هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵:۴۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۵۲:۵۵
از قدرت گوسفندام بترس
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 90
آفلاین
گابریل همونقد که توی ابراز علاقه و بغل و تماسای بسیار نزدیک فیزیکی متبهر بود، توی تجزیه و تحلیل مسائل و فهم و ادراک عمیقشون نیاز به یه حمایت و بغل گنده داشت. گابریل نمی دونست که چجوری باید این شرایط رو هندل کنه، ریموس هم نمی دونست که با چه مصیبتی قراره روبرو بشه و دامبلدور هم نمی‌دونست که چرا ریشش انقد می‌خاره! توی زندگی آدما خیلی چیزا وجود داره که آدما نمیدونن.

ریموس پس از اینکه خوردن شکلات های شیری توسط گابریل تموم شد و آخرین تکه شکلات، وارد مرحله بلع و سپس کار هضمش شروع می‌شد، رو به گابریل کرد و گفت:
- خب... آماده‌ای برای یه مسیر سفید و روشن؟
- من همیشه آماده‌ام برای مسیرای سفید و روشن. کیو باید بغل کنم؟ مسیرش هیجان داره؟ من آماده ام! من! من! من!

ریموس جلوی هیجان گابریل کم آورد. دو دستی گابریل رو بغل کرده و نگه داشته بود، تا گابریل تکون خوردن رو تموم کنه. اما گابریل همچنان من من کنان بالا و پایین می‌پرید.

- ببین... دخترجون... اینجوری نه من... نه تو... تمرکز نداریم!
- من دارم! من! من! من!

ریموس که چاره ای مقابل خودش نمی‌دید، رفت و یک بیل از توی انبار خونه آورد. با بیل شروع به کندن زیر پای گابریل کرد.

- من! م... داری چیکار میکنی؟
- میخوام بکارمت! اولین چیزی که باید یاد بگیری صبره!



تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تو آغوش پروفسور! درحال خوردن شکلات های مهتابی!
از زیر سایه هر دوشون!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۴۹ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۵۹:۵۰
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 89
آنلاین
ریموس لوپین چشمای شکاکش رو بین گابریل و پاکت نامه که مقادیری هم مچاله شده‌، جا به جا میکنه.
- که اینطور...
- کاملاً! اصلاً به مظلومیت این قیافه میخوره دروغ بگه؟

ریموس جلوی گابریل دولا شد. چشماشو تنگ کرد و به عمق چشمای گابریل خیره شد. بعد شروع کرد به چرخیدن دور گابریل و بازهم از انواع زوایا به چشمای گابریل نگاه کرد.
- نه واقعاً، اصلاً نمی‌خوره. خوشحالم که بهمون ملحق شدی.

و گابریل که آغوش باز ریموس رو دید، سریع پرید بغلش و در حالی که چشماش که کاملاً باز شده بودن و صورتش که انقدر به صورت لوپین نزدیک بود که نوک دماغش تقریباً نوک دماغ ریموس رو لمس میکرد، گفت:
- من خیلی بغل دوست دارم.

ریموس کاملاً گیج شده بود. تا حالا کسی انقدر با محبت بغلش نکرده بود. ولی البته که ریموس به عنوان یکی از بالا رده‌های محفل، مجبور شد اشکی که توی چشم‌هاش حلقه زده بود رو با فین کردن خارج کنه و به خودش مسلط شه.
- خیلی خوش اومدی... محفل ققنوس بهت افتخار میکنه.

بعدش ریموس از توی جیب کتش یک بسته پر از شکلات شیری خوش‌آمد گویی در آورد و توی دستای گابریل گذاشت.
- حالا وقت شروع آموزش‌هات به عنوان یکی از مبارزان اولین و قدرتمندترین خط دفاعی علیه نیروهای سیاهیه.
- آموزش؟ چه آموزشی؟
- آموزش‌های فوق سری خفن که هیچ مرگخواری ازشون خبر نداره و هر مرگخواری رو میتونن از پا در بیارن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲:۰۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۱:۵۴
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 92
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست:
دامبلدور می‌خواد برای محفل اعضای جدید پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ی فرستاده. مرگخوارا از این فرصت استفاده می‌کنن و مرگخوار تازه‌واردشون یعنی گابریل دلاکور رو با نامه‌ی یکی از این جغدا می‌فرستن خانه گریمولد تا جاسوسی کنه. حالا گابریل نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده...


