ایوان:کجا فرار کنیم؟مگه تو اینو رام نکرده بودی؟
رز:خب رام کرده بودم.ولی گاهی خودش این موضوع رو فراموش میکنه.فعلا بهتره از جلوی چشمش دور بشین.
هر کدوم از مرگخوارها به سمتی فرار میکنن.ایوان با هیکل لاغر و استخونیش پشت ستون باریکی پنهان میشه.آنتونین در تعقیب رز وارد کمد چوب دستیها میشه،ولی چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه که در کمد بار و آنتونین از داخلش به بیرون پرتاب میشه.
لرد سیاه هاج و واج وسط سالن ایستاده بود و به دایناسور نگاه میکرد.روفوس با نگرانی جلو میره و میگه:ارباب، اینجا خطرناکه.بیایین شما رو هم یه جایی قایم میکنم.
لرد مخالفت میکنه:یه ارباب هرگز قایم نمیشه.شماها برین من ببینم این جونور چی از جون ماها میخواد!
خیلی زود برق کله مبارک ارباب توجه دایناسور رو به خودش جلب میکنه.آروم بطرف لرد خم میشه.ظاهرا تا اون لحظه هرگز موجودی با این شکل و شمایل ندیده بود.نمیتونست درک کنه که این موجود لاغر و کوچولو که با عصبانیت بهش زل زده میتونه خطرناک باشه یا نه...بالاخره ریسک میکنه و پاشو بلند میکنه که جونور کچلو له کنه...ولی در آخرین لحظه انسان کوچولویی که کنار کچل ایستاده بود چوب دستیشو تکون میده و ...اینجاست که دایناسور میفهمه که هرگز نباید انسانهای کچل رو دست کم بگیره...ولی اینو نمیفهمه که چرا پاش تو هوا مونده و دیگه نمیتونه تکونش بده!
لرد لبخند پیروزمندانه ای میزنه و به بقیه مرگخوارا اشاره میکنه که از مخفیگاهاشون بیرون بیان.
لرد:خب...اینم از دایناسور.خودم حسابشو رسیدم!
روفوس:
لرد:خب، رز ویزلی.گذشته از حمله دایناسورا تو به ما حقیقتو گفتی.کله زخمی واقعا اونجا بود.ارباب به خاطر صداقتت تو رو میبخشه.مادر موقرمزت رو هم همینطور.میتونی بری.
لرد درحال دست دادن با رز بود که صدایی از ناکجا آباد به گوش میرسه و به دنبال اون هری پاتر از ناکجا آباد روی زمین فرود میاد!
-نــــــــــــــــــــــــــــــه!تو نمیتونی اونو بکشی...حسابتو میرسم اسمشو نبر عوضی!میکشمت.
هری پاتر تالاپی روی زمین میفته.لرد سیاه دست رز رو ول میکنه.
-معطل چی هستین؟دستگیرش کنین!
چند دقیقه بعد هری پاتر طناب پیچی شده جلوی لرد و مرگخوارا قرار میگیره.لرد طبق عادت همیشگی شروع به قدم زدن و سخنرانی میکنه...مرگخوارا که قبلا این صحنه رو تجربه کردن احساس میکنن لازمه که به لرد اخطار بدن!
پرسی:ارباب،ببخشید،میگم بهتر نیست قبل از اینکه از دستمون فرار کنه بکشینش؟
لرد:ساکت!شماها نمیفهمین.ارباب حرفهای نگفته ای داره که باید بزنه.
پرسی:آخه ارباب،شما الان دو ساعته زندگی خودتون و مادر و پدرتونو و عمو و عمه و خاله و حتی مادربزرگ دختر همسایه تونو تعریف کردین!الانه که باز روحی چیزی بیاد و این کله زخمی رو نجات بده ها!
لرد جلوی هری توقف میکنه.چوب دستیشو بالا میبره.مرگخوارا با خوشحالی و هیجان در انتظار دیدن صحنه مرگ هری پاتر انتظار میکشن.ولی لرد مجددا چوب دستیشو پایین میاره!
-میگم...اگه باز طلسم به خودم برگشت چی؟اصلا...مگه شما مرگخوار نیستین؟یکی از شماها بکشینش!
مرگخوارا:
آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!