هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۲ جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۹۰
#1
نور لرزان شمع تنها منشاء روشناىي اتاق بود. انگشتان وي،همان طور كه قلم را چنگ زده بودند، بر روي كاغذ به اين سو و آن سو ميرفتند. سوروس مكث كوتاهي نمود و بعد به نوشتن خاطرات خويش ادامه داد. سوروس آن روز را همچون ديروز به خاطر داشت. قطرات سنگين و درشت باران به شيشه ميكوبيدند و سوروس در فكر آن روز فرو رفت٠٠٠


باد همچون تازيانه بر تن لخت درختان ميكوبيد. سوروس رداي خود را تا بيني بالا آورده بود و در آن جنگل تاريك به انتظار شخصي ايستاده بود. ناگهان، نور كمسوئي از دل تاريكي نمايان شد. سوروس در زير ردايش چوب جادوي خويش رالمس نمود اما با ديدن چهره پير و سفيد فرد، آرام شد. دامبلدور لبخندي به وي زد و گفت: حتما اتفاق مهمي افتاده كه اين وقت شب يك مرگخوار به ديدن من اومده. 
- آلبوس كمكم كن. اون ميخواد همشونو بكشه. اون فكر ميكنه پسري كه توي پيشگويي گفته شده پسر ليلي پاتره. التماست ميكنم كمكم كن. 
صداي اسنيپ ميلرزيد. دامبلدور اخمهاي خويش را در هم كشيد و جواب داد: 
از كجا ميدوني كه اون پسر، پسر ليلي....
- اون ميدونه. ميخواد بره دنبالشون، آلبوس، تو تنها اميد مني.
دامبلدور دستي به ريشش كشيد. وي بعد از سكوت كوتاهي گفت:
تو به من چي ميدي؟
سوروس كه گويا منتظر اين سوال بود گفت: هر چيزي. 
آلبوس نگاهي به وي نمود و آه كشان گفت: سوروس، اين عشق رو تو پنهان نگه داشتي؟
- تا زمان مرگ! تو هم به كسي چيزي نميگي!


صداي رعد و برق سوروس را از افكار خويش بيرون كشيد٠ سوروس عكس ليلي رل از رداي خويش بيرون كشيد و همان طور كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به آن خيره شد. حال وقت آن رسيده بود كه وي هم به ليلي به پيوندد.



Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰
#2
يا لرد،
اين بنده حقير چندي پيش به مملكت بازگشت تا به ديدار شما بيايد و كلي شكلات و كادو نيز از اون ور برايتان آورد. الان سرعت بنده در حد دايال آپ ميباشد ولي براي خدمتگذاري حاضرم.

سايتون تا ابد مستدام



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۰
#3
محفل

دامبلدور به گوشه و كنار دفترش خيره شد. دفتر وي،اتاق دلپزيري بود با يك شومينه مرمري، كه روبرويش پنجره هاي درازي رو به سرماي بيرون داشت. دامبلدور با يك لرزش خفيف از جاي خويش بلند شد، بسوي پنجره رفت و به مه سردي كه به شيشها فشار مياورد خيره شد. ناگهان، صداي خشكي از پشت سرش شنيده شد.
- همه تو سالن جمع شدن،البوس.
دامبلدور به آرمي رو به ريموس كرد و گفت:
باشه،ميام.

سالن پذيرايي پر از افرادي بود كه دور تا دور ميز طويل و قديمي نشسته بودند.روشني اتاق، ازچراغ فانوسي عجيبي بود كه درست بالاي ميز شناور بود٠البوس به آرامي به سوي ميز رفت و بر نزديكترين صندلي نشست٠بيشتر كساني كه دور ميز نشسته بودند با نگاهشان وي را دنبال كردند٠مالي سرفه كوتاهي نمود و گفت:خب؟ منو اين وقت از خونم كشوندي بيرون كه بشيني بهمون مث فيلسوفا خيره بشي؟
-نچ. خبر رسيده كه مرگخوارا دارن كلي تمرين ميكنن كه باهامون بجنگن٠خيلي سخت دارن تمرين ميكنن٠بايد ما هم آماده شيم.