~~~~~~~~~~~

نیوت که چنان بار و بندیلی جمع کرده بود انگار قصد سفری دور و دراز و همیشگی داره، با دیدن باز شدن دهن مرگخوار تازه‌وارد به قصد عذرخواهی دستشو بالا میاره.
- اوه نه نیازی به عذرخواهی نیست. خودم حواسم نبود. گویا این جغد دنبال تو می‌گشت!

نیوت اینو می‌گه، جغدو به تازه‌وارد تحویل می‌ده و بدون این که منتظر جوابی بمونه، ساک به دست از خانه گریمولد خارج می‌شه. مرگخوار تازه‌وارد شونه‌ای بالا می‌ندازه و جغدو تحویل می‌گیره.
- بفرما اینم روغن ریش دامبلدور که می‌خواستی!

تازه‌وارد به محض گفتن این حرف، شروع می‌کنه سیبیل‌ها و ریش‌های جغد رو چرب کردن و جغد هم با رضایت هوهویی سر می‌ده.

- خیله خب، اینم از این، من چیزیو که می‌خواستی بهت دادم. حالا نامه دعوت به محفل رو بده بیاد!

جغد نامه رو تحویل می‌ده و میاد از رو دستای تازه‌وارد پرواز کنه و بره که ناگهان دامبلدور که معلوم نیست از کجا پیداش شده جغدو برمی‌داره.
- آه چه برسِ خوبی پیدا کردی!

دامبلدور که جغدِ چرب و چیلی شده رو با شونه اشتباه گرفته بود، مشغول شانه کردن ریشش با جغد می‌شه. تازه‌وارد که تمام مدت با چشمانی گرد شده شاهد ماجرا بود، با جفت چشمای بینای خودش می‌بینه که جغد جان به جان آفرین تسلیم می‌کنه و در نهایت درون ریش‌های دامبلدور جاسازی می‌شه.
- کارت درسته فرزندم!

دامبلدور همونقد ناگهانی که وارد صحنه شده بود، از صحنه خارج می‌شه و به اتاقش برمی‌گرده. تازه‌وارد به محض رفتن دامبلدور، نفس راحتی می‌کشه.
- هوووف... حداقل دیگه جغدی نیست که مبادا منو لو بده!

- هی! تو دیگه کی هستی؟ چطوری اومدی اینجا؟

تازه‌وارد با شنیدن این حرف از جا می‌پره و ناگهان متوجه می‌شه پوسته‌ای که برای ورود به محفل ازش استفاده کرده بود، از بین رفته و حالا تبدیل به خودش شده... گابریل دلاکور!
- اممم... چیزه... خودتون خواستین؟

گابریل همزمان نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده که جلوش قد علم کرده بود.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲:۴۳:۲۵ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
#99

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۸:۴۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
تازه وارد نما سریعا خودش را به باب ورودی محل دامبلدور رساند. صدای ترق و تروق گام های بلند و درشتی که از اتاق می آمد، نشان داد که آقای دامبلدور، بسیار شاد و شنگول در اتاق مشغول فکر با خود و فراغ از همه ی غم های دنیاست. تازه وارد نما تصمیم گرفت که دق الباب کند. ناگهان دامبلدور فریاد زد:
- کــــــــیـــــــــه؟!

تازه وارد نما که احتیاجی شدید به شلواری جدید احساس می کرد. حتی ترسیده بود که برگردد. ناگهان صدایی گرمتر و فرزانه تر از صدای قبل پرسید:
- کیه باباجان؟!

تازه وارد نما که کمی جرات پیدا کرده بود چندین ضربه کوتاه به در زد و سپس در را باز کرد و گفت:
- برای نظافت اومدم. داوطلبانه
- خوب کردی باباجان اتاق ما دیگر به علت تار عنکبوت و پشم خفاش و فضله جغد داشت غیر قابل سکونت می شد. بشور بابا. بساب عزیز جان

تازه وارد که خواست اولین قدم را بردارد توده خاکی بلند شد و اورا به سرفه انداخت. پس از چند لحظه ای که بینایی اش را به دست آورد، به هرگوشه و کناری که یک عنکبوت می تواند تار بزند، تاری بافته دید. روی تمامی وسایل و زمین کف اتاق پشم ها و فضله های ریخته شده ای دید که کم کم داشتند اتاق را تصاحب و به بیرون می آمدند تا اعلام حکومت کنند.
