راونکلاو Vs. اسلایترینتالار آبی راونکلاو همیشه میزبان شادی اعضای گروهش بود. شومینه همیشه روشن تالار تیزهوشان گرمای صمیمانه خاصی به تجمع شبانه دانش آموزان میداد. امشب نیز یکی از همان شب هایی بود که دانش پژوهان راونکلاوی اعم از غول و جن و آدمیزاد دور آتشی جمع شده بودند که با اشتیاق جلز و ولز می کرد.
زنوفیلوس در حالیکه مجله چاپ وطن خودش رو جهت تبلیغ و حمایت از مصرف درون گروهی و عدم حمایت از رژیم صهیونستی با سر و صدا ورق می زد زیر لب گفت.
_ امشب به نظرم بهتره که زود تر بخوابیم چون ...
و با چشمانی نیمه بسته به ساعتش نیم نگاهی انداخت و ادامه داد.
_ ساعت دو نصف شب شده و ما هنوز بیداریم!
لیلی : ای بابا ! پیرمرد تو هم گیر سه پیچ میدی ها...! این چه وضعشه مرد مومن؟ داریم شر و ور طف میدیم یکم میخندیم!لونا اون گرامافون رو راه بنداز یکم شاد بشیم!
زمزمه تائید در میان راونکلاوی ها پیچید.
لونا با لبخند شیطنت آمیزی به طرف گرامافون حرکت کرد و با اشاره چوب جادوی خوش ساخت و قهوه ای رنگش گرامافون قدیمی و بزرگ را روشن کرد.
" دور هم بودن چه خــــــــــوبه ... دور هم پیش عزیزا ... یه صفای دیگه داره ... "
_ عوض کن باب این چیه؟ سر شبی عباس قادری می زاری؟
" آهای دختر چوپون ... آهای دختر چوپون ... دل مارو بردی به دشت و بیابـون ... از این ســـــو به اون ســــــو!"
_ اوا لونا ! الان همسایه ها میریزن تو تالار ! قطع کن صداش رو!
جمع خوش حال و شادمان به آهنگ های متفاوتی که از گرامافون پخش می شد گوش می کردند که با سرفه ی خشک بادراد تمامی توجهات به سمت وی معطوف شد.
بادارد طبق معمول پاپیون سیاه رنگی رو به ریش بلندش بسته بود و پالتوی خاکستری رنگی که مطابق سایز بدن کوچک او ساخته شده بود با دکمه های باز بر دوش اش افتاده بود.
_ خیلی خب ! بسه دیگه ! ما فردا بازی داریم ... همه باید برن بخوابن!لیلی ، زنوف ، آلفرد! گفتم همه. گابریل تو هم اس ام اس بازیتو بس کن و برو بخواب. راستی گلگو کجاست؟
بادراد با نگاهی عجیب به اطرافش نگاهی انداخت تا بلکه اثری از غول بی شاخ و دمی که با مغز کوچکش قرار بود در زمین مسابقه بازی کند پیدا شود.
همان زمان-رخکن کوئیدیچ مخصوص راونکلاو!گلگومات با لبخندی عجیب که نشان از سفاهت و نادانی این غول هست مقابل مقداری آذرخش سال 57 که از ننه راونا و رفقاش به جا مونده نشسته .
_ گلگو بود گرسنه ... چرا نرسید کسی به دادش؟ اون هست چی؟
گلگو به جعبه ای چوبی خیره شده بود . سپس با دستان پرمو اش جعبه را برداشت و آن را باز کرد.
گوی زرین ، توپ بازدارنده و سرخگون ها با رنگ هایی شاد با تسمه هایی چرمی به داخل کیف چسبیده بودند.
_ من دوست داشت هلو ! من دوست داشت شفتالوی گنده!
ناگهان در با صدای عجیبی باز شد و جسه کوچک بادراد ریشو در آستانه در دیده شد.
_ غول بی مصرف! تو اینجا چه میــ...
جمله بادراد با مشاهده قورت دادن بازدارنده توسط گلگو ناتمام ماند. سپس با چشمانی که از شدت وحشت گرد شده بود با فریادی خفه بر روی گلگومات پرید چرا که او به زودی به پرواز در میومد! بازدارنده نه در زمین کوئیدیچ بلکه در شکم گنده و پر از چرک و کثافت گلگو آزاد شده بود و آنچنان خطرات عجیبی را در پی داشت که جسه کوچک بادراد با فکر کردن در باره عواقب این احمق بازی گلگومات شروع به لرزیدن کرد.
فردای آن شب عجیب! ساعت هفت صبح - تالار عمومی راونکلاو_ چی؟ تو مطمئنی ریشو؟
بادراد نفس عمیقی کشید و جمله ای را که از نیم ساعت پیش صد بار تکرار کرده بود باز هم گفت.
_ اولاً به من نگو ریشو!
ثانیاً چند بار بگم؟! گلگومات گاگول دیشب رفته بود رختکن تالار و توپ بازدارنده رو خورده بود! حالا هم من با تسمه اونو چسبوندم به زمین.