خانه ريدل

صداي زير و رساي لرد فرياد كشان در خانه طنين انداخت:
هوووي٠٠٠تندتر. اينجوري ميخواين محفلو شكست بدين؟ شرم آوره٠ اين ايوانو بگين غذاي نجيني عزيز منو بياره. نبود سوروسو بيارين بخوره. معلوم نيست اين وزير ديگر كجا گم و گور شده. يك تيم ميفرستين بگردن پيداش كنن٠
مرگخواران بعد از شنيدن اين، نگاه معني داري به يك ديگر كردند.


شكنجگاه وزير ديگر
-هووومك٠٠٠تو ميگم پشت اون جوراب چقدر مث گري بك ميموني؟
گري بك سرجاي خود ميخكوب شد و من من كنان رو به وزير، كه دستانش بسته بود ،گفت: فنرير كيه؟ نميشناسم٠
- هااا.... فرزندم بجان ملكه و سازمان اينترپل من نگفتم فنرير،از كجا ميدوني اسمش فنريره.اگه نميشناسيش؟ راستشو بگين كي هستين؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۶ ۱۶:۵۵:۴۷


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰
#4
ووووووووهوووووی
درب خانه دوازده گریمآلد با صدای بلندی باز شد و پیکر دراز و لاغر سوروس در چهارچوب در نمایان شد. سوروس،همان طور که دستمال کثیفی را در دست داشت، در کمال ناباوری جمع، پا به خانه گذاشت و بر روی نزدکی ترین صندلی ولو شد. در کمتر از چند دقیقه، دها چوب جادوئی به سوی سوروس نشانه گرفته شد. سوروس اشکهای خود را با دستمال پاک نمود. وی آهی جانسوزانه کشید و هق هق کنان گفت: ووووی....بزنین،آوادا بزنین،کروشیو بزنین، سکتومسمپرا بزنین،آلاهمورا() بزنین. بزنین دیگه...به چی نیگا میکنین؟مگه یک آدم دلشکسته از همجا بیخبر بی پول به چه چیزی دلش خوشه.ای خدااااا
محفلیها نگاهی به دامبلدور کرده و با آرامی چوب های خود را پایین آوردند. دامبلدور که شکه شده بود،سرفه کوتاهی نمود و پتته پته کنان گفت:اهم...چی شده فرزندم؟تامی کاریت کرده؟انداختت بیرون؟
سوروس نگاهی به داملدور نمود و همان طور که اشکی از گوشه چشمانش بر روی گونهایش میریخت گفت:اوووی نگو که مث نمک میمونه رو زخمم.نه،خودم رفتم. نمیدونی که من این روزا خواب و زندگی ندارم از دست این لرد و مرگخواراش...
محفلیها نگاهی به یک دیگر کردند و برای ارضاء حس فضولی خود، دور سوروس جمع شدند. سوروس ادامه داد: تا رفتم اونجا مرگخوار شدم که اون دختره شلنگ،نجینی، رو بزور عروسم کردن.نمیدونین چه بلائییِ. انگشت که نداره، برا همین همه کارا رو من باید میکردم. از ماهی پوست کندن تا تایپ کردن مسیج های خانم برای دوستاشو من باید براش انجام میدادم.اهووووی...البته قبل از ازدواجمون هر ثانیه صدبار سوسو میگفت،آخه میدونین،نکه ماره،سورورس نمیتونه بگه.الان سوسو که نمیگه هیچ، اصلا نیگام هم نمیکنه.
سوروس مکث کوتاهی نمود و در دستمال فین کرد.اعضای محفل هم همگی دستمال به دست گوش به سخنان وی داده بودند.
- حالا شلنگ رو ول کنیم، باباشو نمیشه ول کرد.وای وای که چه میکنه. از صب تا شب دارم میشورم و میپزمو معجون درست میکنم.گور میکنم،کهنه بارتی رو تمیز میکنم،اما یک تشکر خشک و خالی هم نیست که نیست.الان شیش ساله حقوق نگرفتم.میبینی موهامو آلبوس؟این موهای من وقتی کارمند تو بودم مث آینه بودند،آدم عکس خودشو توش میدید از بس روغنی که بهش میزدم کیفیت داشت.حالا نیگا کن...از بی پولی سرکه میزنم بهش.
اشک در چشمان محفلیها حلقه زده بود. سوروس آهی کشید و گفت:
خلاصه امروز گفتم که دیگه نمیتونم ادامه بدم.اومدم چمدونامو جمع کردم، صد تومن دادم با این آذرخش دولتیها اومدم اینجا.آدرستونو از رو وبسایتتون پیدا کردم.هییی روزگار.گفتم بیام اینجا کار کنم، هرچی باشه ما یک زمانی باهم همکار بودیم.آلبوس لدم از دست این شاگردت تامی خونه



