بردم ...
هافلپاف برای هزاره چهارم خالی شد ...


ماتیلدا نگاه هراسانی به پرد و لورا میکنه. لورا نگاهی به تونل که به زور و بدبختی و فشار و اینا () شاید بشه چهاردست و پا واردش شد میکنه و میگه : « یعنی دوستامون اینجان ؟ یعنی کسی اونها رو برده ؟ »
---------------------------------------------------------------------------
پ.ن1: این تونل میتونه به هرجایی برسه ! بستگی به تخیل شما داره !

پ.ن2:این شخص که اینا رو برده میتونه هرکسی باشه ! حتی یک موجود اهرمینی ! کی گفته اهریمن فقط ماله سوژه های جدیه ؟ مثلا میتونید توی توصیفش بجای چشمای خون آلود و دندونای تیز یک شلوار بیجامه راه راه براش توصیف کنید

پ.ن3:این سوژه میتونه هر پایانی داشته باشه !

پ.ن4:هر هزار سال یکبار همه اعضای هافل به این تونل برده میشن ! الان هزاره چهارمه یعنی برای چهارمین بار این اتفاق افتاده !

پ.ن5: اطلاعات در مورد این هزاره ها و اینها میتونه از هرجایی به هافلی ها برسه ! بستگی به تخیل شما داره !

پ.ن6: سوژه کاملا طنزه ! حتی یه ذره جدی نیست !

پ.ن7: عدد هفت خز شده ! بستگی به تخیل شما داره


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۰:۳۲:۵۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
اينو بگم قبلش من توي اين 1ست فرضيدم كه هر كسي مياد توي تالار يه عكس ازش فوري توي تالار ظاهر ميشه..........
__________________________________________________
سوژه ي جديد

صبح بود.آفتاب از پنجره ي مجازي به داخل تالار ميتابيد.محيط هافلپاف خالي از هر سكنه اي بود.خوابگاه با چندين تخت بهم ريخته،خالي از هر موجودي زنده اي بود.حمام عمومي هافل خشك و بدون ذره اي آب با وان هاي جرم بسته خالي از هر انساني بود.دادگاه هافل بدون هيچ قاضي و متهم و شاكي غم انگيز ترين صحنه ي موجود در زمان بود.
تالار بزرگ هافلپاف بدون هيچ صدايي در سكوتي آزار دهنده مرگ رو ياد آوري ميكرد.
تنها....
سه دختر،بي رمق روي صندلي هاي زرد رنگ و رنگ و رو رفته ي هافل چمباتمه زده بودند و هر كدوم به فكر فرو رفته بودند.
ماتيلدا چون تازه به تالار برگشته بود و انتظار همون شور و نشاط رو داشت با نا اميدي دستش رو زير چونش زده بود.
لورا در حالي كه مثل گربه اي لوس و ننر (آخه تيو آواتارش رو ي موهاش گوش گربه اي داره!!!! )فسفس ميكرد در چرتي ناپايدار فرو رفته بود.
پرد فوت در حالي كه سيگار برگي گوشه ي لبش گذاشته بود(تريپ خسته و اينا!!! )سرش رو پشت نسخه اي از" پيام امروز" پنهان كرده بود.
ماتيلدا در حالي كه دست خودش رو تغيير داد و دست راستش رو زير چونش گذاشت:
_هييييييييييييييييييييي....
لورا در حالي كه حالت گار گربه اي به خودش گرفته بود(از اون مدلهايي كه كجپا ميگره هاااااااااااااا...........)گفت:
_چي شد؟
ماتيلدا در حالي كه به عكس هاي متحرك اما بي حركت دوستان قدميش كه در تابلوهايشان چرت ميزدند نگاه كرد و گفت:
_هيچي....ياد گذشته ها افتادم....نن جون درك،ريتا ،اريكا ،دنيس لودو ،رز ويزلي ،آلبوس ،اما ،ارني...ارنيييييييييي همه ي اونايي كه ازشون خاطره دارم....
لورا با بي حوصلگي دم گربه اش رو تكون داد و گفت:
_خب....انيا چي بودن مگه...الان ببين با خيال آسوده نشستيم قشنگ....
_تو نميدوني اخه اينجا چه برو بيايي بود....حالا...مردشور خونه ي هاگوارتز شده.....
پرد در حالي كه صفحه ي روزنامشو ورق ميزد و سيگارش رو ميتكوند گفت:
_خب كه چي حالا؟
ماتيلدا در حالي كه ديگه كم كم دلش ميخواست جيغ بكشه گفت:
_اي بابا...من هي ميگم..دلم تنگ شده واسه ي شور و نشاط اون وقتا شما ها ميگي كه چي...!!!!!
پرد در حالي كه با بيخيالي دوباره به داخل روزنامه اش فرو. ميرفت گفت:
_از اول همينو بگو ديگه.....
ماتيلدا موهاي صورتي تازه رنگ شده اش ()را به پشت گوشش داد و با در حالي كه با حسرت به عكس دوستاش نگاه ميكرد گفت:
_اين بورگين رو ميبينيد؟!؟!؟!؟اين همين اين عنكبوته اس!!!!وقتي بورگين بود اين باعث شد من و ارني از عشق به هم مطلع بشيم....
پرد و لورا در حالي كه داشتن بالا مياوردن ساكت سر خودشونو به يه چيز ديگه گرم كردن.....
_آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....اينم دانگه!!!!خفنز هم به تست هوش و آي كيو مين گيزر بود....
پرد دوباره روزنامشو ورق زد و طوري كه انگار اصلا" توي اين دنيا نبود گفت:
_ هييييييييييييييي............راست ميگي ديگه....يانگومم داره ازدواج ميكنه!!!

