هووووم
پاياني كه من مد نظرم بود توش خيلي چيزها بود كه توي يادگاران مرگ نبودش؛ فرار دوباره ي ولدورت جهت اسرار آميزتر شدن پايان داستان، مرگ جيني، جنگ هري و ولدمورت در بزرگسالي هري و مخصوصا زماني كه كارآگاه شده باشه و ...؛ يعني اونجوري كه من رو راضي كنه نبودش!!
خب نميشه روند اصلي داستان كه پيروزي خير بر شر بودش رو ناديده گرفت و ميشه گفت همونجوري شد كه بايد ميشد از اين نظر! اين يه پايان كلي و قابل پيش بيني بود.
خب نويسنده احتمالا يه مواردي رو هم تغيير داد؛ مثلا بعضي كتابها هستن كه ديگه از دست نويسنده خارج هست افسارشون و مثلا اينكه هري نمرد در پايان كتاب، شايد به خاطر ناراحتي شديد طرفدارنش بود كه بعد رولينگ گفت كه هري نميميره... البته به شخصه براي نظر رولينگ به اندازه ي يه دانه ي برتي بات هم ارزش قائل نيستم ديگه
به هر تقدير فكر ميكنم
هري پاتر يه داستان مردم شمول هستش و هر كسي كه خونده باشدش، اونقدر در داستان فرو رفته كه به خودش اجازه بده اونجور كه دوست داره و ميپسنده تصور كنه پايانش رو؛ كسي رو ميشناختم كه با تموم وجودش دوست داشت هري پاتر پيروز بشه و ديگري براي خوندن فصل پاياني كتاب با مضمون پيروزي ولدمورت و مرگ هري لحظه شماري ميكرد
ویرایش ناظر (امتیاز پست ) :5 از 5.موفق باشید
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۰:۴۳:۳۹
در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..