خانه ریدل ها


لرد پس گردنی محکمی به بارتی زد و همان طور که گوش خود را به رادیو چسبانده بود، گفت:
بچه جون ساکت باش ببینم چی میگه این.کسی ندونه آدم فک میکنه جدی جدی میخواد بره محفلی بچه...از اولش هم معلوم بود که این سوروس بازیگر خوبیِ


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۸ ۱۴:۴۷:۴۳


Re: گفتگو با ناظر
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰
#5
همانا روزی روزگاری گذر فردی بس مو چرب به دکان وزارت افتاد.همی فرد موچرب ب داخل برفتی و سوالی بپرسید:

که ای ناظر بگو که ره مرلینگاه این دکان کجاست،
گر کسی خواست کودتا کند، وزیر این دکان کجاست،
گر کودتا نگرفت و همی خود اسیر شدیم،زندان این دکان کجاست،
گر زندان در این دکان بود، مرلینگاه زندان این دکان کجاست،
مرلینگاه منزلگه جانست که جانان من آنجاست،
گر مرلینگاه نباشد جانان من کجاست؟

همانا به این چند سوال پاسخ دهید همی،لاکن بعدا برای سولات دیگر آمدیم.



Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۰
#6
مونتگومری اخم های خود رادر هم فرو برد و گفت: پس بدون لرد نمیشه هان...یک لردی برات بسازم.


شب

اتاق پر از چهره های خاموش مرگخوارانی بود که بر روی صندلیهای خویش، به صحنه شب شعر خیره شده بودند. رودلف به آرامی پا بر صحنه گذاشت و با لبخندی ساختگی گفت: عزیزان و بزرگواران، ای هنرمندان بزرگ! امشب، شما شاهد هنرنمائی بنده خواهید بود. امشب، بنده بعنوان کسی که عمیقا دقیق و دقیا عمیق هنر را در درون خویش یافته ام، برای شما از...

در همان حال،پشت صحنه


لبخند شیطانی بر صورت مونتگومری نقش بست. روبروی ویمونتگومری ، عروسک بزرگی از لرد، زیر یک پارچه قرمز رنگ قرار داشت. مونتگومری ماژیکی را از جیبش دراورد و شروع به کار کرد.