یا مادر مرلینی گفت و کار نظافت را شروع کرد. در و دیوار را با جارو گردگیری کرد و تمام تارها را پاک کرد. پشم ها و فضله ها را درون خاک انداز ریخت و به سطل منتقل کرد. همینارو من تو دو خط نوشتم ولی تازه وارد نمای بدبخت فقط دوساعت درگیر تارها بود. در این میان دامبلدور هی طول اتاق را با گام هایش طی می کرد و با خود صحبت می کرد.
تازه وارد که فضارا محیا دید، حرف دلش را با کمی ترس و استرس، غیر مستقیم زد.
- پروفسور. ریشاتو بده بشورم!
- ریشای منو؟!

تازه وارد نما کمی فضارا متشنج دید. خواست چیزی بگوید که فضارا عوض کند.
- همینطوری گفتم. شاید بخواید ریشاتونو تمیز کنید.
- فکر بدی نیست باباجان! چند وقتیه ریشامونو آب نزدیم! بشور بابا جان!

تازه وارد که از موفقیت فکر قزم قوربایش بسیار عروسی مند شده بود، با خوشحالی گفت:
- چشم!

بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و اشتیاقش باعث شد دامبلدور به خودش بترسد.
- چته باباجان؟!
- هیچی پروفسور! لمس ریشوان جادویی شما مرا هیجان زده کرده
- اوکیه باباجان! یواشتر هیجان زده شو. وگرنه مجبورم ترجیحا از ریشوان جادویی کثیف استفاده کنم.

تازه وارد که دید روغن ریشش در خطر است، سعی کرد جوانب احتیاط را بیشتر حفظ کند. دستانش را درون سطل آب کرد و یک دستش را به ریش دامبلدور گرفت. با دست دیگرش ظرفی را از لباسش در آورد و زیر ریش های دامبلدور گرفت.
- مطمئنی این روشش همینه بابا جان؟!
- بله شما خیالتون راحت!
- پس اون شیشه چیه بابا جان؟!
- گرفتم زیر ریشتون که آب کثیف روی زمین نریزه تا مجبور نشم دوباره زمینو تمیز کنم!
- آفرین بابا جان! خوشم به هوشت! ولی بابا جان مطمئ... عـــــــجـــــــب... زوووررررییییی...داریــــــــــــــــی... بابا.... جان! تموم شد؟!
- بله!
- آفرین بابا جان! خسته نباشی! برو که پدر منوهم در آو... برو منم خسته شدم!
- چشم! با اجازه!

تازه وارد نما که حالا یه شیشه کامل از روغن ریش دامبلدور داشت، با خوشحالی به راه افتاد تا به جغد برسد که ناگهان با نیوت اسکمندر برخورد کرد.


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۷:۱۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲
#98

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
- حالا از کجا باید روغن ریش گیر بیارم؟

سوالی بود بس حیاتی و مهم که تازه وارد از خودش پرسید. شاید باید دوباره پیش دامبلدور باز می گشت و بعد از شنیدن هزاران قصه‌ی حوصله سر بر در مورد ریش های پر دردسرش، اعتماد او را جلب می کرد.
- نه! دیگه حوصله‌ی شنیدن اینجور مزخرفاتو ندارم.

شاید هم باید یواشکی وارد اتاقش می شد و به او دستبرد می زد.

- نه بابا یه وقت منو تو اتاقش ببینه که بی دلیل دارم کشو و کمدشو می گردم؛ اعتمادشو نسبت بهم از دست میده و کل ماموریتم میره رو هوا.

همانطور که او با خود کلنجار می رفت و دنبال راه حل دیگری برای حل مشکلش می گشت؛ ناگهان متوجه چیز عجیبی شد. خانه به طرز اعجاب آوری ساکت شده بود.

- عه اینا کجا رفتن پس؟
- پیست! پیست! بیا اینجا.

تازه وارد متعجب اطرافش را نگریست و نگاهش به رون افتاد که داخل گلدانی بزرگ ایستاده و چندین برگ درخت در دست گرفته بود.
- تو هم مثل بقیه زود برو قایم شو تا مامان مالی ندیدتت.
- چرا اون وقت؟
- چون...

هنوز حرف رون تمام نشده بود که صدای گام های سنگین کسی در خانه طنین انداخت.
