آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
بله خب. مرگخوارا باید هم بههم نگاه میکردن. خیلی نگاه کردن. خیلی خیلی مگاه کردن. بعد با خودشون فکر کردن که چرا نیان و دوباره دیالوگ مرگ رو با خودشون مرور نکنن؟ پس دستگاه ویدیویی که داشت ازشون ویدیو ضبط میکرد و خیلی قدیمی بود و تقریبا همدوره با زمان اختراع خود دستگاه ویدیو بود و خیلی سالم بود و مال جهیزیهی مامان مروپ بود و تقریبا یکی از وفادار ترین اسباب بازی های لرد بود رو برداشتن و ویدیو رو بردن عقب و دوباره پلی کردن.
نقل قول:
- میدونین که هر کی بمیره من باید اول اسمشو بزنم دیگه؟!
و بعد نفهمیدن که چرا؟ اصلا چرا فیلم رو آوردن عقب که چیزی که مرگ گفته بود رو در بیارن؟ اصلا هدفشون چی بود؟ دقیقا میخواستن به چی برسن؟ اونا که با چهاربار شنیدن دیالوگ مرگ، نفهمیده بودن که مرگ چی گفته بود. پس چرا داشتن الکی خودشون رو معطل نگه میداشتن؟ بهتر بود خودشون زودتر دست به کار میشدن و یه کاری میکردن. از دست روی دست گذاشتن و هیچی که بهتر بود حداقل.
مرگخوارا یه نگاه به بلا کردن، یه نگاه به خودشون کردن. بعد یه نگاه به مامان مروپ کردن. یه نگاه به کوسه کردن. یه نگاه به گلچین روزگار که ۲ پست قبلتر اومد کردن. دوباره یه دور دیگه به همهی اینا نگاه کردن ولی این بار آخرش یه نگاه به نویسنده کردن. - اسکلمون کردی؟!
نه اسکلشون نکردم! تو این مدت منتظر بودم تا ترزا برای آخرین بار خودشو به سوژه برسونه و خودشو قاطی کنه. اوناهاش داره میرسه!
ترزا روی کشتی فرود اومد و از جارو پیاده شد. - خب در واقع یه چیزی وجود داره که اسمش یادم نمیاد ولی میشه که روحو از بدن جدا کرد بدون این که مرد و بعد دوباره برگشت تو بدن. - خب چجوری باید این کارو کرد؟ - نمیدونم که!
مرگخوارا نگاه پوکری به ترزا کردن و به حال خودشون افسوس خوردن که این همه الکی منتظر شده بودن که ترزا به سوژه برسه ولی بعد که یادشون افتاد این آخرین سوژهی دنبالهدار ترزائه، دلشون سوخت و دیگه افسوس نخوردن.
- میدونین که هر کی بمیره من باید اول اسمشو بزنم دیگه؟!
مرگخوارا یه نگاه به مرگ کرد و با خودشون فکر کردن که چرا زودتر به فکرشون نرسیده بود؟
F-E-A-R has two meanings "Forget Everything And Run" or "Face Everything And Rise" The choice is yours.
راستش را بخواهید این نویسنده نمیداند چرا کوسه هنوز زنده بوده و چجوری بلاتریکس زنده شده! شاید کوسه مرد! ولی توسط چه کسی؟ شاید ابرهایی که شلیک میکردند، شاید مرگخوارا که لنگ میانداختند و شاید هم بلایی که چاقو به دست، بالای مروپ ایستاده بود.
- بلا مامان اون چاقو چیه دستت؟ چرا خونی شده؟ - خب اگه دو دیقه به حرفای من گوش بدین... - به حرف روح گوش بدیم؟ دیگه چی؟ - من روح نیستم! - هستی. من خودم دیدم بلای مامان... خوشگل مامان چجوری تو شکم کوسه جون داد! - بابا به این قبله، به همین کوسه، به همین مرلین من زندهم.
مرگخواران باهوش بودند، باهوش تر از چیزی که به فکرشان برسد که میتوانند کوسه را چک کنند تا حقیقت را دریابند. پس در عوض، با چهرهای از خود راضی مقابل بلا ایستادند و با لحنی که از هوش سرشار، خودشیفته و خودبین تر شده بود، پرسیدند؛ - پس ثابت کن! - چیو ثابت کنم اخه؟ - اینکه بلای مایی و روح نیستی دیگه!