ده دقیقه بعد، روی صحنه

- ... و از عمق دریا، هنر را برای شما...
-بابا شروع کن دیگه مردیکه، شعرتو بگو هی چرت و پرت گفتی.
رودولف سرفه کوتاهی نمود و همان طور که با انگشتان خود بازی مینمود گفت:البته قبل از اون، سورپرایز کوچکی براتون دارم.
رودولف عروسک را که زیر پارچه قرمز بود به جلو صحنه آورد و همان طور که به مرگخواران خیره شده بود،پارچه را برداشت و گفت: این هم چهره زیبای لرد کبیر!
مرگخواران با چشمان باز به عروسک لرد که برایش سبیل و ریش کشیده بودند، خیره شدند. لرد چوب خود را بسوی رودولف گرفت و با خشم گفت: که چهره زیبای لرد هان؟ عمیقا دقیق و دقیقا عمیق هنر رو در درون خودت یافتی هان؟الان عمیقا دقیق درون و بیرونت رو شکنجه میکنم تا حالیت بشه...مرتیکه!تسترالهارو بیارین.
رودولف با ترس به عروسک خیره شد و گفت: نه...نه.این زیر سر مونتگومریه...من نبودم...نه یا لرد.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۴ ۲۲:۵۷:۱۱


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۳۹۰
#7
سوژه جدید:

- آهااای...يا ايها الناس. بیاین که کشتن!بیییاین که بدبخت شدم!واااای...جیـــــــــــــــــــــــغ،هواااااار....قتل...مرگ..!آفتووبه دزد...کمک!

اتاق کناری، بقل شومینه
-یکی بره اون کولی رو جمع کنه از اونجا.صداش گوشمامو کر کرد.زودباشین برین ببینین چشه.
- عزیز دل برادر خود برو ببین چشه.نوکرت که نیستم.
لرد نگاه خشنی به وزیر دیگر نمود و با صدای خشک گفت:
مردک، شناستو عوض کردی شدی مرگخوار من،من بگم ف تو باید بری فرحزاد.زود باش تا ندادمت دست تسترالها.
وزیر چینی به دماغ خود انداخت و همان طور که زیر لب به زمین و زمان دشنام می گفت، راهی اتاق کناری شد. در این میان، صدای بارتی تمام خانه را فرا گرفته بود. چند مرگخوار دیگر نیز از حیاط و اتاقهای کناری به سوی اتاق بارتی آمده بودند. وزیر راه خود را میان مرگخواران باز نمود و از پشت در گفت: بارتی جان،چادر سرته بیام داخل بچه؟بارتی؟
گویا بارتی صدای وزیر را نشنیده بود. در این میان، صدای جیغ های وی بلند تر و نگرانی مرگخواران بیشتر شده بود. ایوان وزیر را کنار زد و گفت: بذار من موضوع رو مثل یک میگخوار با تجربه حل کنم.
ایوان چوب خود ار به سوی در نشانه گرفت و فریاد زنان گفت: آگوامنتی
صدای هیاهوی مرگخواران بلند تر شد. وزیر ابروهای خود را در هم کشید و با بیحوصلگی به ایوان گفت:جناب مرگخوار با تجربه، به آب میخواستی درو باز کنی؟؟ برو کنار ببی...
درب اتاق بارتی ناگهان باز شد .چهره نحیف و لرزان بارتی در چهارچوب در نمایان شد. بارتی، که عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود، من من کنان گفت: خواب دیدم!خواب وحشتناکی دیدم...دیدم یهو زمین لرزید و یک تیکه از سقف خونه افتاد رو کله لرد من هم ...

-آاااااااااخ!یا مرلیین.

سر مرگخواران بسوی اتاق پذیرائی، جایی که منشاء صدا بود، چرخید. صدای فریاد لرد کبیر در تمام اتاق پیچید. سوروس و ایوان سریع بسوی لرد دویدند. لرد، همان طور که نقش بر زمین شده بود با دستش سقف را نشان داد. گویا تکه ای از آن کنده شده و بر روی لرد افتاده بود.

