کوچه ی دیاگون «من معجون مرکب پیچیده میخوام! از کجا میتونم پیدا کنم؟»
مرد نگاه خشمگینی به من انداخت. سپس ابروانش را بالا برد و سرش را با ناامیدی به چپ و راست تکان داد. بدون اینکه نگاهی دیگر به من بیندازد، راهش را کشید و رفت.
تعجب کرده بودم! مگر یک معجون مرکب پیچیده برای تبدیل ِ جغدم به یک موش چه بود؟ من باید آن کار را میکردم! میخواستم خواهرم را سورپرایز کنم. کاش میشد معجون را خودم درست کنم، کاش قدرت جادویی زیادتری داشتم..! دیگر ترسیده بودم از اینکه از مردم بپرسم.. نمیدانستم از کجا میشود چنین چیزی پیدا کرد.
به سوی یک مغازه دویدم. با خواندن نام مغازه توجهم به آن جلب شده بود " مغازه ی معجون های بهشتی " . وارد شدم. در مغازه را که باز کردم، بوی عطر یاس فضارا فرا گرفت. به کنار دستم خیره شدم.. معجون صورتی رنگی در روی دیگی قل قل میکرد. لبخندی به آن زدم!
نگاهم به اطراف چرخید. مغازه سقف کوتاهی داشت، اما بسیار بزرگ بود. کتابخانه های زیادی بود اما در قفسه ها به جای کتاب شیشه هایی بود پر از معجون های آبی، سبز، زرد رنگ و بعضی رنگ های دیگر.روبرویم مردی پیر و خمیده ایستاده بود و لبخندی میزد!
«میتونم کمکتون کنم خانم جوان؟»
« امم،سلام. درواقع، مطمئن نیستم. من دنبال یک معجون میگردم.»
« میبینی که هرمعجونی بخوای دارم! بیا اینجا ..»
نزدیک تر رفتم و دستم را روی میز او گذاشتم.
« در واقع، من معجون مرکب پیچیده میخوام. »
داشت به سوی قفسه ای میرفت که از حرکت ایستاد و به سویم برگشت. لبخند مهربانش محو شد و گفت:
« من اینجا معجون های سیاه و پیچیده ندارم! برای چی میخوای؟ »
« درواقع من برای کارهای سیاه نمیخوام. باور کنید! من فقط میخوام یکی رو سورپرایز کنم! »
خودم میدانستم راست گفته ام. پیرمرد به سوی میزش آمد و روی کاغذ چیزی نوشت. سپس آنرا به دستم داد!
«دوتا کوچه بالاتر از اینجا، به خیابان سیاهی میرسه به نام کوچه ی ناکترن.. مغازه ی سیاهی هست به نام "رایدل و رفقا" ...رایدل برادرمنه! فقط بهش نگو که من تورو فرستاده ام. خیلی هم مراقب باش! برو.. تا تاریک تر نشده برو و بیا! »
تشکر کردم و سریع بیرون آمدم. سپس به سوی کوچه ها رفتم..ناکترن را زودتر از آنچه فکرش را میکردم پیدا کردم! کوچه ای باریک و تاریک بود. پله های خراب و لجن گرفته ای داشت که وارد خیابان پهنی میشد که کفش از باران خیس بود. سرم را خم کردم و از دروازه ی کوتاهش وارد ان شدم. هیچ کس آنجا نبود اما همین که وارد خیابان اصلی شدم دهانم از ترس باز ماند. تمام مغازه ها بزرگ بودند و شیشه هایی ترک برداشته و دودی داشتند.اما باز هم اسکلت ها و نورهای تک تکی و قرمز رنگ، از پشت شیشه ها پیدا بود.
دو ساحره با کلاه هایی بلند و بینی هایی کشیده به من خیره شدند که از جلویشان رد شدم. خودم احساس میکردم که میلرزم..
«کروشیو! »جیغ زدم و به پشت سرم برگشتم. دو جادوگر بودند که دوئلی را آغاز کردند. وردهایی شنیدم که تا به حال نشنیده بودم. چشمان یکی از آنها از حدقه اش در آمد و بیرون افتاد.. سپس جادوگر فریادی کشید و خودش را با آوداکداورا کشت!
دستم لرزید و آدرس افتاد. آمدم آنرا بردارم که کفش هایی پاره روبروی خودم دیدم. سرم را بلند کردم. مردی درست شبیه همان پیرمرد جلویم ایستاده بود.
« این آدرس مغازه ی منه! چی کار میتونم برات بکنم؟»
زبانم بند آمده بود. با این حال توانستم درخواستم را بگویم. مرد سرش تکان داد و وارد مغازه اش شد. شیشه ای به من داد و من دستم را در جیبم فرو بردم. هرچه پول در دستم بود با چوبدستی اش جمع کرد. خواستم اعتراض کنم که با دستش دهانم را گرفت!
« مثینکه خیال کردی توی دیاگون هستی! »
صورتم را از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب رفتم. کاغذ تنها نقطه ی سفید در آنجا بود! مردی رد شد و کاغذ را لگد کرد. برگشتم که بروم، درست در سینه ی یکی از همان ساحره ها فرود آمدم.
«هی! جلوتو نگاه کن.. کروشیو! »
« آخ!»
شیشه در دستم لرزید! اما نیفتاد.. روی زمین خم شدم.. دردی ناگهانی و وحشتناک باعث شده بود که اشکهایم پایین بریزند.. روی صورت داغم سردی اشان را حس کردم. ساحره ها با صدای بلندی خندیدند.. فقط تنها چیزی که میدیدم، ورودی کوچک به دیاگون بود..
که تا چند لحظه ی بعد؛ نمیدانم چطور اما از آن وارد دیاگون شدم.. و نفسی عمیق کشیدم.
زنده بودم..
2.مغازه ی بورگین و برکز ! به خاطر داشتن هزاران ابزار و وسایل سیاه درون مغازه. و قرار گرفتنش در کوچه ی ناکترن! ( درسته؟ کوچه ی ناکترن؟ ناکرتن؟ یا ناترکن؟ !!!!! )
همچنین کمک به دراکو - دوستی صاحب مغازه با مالفوی که مرگخوار بود.