مالی ویزلی درحالی که در یک دست سطل هایی پر از آب و کف و در دست دیگر تعداد زیادی تِی داشت؛ با عصبانیت وارد سالن شد.
- با همتونم وقت تمیزکاریه!

تازه وارد حالا می فهمید که چرا همه‌ی اهل محفل، در جایی مخفی شده اند. حقیقتا هیچکس علاقه نداشت به جای انجام دادن کار های دلخواهش، بیاید و خانه تمیز کند.
احتمالا او هم باید فوری درجایی پنهان می شد ولی از آنجایی که فکر خوبی به ذهنش رسیده بود؛ جای آنکه پنهان شود، سمت مالی رفت.

- خانم ویزلی منم می تونم تو تمیزکاری کمکتون کنم؟

مالی که با دیدن داوطلب تعجب کرده بود دست و پایش را گم کرد و باعث شد مقداری آب روی لباس تازه وارد بریزد.
این حجم از آمادگی یک نفر برای کمک به او هنگام تمیزکاری، خیلی کم سابقه بود. فرزندان خودش که با زور دمپایی و لنگه کفش به فکر نظافت و مرتب کردن اتاقشان می افتادند.
بنابراین بسیار ذوق زده شد و با خوشحالی سطل و تی ای دست تازه وارد داد‌.

- البته عزیزم. حالا کجا رو اول می خوای تمیز کنی؟
- اتاق پروفسور دامبلدور رو.

تازه وارد با شادی سطل را از مالی گرفت. حالا بهانه ای داشت تا بتواند وارد اتاق خواب داملبدور شود و آنجا را به خوبی بگردد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱
#97

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۰۳:۲۱
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
خلاصه:

نقل قول:
دامبلدور میخواد برای محفل اعضای جدید و جوان پر از روشنایی و عشق پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ میفرسته. لرد و مروپ میخوان یکی از اون جغدا رو پیدا کنن و به محفل نفوذ کنن. درنتیجه نقشه میکشن که تازه وارد مرگخواری رو بفرستن محفل تا اعتماد دامبلدور رو جلب کنه و جغدی بدست بیاره و برگرده. تازه وارد موفق میشه یه جغد پیدا کنه که حاضره در ازای چرب شدن سبیلش با روغن ریش دامبلدور، همه چیز رو لو بده.
اما ماموریت جلوی پیرزنی به نام آرتمیسیا لو میره و لرد نگهداری از پیرزن رو به تام جاگسن محول میکنه تا وقتی که تازه وارد جغد محفل رو بدست بیاره نقشه شون لو نره.


تصویر کوچک شده


تازه وارد، بعد از اینکه مطمئن شد پیرزن نمیتونه به دامبلدور گزارش بده، با سرعت هر چه تمام تر، به سمت خونۀ گریمولد دوید. باید تا قبل از اینکه جغد نظرشو عوض کنه، ماموریت رو تموم می‌کرد.

مدتی بعد - خونه گریمولد

تازه وارد نفس نفس زنان وارد شد و در رو پشت سرش بست.

- هوووووی!
- باز این گفت هوی! الان چنان به حسابت برسم که...

تازه وارد کمی با خودش فکر کرد؛ اگه زود قضاوت کرده باشه چی؟ اگه این هوی، بازم نوعی صدای جغد ها باشه چی؟...

- نه خیر! این هوی یعنی هوووووی! تو که یکی دو ساعتی منو اینجا معطل کردی! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار می‌کنی!
- چطوری رفتار کردم مگه؟
- یعنی یادت نیست؟

نقل قول:
جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمه‌ای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... 


- چیز... خب...
- حالا روغن ریش دامبلدور رو گیر آوردی یا نه؟
-
-

جغد سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه. عصبانیت فقط باعث ریزش پرهاش می‌شد.
- چون جغد خیلی مهربون و با عشقی هستم، فقط یک روز دیگه بهت مهلت می‌دم تا روغن ریش رو پیدا کنی. بعد از اون، من هیچی رو لو نمی‌دم.

تازه وارد سریع دست به کار شد. خیلی مهلت نداشت!


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#96

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
وقتی لرد و مادرش، مروپ، تازه وارد نما و پیرزن به خانه ریدل ها رسیدند، جلوی در خانه با مایکل رابینسون که آواره کوچه های جلوی خانه ریدل شده بود، مواجه شده بودند کن از هر طریقی برای نفوذ به خانه ریدل ها استفاده می کرد!