دو روز بعد 

صدای برخورد چنگال به بشقاب ها در تمام اتاق طنین انداخته بود. بلا بزور قاشق بزرگی را در دهان لرد،که تمام بدنش در باند پیچیده شده بود، فرو کرد و گفت:یا لرد،میبینید که خوب ازتون مراقبت مینکنم؟ خوب باید صبحانتونو بخورین.
در همیت حال، بارتی آرام آرام از پلها به پایین آمد و در نزدیک ترین صندلی میز نشست. سوروس نگاهی به بارتی نمود و گفت:خوب، دیشب که دیگه کابوس ندیدی؟ 
بارتی کمی از چای خود نوشید و گفت:نه، فقط ایوان مسموم شد تو خوابم.
ناگهان، بدن بیجان ایوان از صندلی بر رویزمین افتاد.
لرد نگاهی به دیگر مرگخواران انداخت و گفت:خواب های این پسر دارن خطرناک میشن!بلا،این اوان رو ببین چش شد، بعدش هم همگی به اتاق جلسات!فوری!



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
#8
دفترچه عزیز،

سوروس سر قرار نیامده و من کم کم دارم نگران میشوم.همان طور که میدانی، اگرانسان در ساعت بخصوصی با کسی قرار داشته باشد و وی سر وقت نیاید، انسان جان به لب میشود. چون آن وقت دو راه دارد،برود و در خانه گرم گریمالد بشیند، به دیگران دستور دهد و ادای پرفسورهای صبور و همه چیز فهم را داورد ویا در این هوای سرد منتظر بماند. اگر من دکتر میبودم و بیمارم چهار ساعت دیر مینمود، با خود میگفتم که از دکترها میترسد و دیگر نخواهد آمد. اما من دکتر نیستم و اسنیپ هم قالم نگذاشته، پیرمرد ناتوان و خرفتی هستم که اکنون، با این که سه پیجامه زیر شلوارم به تن کرده ام، هنوز هم درحال یخ زدنم.اسنیپ هم ترسو نیست که نیاید،پس نمیتوانم بیخیال شوم. اکنون برای صدمین بار در این دو دقیقه به ساعت خود خیره میشوم.سوروس بیست و دو ساعت دیر کرده است و من 22 ساعت است که با خود تکرار میکنم،اگر پنج دقیقه دیگر نیاید، تامی وی را کشته است و من باید بیخیال وی شوم.اما من هنوز پنج دقیقه دیگر صبر میکنم.شاید بیاید.

باید بگویم که اگر این بیست و اندکی ساعت را در گریمالد یا هاگوارتز میبودم،کار مهمی انجام نمیدادم. شاید باری دیگر به دانش آموزانم خیره میشدم و با همان نگاه معروف، ادای انسانهای فهمیده را در میاوردم.یا شاید جلوی دیگر جادوگران، لرد را "تام" صدا میزدم تا خودم رابزرگ نشان دهم.نمیدانم،شاید هم آبنبات لیموئی میخوردم. دفترچه عزیز،ریشم دوباره کثیف شده است و باید دوباره آن را در ماشین لباسشوئی ماگلی بیندازم، گرچه شستن در ماشین لباسشوئی خیلی دردناک است. اخیرا همجایم درد میکند. از کمرم گرفته تا دماغم.فکر کنم دماغم دیگر تحمل وزن عینکم را ندارد!

هنوز خبری از اسنیپ نیست. پنج دقیقه دیگر هم صبر میکنم. نمیدانم چرا هوا در اینجا بطور ناگهانی سرد شده است.اینجا معمولا همیشه گرم میباشد.به هرحال، ما قرارمان را همیشه اینجا میگذاریم.البته فضای اینجا به هیچ عنوان به چشمان نابینای من آشنا نیست. صبر کن! ما اینجا قرار نگذاشتیم! نه، باز نقشه را اشتباهی دیدم...باید سریع به مکان قرار بروم،شاید سوروس برای من 22 ساعت صبر کرده باشد!