مری در حالیکه دستانش را بر روی آتش گرفته بود گفت.
_ اما این که ایراد نداره!
بادراد با نگاهی که معنای " بابا تو دیگه کی هستی" را در بر داشت گفت : من هم میدونم چسبوندن گلگو به زمین کار زیاد سختی نیست. ولی مشکل بزرگ ما اینه که ما امروز صبح مسابقه داریم و من هم اسم بازیکنای مربوط به بازی امروز رو رد کردم که متاسفانه ...
آهی کشید و ادامه داد.
_ گلگومات هم توی این لیست بود!
بکس راونکلاوی :
بادراد دستی به ریشش کشید و زیر لب گفت : دیگه الان وقت تو سر زدن نیست!البته من یک فکری دارم !
چند دقیقه بعد - مستراح راونکلاو!_ گلگو نتونست بیشتر از این زد زور! چاه شد پر!!
بادراد و جمعی از دوستان راونکلاوی درست پشت در مرلینگاه راونکلاو ایستاده بودند و مشتاقانه به دیالوگ هایی که بین گلگومات و بادراد رد و بدل می شد گوش می کردند.
بادراد نفس عمیقی کشید و گفت : گلگوجان. فقط یک زور دیگه... مطمئن باش چیزیت نمیشه. من تو رو با تسمه به سنگ توالت بستم و تا اون توپ لعنتی از " آنجایی که نور می بارد " ات بیرون نیاد از اون جا بیرون نمیای!یک بار دیگه زور بزن.
زررررررررت!
جمعی از رفقای بیکار در پشت در :
صدای گلگو از پشت در شنیده شد.
_ نیومد توپ بیرون اما به جاش اومد یک عدد تسترال با یک عدد سیفون برقی!
بادراد که گویا از گلگو قطع امید کرده بود خطاب به هلنا گفت: هلنا! برو اونو از دستشویی بیار بیرون و ببرش همون رختکن. بقیه آماده بشید چون تا یک ساعت دیگه بازی شروع میشه و من هیچ تاخیری رو دوست ندارم.
یک ساعت بعد - ورزشگاه هاگوارتزآفتاب درخشان درست همانند قرص طلایی رنگی انوار زیبا و زندگانی بخشش را به بر روی زمینی که از باران دیشب شبنم هایی سرد را بر روی خود نگه داشته بود می تاباند. تماشاچیان با فریاد هایشان تیم هایی را که به زودی وارد زمین می شدند تشویق می کردند.
صدای گزارشگر جوان برای اولین بار بر فریاد تماشاچیان غلبه کرد.
_ خانم ها و آقایان ! پروفسور دامبلدور و دیگر اساتید ، روح های هاگوارتز و دیگر ارواح ، آقای فیلچ و خانم نوریس ورود شما را به ورزشگاه کوئیدیچ تبریک عرض می کنیم. همین الان از پشت اشاره کردن که به همه بینندگانی که بازی رو از جام جم نگاه میکنند هم عرض سلام بکنیم!
گزارشگر لحظه ای سکوت کرد و سپس با ورود سبز پوشان اسلایترینی و غریو فریاد طرفداران گروه سبز دوباره شروع به صحبت کرد.
_ بالاخره تیم اسلایترین وارد بازی میشه تا دومین بازی سال تحصیلی رو در برابر راونکلاو انجام بده. حمایت تماشاچیان واقعاً حیرت انگیزه...ولی نه این فریاد ها از طرف آبی پوشان راونکلاوی شنیده میشه! درسته تیم راونکلاو هم وارد زمین بازی شده.
راونکلاوی ها به ترتیب برادران دالتون وارد زمین بازی می شوند. بادراد، زنوفیلوس ، لیلی ، لونا ، آلفرد ، گابریل و در نهایت گلگوماتی که به طرز عجیبی با تسمه به چوب جارویش متصل شده بود.
_ اما یک تغییر عجیب مشاهده میشه! گلگومات یگانه غول مانند اسیران جنگی به چوب جاروش بسته شده! خیلی عجیبه!
داور با اخمی عجیب مقابل بادراد ایستاد و بدون هیچ حرفی به گلگومات که مانند اسیر ها بود و چوب جارویش با تقلای زنوفیلوس و آلفرد ثابت مانده بود اشاره کرد.
بادراد که سعی میکرد خودش را خونسرد و بی توجه نشان بدهد گفت: گلگومات ، بازیکن فیکس تیممون!
داور این بار شروع به حرف زدن کرد.
_ میدونم گلگوماته! ولی چرا اینجوریه؟
بادراد که منتظر این سوال بود جوابی از پیش تعیین شده به داور داد.
_ اشتیاق زیادی به پرواز داشت و نزدیک بود کار دستمون بده پس اونو به چوب جاروش وصل کردیم.