- جمع کن این بساط رو ملعون! دیگه نبینمت این دور و ورا!
- اما ارباب من فقط...
- تو چی؟! جمع کن این بساط رو تا مرگخوارانمان را صدا نکردیم، از وسط نصفت کنن!
- شنبلیله خوش عطر مامان تو خودت رو عصبی نکن! من این سوسک سیاه رو میفرستم که اوقات شریفت رو نگیره!

لرد با شنیدن حرف های مادرش بدون توجه به مایکل که زار می زد با پیرزن به داخل خانه رفت و بعد مروپ با حالت آرامش قبل از طوفان، گفت:
- پس میری مایکل مامان؟
- نه... بانو... مروپ!
- پس که نمیری؟
- نمیرم!
- دِ برو گمشو پسره ملعون!

و بعد مایکل سریع دوید و رفت! بعد از آن که مایکل رفت، مروپ نیز وارد خانه ریدل ها شد.

- شلیل شیرین مامان، جاگسن مامان رو پیدا کردی؟
- بله مادر! این ملعون چه قابلیت های بدرد بخوری داشته! تیکه تیکه شدن بدن، قدرتی بود بسی شایسته یک مرگخوار!
- آره انگور سرخگون مامان! این قدرت هلوی تر و تازه مامان بود، که چنین انتخاب های درستی می کنه!

جاگسن که با شنیدن تعریف لرد، در پوست خود نمی گنجید، با صدایی که حالت فخر داشت، گفت:
- هــعـــی... تسترال! یه بارم به جای تف، مهربونی ات رو نثارمون کردی! ممنون ارباب!
- حالا شاد نشو! حداقل تا پیش از اینکه ما شاد شویم، نشو! وظیفه ای داریم برایت بسی مهم...
- با جون و دل انجام میدم ارباب!
- میدونی... باید از این پیرزن محافظت کنی! اگر هم بگی نه... از مرگخواری طردت می کنم!

جاگسن با دستی که از تنش هنوز جدا نشده بود، بر سرش زد و با تاسف و ناراحتی گفت:
- ای... تسترال! تف تو روت! یه دیقه هم نخواستی ما شاد بشیم! آخه ارباب...
- آخه نداره! یا قبول می کنی و یا از مرگخواری عزل نمیشی!
- باشه بابا... یعنی ارباب!

پیرزن با شادی ای ساختگی به نزد جاگسن رفت و گفت:
- سلام مرد تکه تکه شده! البته همه مردا تکه تکه ن! اما الان من باید خودمو معرفی منم، من آرتمیسیا لافکین، وزیر اسبق سحر و جادو...

جاگسن از همین الان هم فهمیده بود، تو چه دردسری افتاده است! او دوباره با دستی که به بدنش وصل بود، بر سرش زد و عبارت «تف بر تسترال!» را سه بار تکرار کرد و بعد به پیرزن خیره شد، که هنوز هم داشت حرف میزد و خود را به جاگسن معرفی می کرد!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#95

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
پیرزن بر روی سرمان جای دارد!

پیرزن ها و پیرمرد ها همیشه بر روی سرمان جای دارند!

آن هم با هر خو و اخلاقی که داشته باشند!

بخصوص اگر آنها از ما کمک بخواهند...

باعث افتخارمان هستند!


مایکل این ها را گفت و نگاهی جدی کرد...

نگاهی که نشان از روح زیبایش داشت...

مرگخواران از این حرفای او تعجب کردند...!

و حتی لرد هم تعجب کرد...!

اما بعد همه او را تشویق کردند بخاظر این سخنرانی جانانه!

و بعد او گفت:

-پیرزن را به محلمان ببرید و تاج سرتان کنید!



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
#94

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۰:۵۷ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

پیرزن با سرعت برگشت. لرد هم با تنفر به پیرزن نگاه میکرد.

-خب شلیل تازه ی مامان، کجا باید از این پیرزن نگهداری کنیم؟
-ما از کجا بدانیم مادر؟...

لرد نگاهی به اطرافش کرد...
یه سطل اشغال
هفت هشتا درخت
میدون
یه عالمه کاه
و تازه واردنما!

-فهمیدیم مادر!