بلا همان لحظه دستانش رو روی تک تک مرگخواران کشید و با درماندگی فریاد زد. - ببینین! من بهتون دست میزنم. روح نمیتونه کسیو لمس کنه. - از کجا معلوم؟ ما که تا حالا روح ندیدیم. - پس چجوری ثابت کنم الان؟ - روحتو از بدنت دربیار بهمون نشون بده
گلچین روزگار سرکی داخل سوژه کشید و نگاه عاقل اندر سفیهی به مرگخواران انداخت. دستش را بر روی شانه مرگخوار مویه کن گذاشت و نفس عمیقی کشید. - داداش... درسته ما داریم زحمت میکشیم ولی انصافا این یکیو دیگه هنوز انتخابش نکردیم به جان خودت. نگاه... سر و مر و گنده جلوت وایساده! زندهس! - نه نه گلچین روزگار... میدونم میخوای ما مرگخوارا بخاطر از دست دادن نزدیکترین خادم لرد سیاه افسرده نشیم. میدونم میخوای بهمون دلداری بدی. اما نه... بذار با واقعیت ها رو به رو بشیم. یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه!
گلچین روزگار آهی کشید و رفت کنار بلاتریکس نشست و مانند او دستش را زیر چانهاش قرار داد.
- مامان حلوای خیارشور برا بلا مامان درست کرده لواشکای مامان. بلا مامان تو هم میخوری برات بیارم؟ راستی... فاتحه فراموش نشه.
درسته که مرگخوارا بارون میخواستن، ولی سدریک نمیخواست! سدریک اگه با آب بارون شسته میشد اونوقت تو شکم کوسه جا میگرفت تا به دنبال استخون ماهی بره. اما از کجا معلوم که واقعا استخون ماهیای وجود داره که تو گلوی کوسه گیر کرده؟
شاید همه اینا نقشههای شومِ یک کوسهی بسیار باهوش بود که فقط به خوردن بلاتریکس رضایت نداده بود و میخواست سدریک رو هم نوش جان کنه. و بعد بهانهتراشیهای بعدیِ کوسه برای خوردن مرگخوار بعدی به بهونه نجات مرگخوار قبلی. و این چرخه تا جایی ادامه پیدا میکرد که تمام مرگخوارا تو شکم کوسه جا بگیرن و نسلشون منقرض بشه و یه کوسه یه تنه محفل ققنوس رو سرافزار کنه!
پس سدریک به این سرنوشت تلخ نــهی بزرگی میگه و یک تنه بعنوان نجاتدهندهی ارتش تاریکی از انقراض قدمی به جلو میذاره. - بهتون میگیم آمریکا کدوموره، ولی به شرط این که قبلش یه چند تا صاعقه نثار این کوسه عصبانی بکنین که از قضا همین الان ممکنه از وسطت رد بشه و پرت شه وسط جمعیت ما!
ابر فرصتی برای هضم کردن سخنان سدریک پیدا نمیکنه، به جاش یهو میبینه تیکهپاره شده و کوسهای از وسطش میزنه بیرون. ابرای دیگه که از بالا شاهد مذاکرات بودن، بلافاصله تصمیم خودشونو میگیرن و کوسهی قاتلِ ابر رو به مرگ محکوم میکنن.
کوسه وسط جمعیت مرگخوارا پرتاب شده بود و مرگخوارا جیغ و دادکنان هرکدوم به سویی میگریختن. این وسط ابرا هم شروع میکنن به صاعقه زدن بلکه کوسه رو نشونه بگیرن و انتقام ابر کوچکی که به تازگی کشته شده بود رو بگیرن.
متاسفانه در این واقعه ناگهانی، چندین مرگخوار مورد اصابت اشتباهی صاعقه قرار میگیرن، تا این که بالاخره نشونهگیریها هدفمند شده و کوسه عصبانی که وسط خشکی با قدرت میتازید تا مرگخوارا رو پاره پوره کنه، قربانی صاعقه میشه.
بعد از اصابت چندین صاعقه به کوسه، بالاخره ابرا آروم میگیرن و مرگخوارای زنده مونده هم جلو میان تا ببینن چی شده. - حاله بلا تو شکم کوسه بود. بگین که حاله بلام زنده مونده.
ابرای سیاه همینطوری داشتن آسمون آبی که مثل بوم نقاشی بود رو سیاه میکردن و اصلا هم مثل نقاشیهای قشنگ و ظریف باب راس نبودن و خیلیم به نظر اخمو و عصبای میرسیدن. و بعد ابرای سیاه که حسابی عصبانی بودن، شروع کردن به دعوا و کتک کاری برای اینکه بهترین ویو برای دیدن زمین رو پیدا کنن. که با هر چک و لگدی که به سر و صورت همدیگه میزدن، کلی رعد و برق به وجود میومد و مرگخوارا حسابی کر و کور میشدن و مجبور میشدن و گوشا و چشماشون رو بمالن و خشتک پاره کنن که نیروی باورشون عجب حرکتی کرده واقعا.
