کینگزلی یقه ی ردایش را صاف کرد و به سیریوس گفت:معجون مرکب پیچیده رو بده.
سیریوس با کمی تاخیر بطری کوچکی به کینگزلی داد و گفت:بقیشم پیش خودت نگه دار.حواست باشه کینگزلی خیلی اونجا نمون.فقط سعی کن بفهمی چه نقشه ای دارن و ببین میتونی اثری از رون پیدا کنی یا نه!
کینگزلی سرش را تکان داد و یک قلپ از معجون خورد.
ترورس از سیریوس پرسید:ما چیکار میکنیم سیریوس؟
-ما فعلا منتظر کینگزلی میمونیم فقط باید گوش به زنگ باشیم.
همان لحظه خانه ی ریدلبلاتریکس مدام اتاق را دور میزد و در حالی که با چوبدستیش به کف دستش ضربه میزد زیر لب می غرید:پس چرا این یارو دختره نیومد...مگه دستم بهش نرسه...یه کاری میکنم که هیپوگریفای آسمون به حالش گریه کنن!اگه الان ارباب بیاد ببینه نیست...
آنتونین که با نگاهش بلاتریکس را تعقیب میکرد گفت:میشه بشینی؟
بلاتریکس لحظه ای متوقف شد و گفت:آروم باشم؟آروم باشم؟چطوری آروم باشم؟اگه ارباب...
در همین لحظه ولدمورت هم وارد اتاق نشیمن شد و همان طور که روی یکی از مبل های راحتی می نشست پرسید:کاری با من داشتی بلاتریکس؟
بلاتریکس درجا خشکش زد و گفت:نه ارباب.
ولدمورت به سردی گفت:این دختره...لینی کجاست؟
صدای مرگخواران همزمان بلند شد:
-رفته مرلینگاه...
-رفته اتاقا رو مرتب کنه...
-رفته غذا درست کنه...
-خوابیده...
ولدمورت پرسید:همه ی این کارا رو با هم میکنه؟
رودولف با من و من جواب داد:یعنی اولش رفته بود اتاقارو مرتب کنه بعد یهو یادش افتاد که غذا درست نکرده اما وسط کار رفت مرلینگاه و چون خیلی وقته که اونجاست ما فکر میکنیم که خوابش برده...
-جدا؟
و و قتی از هیچ یک از مرگخوران جوابی نشنید گفت:به فرض محالم که راستشو بگین یادتون که نرفته ما اونو برای کارای خونه اینجا نیاوردیم حالا یا هر چی سریع تر بهم بگین اون کجاست یا...
نارسیسا با دستپاچگی گفت:آخه چیزه ارباب...یعنی...
-کروشیو نارسیسا!وقت منو تلف نکن.بگو اون کجاست؟
-ارباب اون...
آنتونین حرفش را تکمیل کرد و گفت:اینجاست!
و با دستش به لینی که تازه وارد اتاق شده بود اشاره کرد.
لینی(کینگزلی)آهسته جلو آمد و در حالی که سعی میکرد چشمانش بی حالت به نظر برسد به جلو نگاه کرد.
ولدمورت با عصبانیت پرسید:تو کجا بودی؟
لینی کمی فکر کرد و با تردید جواب داد:مرلینگاه.
-ما که گفتیم ارباب...
-کروشیو ایوان.حرف اضافی نزن.خب حالا که خیالمون از جانب لینی راحت شد باید راجع به برنامه مون حرف بزنیم.
کینگرلی حواسش را جمع کرد تا مطمئن شود که حتی یک کلمه از حرف های آن ها را نیز از دست نمی دهد.
بلاتریکس پرسید:ارباب با اون پسره ویزلی چیکار میکنیم؟میخواین خودم کارشو تموم کنم؟
ولدمورت نگاه مشکوکی به لینی انداخت و گفت:هنوز نه بلا...ممکنه به دردمون بخوره.ما قبل از هر چیز باید تکلیف کار فردا رو مشخص کنیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهدید میکنی سیریوس؟!