داور که گویا کاملاً قانع نشده بود نگاهی مرموزانه به بادراد و تیمش که لبخندی زورکی بر لبانشان داشتند کرد و سپس با اشاره دستش دو کاپیتان به طرف یکدیگر رفتند تا دستان یکدیگر را بفشارند.
بادراد با نگاهی به بلاتریکس به معنی "دیدم تو دوئل سوسک شدی" فهماند که رقیب سختی را پیش رو دارد و متقابلاً بلاتریکس با نگاهی به معنای "به مای لردم میگم بیچارت کنه" بادراد را از عواقب بعد از بازی مطلع کرد.
داور دستانش را بالا برد و نفس عمیقی کشید تا با دمیدن در سوتش آغاز بازی را اعلام کند.
ســــــــــــوت!
همزمان دو تیم راونکلاو و اسلایترین در میان هلهله و تشویق طرفدارانشان به هوای صاف و بدون ابر وارد شدند.
صدای گزارشگر برای بار دیگر بلند شد.
_ دو تیم بلند شدن ولی اوه خدای من ... گلگومات چرا اینجوری میکنه؟
در ثانیه های آغازین بازی دانش آموزان با دهانی باز به غول بی شاخ و دمی نگاه می کردند که به شدت به این طرف و آن طرف حرکت میکرد و هر لحظه به شدت به بازیکنی برخورد میکرد.
درست در همان لحظه بادراد که متوجه شده بود سرخگون درون گلگومات از طرف راونکلاوی ها رها شده و متوجه اسلایترینی های بیچاره شده بود با اشاره اش لیلی و لونا اولین حمله را شروع کردند.
_ اوه خدای من! گلگومات اولین دفاع اسلایترینی رو سرنگون کرد. باورم نمیشه ... لیلی پاتر رو میبینم که به سمت دروازه حرکت میکنه. پس و ... گــــــل! ده بر صفر به نفع راونکلاو. عجب بازی عجیبی!
با وارد شدن اولین گل به نفع راونکلاوی ها آهی برخواسته از نهاد اسلایترینی ها و فریادی بر آمده از دهان های خستگی نا پذیر راونکلاوی ها در ورزشگاه طنین انداخت.
_ اوه نه! داور نمی تونه بازی رو کنترل کنه.گلگومات دومین و آخرین مدافع اسلایترینی ها رو هم سرنگون میکنه.
بادراد در حالیکه به سقوط دومین دفاع نگاه می کرد دوباره فرمانی را صادر کرد.
_ حمله دوم!
صدای گزارشگر آرام آرام هیجانی تر می شد.
_ تمامی دانش آموزان سرپا ایستادند. شفاگر ها به سرعت به طرف دومین مدافع نگون بخت اسلایترینی حرکت می کنـ... اوه گل دوم! بیست بر صفر به نفع راونکلاو!!
بلاتریکس با دهانی باز به گلگومات ، غول سبز رنگ و از بین برنده دو تن از هم تیمی هایش نگاهی خشم آلود انداخت و اولین خواست تا اولین فرمان حمله را بدهد که ...
شـــــــــــوت!
در عرض یک ثانیه دو اتفاق عجیب افتاد. ابتدا جسمی بزرگ که بی شک گلگومات بود با سرعتی حدود دویست مایل بر ثانیه به طرف بلاتریکس حرکت کرد و او را در هوا قاپید و در مورد بعدی موهای وز وزی بلاتریکس به صورت عجیبی آرام آرام بدون صاحب خود که بعد از چند ماه او را در یخ های سیبری پیدا کردند ( از شدت برخورد گلگو به وی! ) به سمت زمین حرکت میکرد. بعد ها همگان متوجه شدند که بلاتریکس از همان ابتدای زندانی شدنش در آزکابان قارچ گرفته و دچار کچلی شده بود و کلاه گیس استفاده میکرد.
_ سومین گل! تیم اسلایترین مثل یک لشکر شکست خورده میمونه.
آرام آرام طرفداران اسلایترینی با قیافه ای عبوس و ناامید بر سر جایشان می نشستند و در طرف دیگر زمین مسابقه لحظه به لحظه شدت تشویق های راونکلاوی ها افزایش پیدا میکرد.
_ اوه اوه اوه! چهارمین بازیکن اسلایترین که جستجوگرشان هم بود نیز به عاقبت دیگر هم تیمی هایش دچار شد. خدای من ... مورفین گانت داره چی کار میکنه؟ به طرف داور میره... اوه خدا ... اسلایترین از بازی انصراف داد!! راونکلاو بازی رو برد اون هم بدون در بر گرفتن گوی زرین! وصف خوشحای طرفداران راونکلاو عجیب و غیرقابل انجامه!
روز بعد از بازی - تیتر پیام امروز" تمامی بازیکنان راونکلاو شب قبل در حالیکه اسکلت مرگ مخصوص مرگ خواران بر بالای تالار آنها نقش بسته بود و بعد از پیروزی مقابل اسلایترینی ها به مرگی مشکوک دچار شدند !"
[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#