جشن – خوشحالي – اميد – انرژي – استراحت – دوست – چوب جادو – سر و صدا – پيروزي – هاگوارتزسر و صدا هاي
پيروزي از همه جا به گوش ميرسيد. اين همه
اميد و
انرژي بعد از جنگ سختي كه داشتند دور از باور بود.
- اين همه
خوشحالي رو تا حالا توي
هاگوارتز نديده بودم هري! هي! تو چته؟!
- من خسته ام لونا!
- منم اگه جاي تو بودم نياز به يه كم
استراحت داشتم؛ اگه بخواي ميتونم حواسشون رو پرت كنم.
- خيلي ممنونم لونا؛ و با لحني پر افسوس گفت: تو
دوست خيلي خوبي هستي...
لونا لبخندي زد و رو به جمعيت كرد و گفت:
- گراوپ رو نيگا كنيد، اون كه توي دستشه شبيه
چوب جادو ي تاناكودارها
نيست؟
هري درحالي كه شنل نامرئي اش رو روي سرش ميكشيد به سمت رون و هرميون رفت و كنارشون نشست و گفت: بهتر نيست
جشن رو به عهده ي بقيه بذاريد؟ من نياز دارم كه كنارم باشيد؛ آن دو بي هيچ حرفي بلند شدند و، همراهش رفتند...
خوب و قشنگ بود اما سوژه اش خیلی خیلی شبیه قسمتهای آخر کتاب هفت بود....سوژه های خودساخته ای که سعی کنیم بنویسیم همیشه قشنگترن!
ممنون از پستت...تایید شد!