ادامه داستان:
وقتی که لباس هایشان را پوشیدن پایین رفتن و سوار
ماشین روفوس شدن و راننده شروع به حرکت کردن کرد و در آن زمان روفوس گفت:
-بچه ها یه ذزه میترسم چه کار کنم؟
بعد روونا گفت:
-میدونم که میتونی دیالوگ هم حفظی که دیگه چی نترس سوال نمیرپرسن قربان
بعد انها به دانشکاه هاوایی رسیدند و روفوس وارد دانشگاه شد و جمعیت هــــورااااا کشیدن
بعد روفوس شروع به گفتن کرد:
-اهم اهم
بــــله!! خوب هستین
-خوب 123 صدا میاد 1.2.3.4 صدا میاد هالا قرقر بیا
-راستش میخوام بگم که ما در خدمت شما هستم و مشکلات شما رو حل میکنم
میرسیم به بحص مهممون که باید رسیدگی شه
اول اینکه من استاد روفوس هستم و میخوام شما رو یک دانش اموز باحال و درس خون بار بیارن ... 4 ساعت یعد
دانشکاه خالی شده بود و بعضی ها هم خوابشون برده بود
بعد از خداحافظی با مدیر رفتن
برایان گفت:
-فکر نکنم دیگه جایی مارو دعوت کنن
روفوس گفف:
-چرا
برایان کفت:
-هیچی عزیزم منظورم برعکسه
درحالی که در ماشین بود ...