بوس بوس،
دامبلدور



Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
#9
اعضای محفل با ترس به مرگخواران، که همچون ارتش وحشی به غذاها حمله کرده بودند نگاه کردند. لرد چای خود و دامبلدور را تا ته سر کشید و با دهان پر گفت: دامبول، اینقدر سوسول بازی در نیار، وگرنه همش خورده میشه.
دامبلدور چینی به دماغ خود انداخت و همان طور که با دستمال دور ریش خود را پاک مینمود گفت: چندسال بود بهشون غذا نداده بودی،تام؟
لرد حرف آلبوس را نشنیده گرفت و به خوردن ادامه داد. در این میان، اسکورپیوس به فکر نقشه شیطانی خویش بود.
صدای خوردن چنگال به پیشدستی ها تمامی آشپزخانه را فرا گرفته بود. خانم ویزلی چوب جادویش را جلویش گرفته بود و با آن سینی مملو از ساندویچ را به سوی میز هدایت میکرد.صورت مالی خیلی سرخ بود و هنوز عصبانی بنظر میرسید. لرد آخرین ساندویچ را نیز خورد و از جای خود بلند شد. یا بلند شدن لرد، همه مرگخواران نیز از جایشان بلند شدند. لرد نگاهی به سورورس کرد و گفت: سورورس، معجون زیبایی من رو حاضر کن. بارتی، یک مبل و چندتا بالش برای من آماده کن. ایوان، شامپوی رشد مو رو برام بیار.
مرگخواران همگی کمر خود را برای لرد خم نمودند و برای انجام دستورات لرد از آشپزخانه بیرون رفتند.لرد، بدون اینکه به دامبلدور نکاه کند رو به وی گفت: با این جک و جونورات هم بگو که مزاحم من نشن.امروز روز ریلکسیشنِ!

دامبلدور با چشمانی گشاد به لرد نگاه کرد.وی دستی به ریش خود کشید و بعد از خارج شدن لرد از آشپزخانه گفت: خب این کار خیلی هدف داره.میتونیم کلی در موردشون بفهمیم...ولی نباید بذاریم زیاد اینجا بمونن،چون اون وقت اونا هم از کارای ما سر در میارن!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
#10
هوا خوب و صاف بود، اما نسیم سردی بدن درختان را به لرزه در میاورد. برای راه رفتن،هوا عالی بود. اما زمانی که انسان تشنه و خسته باشد، هیچ چیز خوش آیند نیست. سورورس به زحمت خود را تکان میداد. سرش خم بود و تمام بدنش درد میکرد. بطریه آبش تقریبا خالی شده بود.از زمانی که از آزکابان فرار کرده بود، تنها یک چیز در سرش میگذشت: پیوستن به ارباب!در آن کویر، هیچ اثری از رودخانه یا نهری دیده نمیشد. نور نارنجی رنگ غرئب خورشید، آسمان بی ابر را فرا گرفته بود. سورورس با خستگی به راه خویش ادامه میداد، باید به لرد بپیوندد.


صدای خش خش در، سکوت خانه خلوت را در هم شکست. سوروس وارد حیاط تاریک و خلوت شد. با خود اندیشید : مرگخواران در اینجا زمانی کنار یکدیگر بودند. با صدایی خسته فریاد کشید: ایوان!
هیچ صدایی شنیده نشد. سوروس با حیرت، اما خالی از هرگونه ترسی چوب خود را بیرون کشید و وارد خانه شد. خانه اربابی، که روزی جزو اموال ریدلها بود،اکنون خانه ای دورافتاده و قدیمی بود. سوروس نگاهی به اتاق نسیمن انداخت. نور کامل ماه از میان پنجره به درون می تابید. همه چیز روی زمین ریخته شده بود. کتابها،کاغذها و سایر چیزها. سوروس لبخندی زد و با چوب خویش روی علامت شوم دستش فشرد.

ناگهان، چهره های خاموش و سیاه در کنار وی پدیدار شدند. در میان این افراد، صورت سفید و مار مانند لرد خودنمائی میکرد. سوروس به لرد نزدیک شد و زانو زد.
- یا لرد، من فراموش نکردم!هنوز یادمه...
- لرد لبخند سردی زد و گفت:میدونم سوروس.میدونم!
- روزتون مبارک،روز جهانی سیاهی، روز ولدمورت!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.