-افرین انگور نارس مامان کجا باید بذاریمش؟
-اولین قانون پذیرفته شدن در گروه وسیع و عالی رتبه ی من این است که نگهداری از پیرزنها را بلد باشید!

تازه واردنما نگاهی به اطرافش کرد.
تاز وارد نما بیشتر نگاهی به اطرافش کرد.
تازه واردنما بسیار نگران شد.

-تازه واردنما؟
-تازه وارد مامان؟
-ب..له؟
-خوبه! پیرزن با تازه واردنما همراه شو.
-هلوی مامان اونوقت کی برامون از جغدهای دامبلدور بیاره؟
-

لرد فکر کرد.
لرد خیلی بیشتر فکر کرد.
لرد زیادی فکر کرد.

-واییی تفاله ی چای مامان درگذشت!
-مادر ما زنده ایم!
-شلیل گندیده ی مامان زنده شد؟
-مادر نمرده بودیم که زنده شیم!
-اهممم.

پیرزن از بی توجهی خوشش نمیامد برای همین می خواست جلب توجه کنه.

-چشده پیرزن؟
-کی از ما نگهداری میکنه؟
-باید مرگخواران را خبر کنیم مادر؟
-تام جاگسن مامان چطوره؟
-خوب است مادر!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#93

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
آرتمیسیا لحظه‌ای تامل کرد. سپس سری به تایید تکان داد.

- نه پیرزن، نمی‌شه.
- اونوخ کی می‌خواد جلوم رو بگیره؟ شما؟
- بله، ما لرد ولدمورت هستیم، تاریک‌ترین جادوگرن قرنیم، نشان خدمات ویژه‌ی هاگوارتز رو داریم و ...
- آووکادوی رسیده مامانی.
- .... بله، این هم هستیم.
- بزرگ‌تر کوچیک‌تری هم سرت می‌شه؟

لرد سرش نمی‌شد، امّا نمی‌خواست کم بیاورد.

- بله سرمون می‌شه.
- خب پس اینو ور دار من برم.
- برش داریم که می‌ری به اون یکی موجود پیر اطلاع می‌دی.

پیرزن کمی با خودش فکر کرد.
پیرزن کمی بیشتر با خودش فکر کرد.
پیرزن خیلی بیشتر با خودش فکر کرد.

- پیرزن زنده‌ای؟

صدا کردن فایده‌ای نداشت... لرد باید راه دیگری را امتحان می‌کرد.
- کروشیو.

آرتمیسیا روی هوا بلند شده، سپس چندبار به زمین کوبیده شد.
- هـــــی. گفتم مردما! خب کجا بودیم؟

لرد و مروپی به لبخند خالی از دندان چشم دوخته و پس از چند لحظه نگاهشان را تا چشم‌های پیرزن بالا کشیدند.
- می‌خواستی بری چغلی ما رو بکنی.
- خوب شد گفین... راجع به چی؟
- راجع به اینکه... ما چرا داریم خودمون رو به یک پیرزن محفلی لو می‌دیم.
- به خاطر بزرگ‌تر کوچیک‌تری.

پیرزن می‌دانست که لرد بسیار مبادی آداب است.

- ما از "بزرگ‌تر کوچیک‌تری" متنفریم! داشتی می‌رفتی می‌گفتی که ما قصد داریم به واسطه این تازه‌واردنما یکی از جغدهای دامبلدور رو به دست بیاریم.

پیرزن بلافاصله به سمت در خانه گریمولد به راه افتاد، با سرعتی بسیار... کم.

- می‌گم پرتقال پیوندی مامان چرا نکشتینش؟
- به خاطر بزرگ‌تر کوچیک‌تری مادر... ولی فکر کنم بتونیم اینجا نگه‌اش داریم تا بعد از اینکه تازه‌واردنما جغد رو برامون بیاره. پیرزن! برگرد... ما قصد داریم در راستای بزرگ‌تر کوچیک‌تری یک مدّتی ازت نگهداری کنیم.

پیرزن با سرعت برگشت.
او نگهداری شدن را بسیار دوست داشت

- راستی مادرجان... بزرگ‌تر کوچیک‌تری چی هست؟

مروپی در جواب پسرش تنها شانه‌ای بالا انداخت. بزرگ‌تر کوچک‌تری هر چه که بود، آن‌ها را در دردسر بزرگی انداخته بود.



...Io sempre per te







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.