ابرای سیاه همینطوری داشتن آسمون آبی که مثل بوم نقاشی بود رو سیاه میکردن و اصلا هم مثل نقاشیهای قشنگ و ظریف باب راس نبودن و خیلیم به نظر اخمو و عصبای میرسیدن.
و بعد ابرای سیاه که حسابی عصبانی بودن، شروع کردن به دعوا و کتک کاری برای اینکه بهترین ویو برای دیدن زمین رو پیدا کنن. که با هر چک و لگدی که به سر و صورت همدیگه میزدن، کلی رعد و برق به وجود میومد و مرگخوارا حسابی کر و کور میشدن و مجبور میشدن و گوشا و چشماشون رو بمالن و خشتک پاره کنن که نیروی باورشون عجب حرکتی کرده واقعا.
ولی بعد، اتفاقی نیفتاد که مرگخوارا انتظارشو داشتن. بنابراین مرگخوارا خشتکهاشون رو دوختن، با نوک انگشتشون سرشون رو خاروندن، و به گابریل نگاه کردن.
- پس بارون کو؟
گابریل که به خاطر خشم مروپ و مرلین از روی سر الستور نقل مکان کرده بود و پشت عصای الستور وایساده بود، سریع گفت:
- باید بیشتر باور داشته باشید. محکمتر و سختتر اصلا!
و مرگخوارا شروع کردن به زور زدن برای اینکه حتی بیشتر باور داشته باشن.
و ابرا حتی بیشتر رعد و برق تولید کردن و محکمتر همدیگه رو زدن.
و بعد یهو دیگه نزدن.
در واقع یکیشون یکهو به زمین نزدیک شد و گفت:
- شما میدونید آمریکا از کدوم طرفه؟ ما با بادهایی که به سمت غرب میومدن داشتیم میرفتیم اون سمت که یهو این باد با رفیق من دعواش شد چون رفیقم از خواهر این آقای باد خواستگاری کرد و خلاصه الان همه با هم دعوامون شده و هی تقصیرو میندازیم گردن همدیگه.
مرگخوارا به هم نگاه کردن. میدونستن آمریکا کدوم طرفه. ولی مهمتر از اون، میدونستن که در اون لحظه بارون میخوان.
و البته میدیدن که ضربان قلب کوسه انقدر بالا رفته که چشمای سیاه و ریزش از حدقه بیرون زدن و داره با سرعت و قدرت عجیبی آب رو از آبششهاش خارج میکنه و تولید موج میکنه حتی.