ولی بعد، اتفاقی نیفتاد که مرگخوارا انتظارشو داشتن. بنابراین مرگخوارا خشتکهاشون رو دوختن، با نوک انگشتشون سرشون رو خاروندن، و به گابریل نگاه کردن. - پس بارون کو؟
گابریل که به خاطر خشم مروپ و مرلین از روی سر الستور نقل مکان کرده بود و پشت عصای الستور وایساده بود، سریع گفت: - باید بیشتر باور داشته باشید. محکمتر و سختتر اصلا!
و مرگخوارا شروع کردن به زور زدن برای اینکه حتی بیشتر باور داشته باشن. و ابرا حتی بیشتر رعد و برق تولید کردن و محکمتر همدیگه رو زدن. و بعد یهو دیگه نزدن. در واقع یکیشون یکهو به زمین نزدیک شد و گفت: - شما میدونید آمریکا از کدوم طرفه؟ ما با بادهایی که به سمت غرب میومدن داشتیم میرفتیم اون سمت که یهو این باد با رفیق من دعواش شد چون رفیقم از خواهر این آقای باد خواستگاری کرد و خلاصه الان همه با هم دعوامون شده و هی تقصیرو میندازیم گردن همدیگه.
مرگخوارا به هم نگاه کردن. میدونستن آمریکا کدوم طرفه. ولی مهمتر از اون، میدونستن که در اون لحظه بارون میخوان. و البته میدیدن که ضربان قلب کوسه انقدر بالا رفته که چشمای سیاه و ریزش از حدقه بیرون زدن و داره با سرعت و قدرت عجیبی آب رو از آبششهاش خارج میکنه و تولید موج میکنه حتی.
ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/3/6 23:07:51
Smile my dear, you're never fully dressed without one
کف و خون بود که از دهان و مابقی نوافذ پوستی و غیر پوستی مرگخوار ها به اقیانوس میریخت.
- گفتم خودتون رو اینجا نشورید حالا دارید خون میریزید تو آب؟
کوسه ای که بلاتریکس را خورده بود مشغول غر زدن شد ولی مرگخوار ها توجهی به اون نداشتن و محو ابر های سیاه و باران زایی بودن که همراه جریان باد به نزدیکی اونها میرسیدن. هیچ مرگخواری باور نمیکرد با تکیه تنها بر ایمان و اعتقاد بتونه همچین کاری کنه، این رفتار و طرز فکر بیشتر به جبهه سفید تعلق داشت تا گروهی که تمام باورشون ربوبیت کامل و مطلق لرد سیاه بود.
- گابریلٍ مامان؟ - بله؟ - میبینم که بر ضد مامان قد علم کردی.
گابریل به کمتر از یک ثانیه نیاز داشت تا بفهمه چه اشتباهی کرده. آوردن یک ادعا بر خلاف گفتار های کتاب مقدس و از اون بدتر، عملی شدن وعده مساوی بود با دریافت ضربات متوالی از شاخه درخت شفتالویی که همیشه داخل جیب مروپ قرار داشت.
- گابریل؟
حالا صدای مرلین از پشت سر به گوشش میرسید. با خودش فکر کرد "واقعاٌ هنر میخواد در یک زمان هم مرلین رو عصبانی کنی هم مامان رو. حالا نه فقط باید از شاخه درخت و میوه جاخالی بدم، تازه باید مواظب باشم پیغمبر خدا نزنه منو سنگ کنه. لال بشه این زبون من راحت بشم." و در همین لحظه صدای دومی به افکار گابریل اضافه شد: حداقل لرد اینجا نیست!
گابریل و مشکلاتش را برای لحظه ای فراموش کنید. مرگخوار های دیگر مداوماٌ مشغول افزایش ایمان و باورشون بودن تا ابر های بیشتری ظاهر بشن و بتونن بعد از مدتها یک حمام درست و حسابی کنن؛ ولی صد افسوس که هیچکدوم کلاس موجودات جادویی رو پاس نکرده بودن تا بهفمن خون هایی که قبلا به اقیانوس ریختن حالا باعث بالا بردن ضربان قلب کوسه شده!
مرگخوارا که همچنان سرگرم نچنچ کردن به مرگخوار خاطی بودن، با شنیدن صدای گابریل با بیمیلی سکوت اختیار میکنن. - برای این که بارون بباره لازم نیست چیزی بگین یا حرکت خاصی بکنین!
