-چه شرطی؟
-شرطش اینه که چیزی به کسی نگی...میفهمی که چی میگم؟
جیمز سری تکان داد و دست راستش را روی قلبش گذاشت.
-من بهت قول میدم...شک نکن!
دامبلدور با تردید لبخندی زد و برای انتخاب ردای مهمانیش از اتاق خارج شد.
سه روز بعد:دامبلدور در دفترش نشسته بود و سرگرم بررسی جزئیات نقشه به دام انداختن سه مرگخوار بود.ناگهان در اتاق بشدت باز شد و جیمز سوت زنان وارد اتاق شد و روی میز نشست.
-عمو دامبی...حوصلم سر رفت...بیا بازی کنیم.
دامبلدور در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کند جواب داد:
-جیمز عزیزم...اولا وقتی وارد جایی میشی اصولا باید در بزنی.دوما همونطور که هشتصد بار بهت گفتم من هم سن و سال تو نیستم...سوما...
جیمز بدون توجه به دامبلدور بطرف کمد لباسش رفت.
-عمو دامبی...این همون ردایی نبود که اون شب تو مهمونی پوشیده بودی؟همونی شبی که مثل بچه ها آواز میخوندی و میرقصیدی و...
دامبلدور سرفه کوتاهی کرد.
-جیمز تو باید از این کارت خجالت بکشی.دست از تهدید کردن من پیرمرد بردار!
جیمز بطرف میز رفت...نگاهی به نقشه های سری محفل انداخت.
-اوهوم...باشه...ولی...اینا به نظرم خیلی هیجان انگیز اومدن.من میخوام رهبر محفل ققنوس بشم.نظر شما چیه؟
دامبلدور درحالیکه جیمز را بطرف در هدایت میکرد جواب داد:
-خوبه، خوبه...مسلما سی چهل سال دیگه میتونی این کارو انجام بدی.اونم تازه اگه من مرده باشم!
جیمز درست جلوی در توقف کرد.
-نه!من همین الان میخوام.... نقشه ها رو خودم میکشم.دستورا رو خودم میدم.حقوق همه رو خودم تعیین میکنم!یه رئیس بی قید و شرط!وگرنه...میدونی که... جریان مهمونی رو به همه میگم...قبوله؟