ماتيلدا به سمت اون برگشت و با تعجب گفت:
_يانگوم چيه؟
_به من چه!!!اينجا نوشته قراره با گلزار ازدواج كنه!!
ماتيلدا در حالي كه زير متنو ميخوند تا چشمش به اسم ريتا خورد گفت:
_اي بابا!!!!اينم فقط چرت و پرت ميگه و نون ميخوره!!!!
لورا در حالي كه به سمت ماتيلدا ميرفت سرش رو محكم گرفت و گفت:
_نزن ماتيل جون نزن!!!!! همون يه ريزه مختم ميپره ها!!!
ماتيلدا اول جيغي بس ناجوانمكردانه زد و وقتي موهاي پرد و لورا كاملا" سيخ شد دوباره به سمت عكسها بر گشت و با حسرت نكاه كرد....( )



ادامه دارد....


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۱۳:۲۲:۰۲
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۱۳:۲۸:۴۲


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
درمانگاه

اریکا لودو را از آغوشش بیرون پرت کرد آنچنان که لودو مستقیم به مادام پامفری خورد و همراه دنیس که از آغوش اما بیرون پرت شده بود به دوردست های رفتند.
اریکا به اما گفت : « اما مگه ممکنه ، ببین ، ما همیشه با اونا بودیم ، ظاهرشون دقیقا همونه ! مگه ممکنه باطنشون عوض شده باشه ! اونا توی این چند روز که از طلسمی استفاده نکردن ! کردن ؟ »
اما سرش را به نشاه نفی تکان داد.
اریکا در فکر بود و اما هم داشت علیرضا را پوشک می کرد. به علیرضا کت و دامن زرد پوشانده بودند که البته همه اش با *** های علیرضا قهوه ای شده بود !!!!

تالار هافلپاف

ریتا در کنار شومینه نشسته بود و داشت تکالیف هاگوارتس را می نوشت. نگاهی به هلگا کرد و گفت : « نن جون ... چی شده ؟ انگار امروز یه چیزیته ؟ »
نن جون گفت : « نه دخترم ، چیزیم نیست ! »
ریتا گفت : « اما با همیشه فرق داری ! »
نن جون که گویا آمپرش چسبیده بود گفت : « یک مطلبی هست که همه هافلی ها باید بدونن ، بگو شب بیان اینجا ! »

خوابگاه هافل

درک با عصبانیت نشسته بود که مرلین داخل شد.
- « چیزی شده ؟ »
- « خودم هم درست نمی دونم ، این لودو داره برای نظارت نقشه میکشه ، دنیس هم با همیشه فرق کرده ، اصلا نمی دونم چرا امروز هافل اینطوری شده ! »
مرلین گفت : « نن جون گفته بریم تو تالار ، بیا شاید چیزی دستگیرت بشه »
ادامه دارد ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
ببخشید ... درسته که من خودم همیشه تو طنز سوژه شهید می کنم اما سعی کردم سوژه رو احیا کنم ، نمی دونم تا چه حد موفق بودم ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۲:۴۸:۴۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.