مرگخوارا با شنیدن این حرف کمی تمایل به شنیدن حرفای گابریل پیدا میکنن. چرا باید وقتی راهی وجود میداشت که نیازی به گفتن یا انجام کاری نبود جبهه میگرفتن صرفا چون گویندهش گابریلی بود که کلا به همه چیز امیدوار بود حتی نشدنیها؟
گابریل با دیدن مرگخوارا که نگاه کنجکاو و بعضا مشتاقشون رو بهش دوخته بودن، تریبون رو برای سخنرانی مناسب میبینه و از الستور بالا میره و روی سرش میشینه. - تنها کاری که باید بکنین اینه که ایمان داشته باشین تا دقایقی دیگه بارون میاد همین. و بعد با ایمان عمیقتون به آسمون زل بزنین و بخواین که بارون بباره! سخت نیست نه؟
سخت نبود اما مسخره که بود! ولی چون مرگخوارا از شدت تلاشهای زیادی که تا اون لحظه کرده بودن خسته شده بودن، به تنپروری رو میارن و بلاتریکسی هم نبود که اونا رو مواخده کنه. پس میپذیرن و همگی در کسری از ثانیه به آسمون زل میزنن.
گابریل یادآوری میکنه: - حواستون باشه فقط زل زدن کافی نیست. باید باور داشته باشین که بارون میباره!
مرگخوارا سعی میکنن به زل زدنشون، باور هم اضافه کنن و طولی نمیکشه که ابرهای سیاه و تاریکی آسمون رو در برمیگیرن!
لرد دستور میده مرگخوارا توی اقیانوس شنا یاد بگیرن. یه کوسه میاد و بلاتریکسو میخوره و باهاشون معامله میکنه که در ازای پس دادنش یکی از مرگخوارا استخون ماهی که تو گلوش گیر کرده رو در بیاره. مرگخوارا سدریکو داوطلب اینکار میکنن اما سدریک برای رفتن تو حلق کوسه زیادی هپلیه و برای شستنش به آب نیاز دارن. کوسه اجازه نمیده که از آب اقیانوس استفاده کنن پس تصمیم میگیرن دعا کنن بارون بباره.
_____________
-به نام عزیزمامان، پیامبر تاریک و مامان القدس...و عزیز مامان فرمود: "زیر سایه ارباب، یکی برای ما قهوه درست کنه!" و آنگاه مرگخواران به سمت درست کردن قهوه روانه شدند اما لیوان نداشتند. به کارگاه سفالگری رفتند اما گل نداشتند. گل را یافتند اما سفالگری بلد نبودند. سفالگری آموختند و لیوان را ساختند اما قهوه نداشتند. به برزیل رفتند و بعد از پست ها گشتن به دنبال دانه قهوه از جیب سدریک یک دانه قهوه بیرون آوردند و قهوه را در زمین کاشتند و سالها از آن مراقبت کردند و با خون دل و اشک آن را آبیاری نمودند تا درختی تنومند شد و از آن قهوه چیدند و فرآوری کردند و قهوه را با کوییدن سنگ بر روی آن آسیاب نمودند و مانند انسان های اولیه آتش افروختند و قهوه را جوشاندند و در لیوانشان ریختند و پیاده از کف دریاها خود را به عزیز مامان رساندند. و آنگاه عزیز مامان فرمود: زیر سایه ارباب، دیگر قهوه نمی خواهیم، برایمان آب پرتقال بیاورید.
مرگخوارا که نان را در نوشیدنی کره ای فرو می بردند و جملات مروپ را یکی یکی تکرار میکردند ناگهان متوقف شدند.
-بانو مطمئنین گفتن آب پرتقال می خوان؟ -میخوای بگی مامان القدس تحریف انجام داده؟ اونم تحریف کتاب آیات "زیر سایه ارباب"؟ با چشم خودت ندیدی که عزیزمامان چقدر به پرتقال علاقمند بود؟ با گوش خودت نشنیدی هر ساعت به مامان می گفت ویتامینش افتاده و براش آب پرتقال طبیعی بیاره؟ پس کدامین علاقیات عزیزمامان را انکار می کنید؟
تمامی مرگخواران ننگ بر تو گویان به مرگخوار خاطی نگاه هایی ذوب کننده کردند.
- چیزه... اینکه ارباب مارو در حال انجام این حرکات مسخره ببینند به یه طرف، ولی درسته ما مرگخواریم و کلی جادوی سیاه خفن بلدیم، اما آمادگی جسمانی هممون اونقدری خوب هست که بتونیم رو دستامون وارونه وایسیم؟
یاران سیاه، شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن دخترک ریز نقش، که پشت پشمالویش پناه گرفته بود.
- مارو دست کم گرفتی یا چی؟ - تاپ!
سر ها به سمت دیزی برگشت که دست هایش را میمالید و اشک در چشم هایش جمع شده بود. - راس میگه!
همه، به یاد خاطرات خوردن ها و خوابیدن هایشان در ایوان خانه ریدل ها افتادند، حال باید چه فکری برای شکم های برآمده و دست و پای کم قدرتشان میکردند؟