ترنسیلوانیا & فانوس پست دوم
خیابان شانزالیزه دوباره نگاه آفتاب پس از گذر از برج ایفل ، به خانه ی بسیار زیبا و اربابی در خیابان شانزه الیزه افتاد ، از پنجره ی کوچک اتاق خواب عبور کرد و از روی تخت به هم ریخته و پر شکلات و لاک پرید پس از کمی گذر روی دو دختر جوان افتاد که در خواب فرو رفته بودن و صورت های شکلاتیشان را نا خود آگاه به پتوی ابریشمی می مالیدند .
_دنگ دینگ ، دیدیدینگ دینگ دنگ دنگ دنگ .
دختر بلوند به زحمت یکی از چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد و جیغ بنفشی کشید .
_ تری ، پاشو بد بخت شدیم ، ارباب تکه تکمون می کنه ، بعدم این شرکت جدیده لهمون می کنه بعدشم آندرو قورتمون می ده .
تری چشماشو باز کرد ، خمیازه ای کشید و پرسید : مگه ساعت چنده ؟
فلور فریاد زد : نه و نیم !
تری مثل فنر از روی تخت پا شد و پرسید : الآن کجا بریم ؟ وقت نمی کنیم همه جارو که با هم بریم .
فلور با سردرگمی گفت : نمی دونم ، اگه الآن بریم به شوی لباس می رسیم ولی ارباب کلمونو می کنه ، اگه بریم پیش ارباب از اون جا بیرونمون می کنن بیرون ...
تری شکلاتی در دهنش گذاشت و گفت : آروم باش فلور یکم فکر کن ببین چی کار کنیم .
فلور در حالی که به سرعت برق و باد موهاشو شونه می کردو لباساشو می پوشید گفت : آخه امکان نداره در یک ساعت دو جا باشیم مگر این که زمان برگردون داشته باشیم که اونم نداریم .
تری یک شیرینی دانمارکی در دهانش گذاشت و گفت : مگه این که دو تا باشیم .
فلور پرسید : چی ؟
_ گفتم اگه بتونیم یه نسخه از خودمون بسازیم می تونیم همزمان در دو جا باشیم .
فلور به بغل تری پرید و فریاد زد : شیرینی خور خوشگل من همیشه می دونستم خیلی باهوشی .
تری همراه با بغض گفت : اما من وردشو بلد نیستم .
_ من بلدم . ناراحت نباش ، جمینی توسیوی !
نور شدیدی تابید و تری به کپی خودش نگاهی انداخت سپس با تعجب به کپی فلور نگاهی انداخت و گفت : این طلسم شگفت انگیزه .
_ آره اما کار ما تموم نشده یه ورد ایمپریو روی تکثیر شده بخون و بفرستش به شوی لباس ، خودمون میریم پیش ارباب .
تری شکلاتی بلعید ، ایمپریو ای خوند و بیرون رفت .
تری همونطور که خیابونای پاریسو می دوید ، پرسید : ارباب کجاست ؟
فلور جواب داد : کافه ی فلور .
_ ببخشید ؟!
فلور توضیح داد : کافه ی فلورو مادرم وقتی به دنیا اومدم به نامم زد ، ارباب توی قسمت جادویی مارو می بینه .
تری با تعجب بسیار تکرار کرد : ارباب توی کافه !!
کافه ی فلور
_ ارباب ، شما در کنار تمام فرانسوی ها می درخشید . کافه ی مارو با قدم هاتون روشن فرمودید.
لرد سیاه که در کافه ی طلایی رنگی نشسته بود و به آسمان آفتابی اون روز نگاه می کرد بی مقدمه گفت : ارباب و پرنسس ارباب، نجینی ، می خوان چند روز در این شهر بمونن و ما می خوایم خونه ی شما به طور کامل در دست ما باشه .
تری :
ارباب :
فلور با خوشحالی گفت : ارباب قدمتون روی چشم ...
اون بالا بالا هامرلین شاد و خوشحال و خندون به آرتور گفت : گزینه ی دوم و سوم هم پیدا کردم هر دو تاشون باهوشن .
آرتور با نگاه تحسین آمیزی گفت : خوشگل هم هستن .
مرلین لبخندی زد و گفت : الآن اینجا ظاهرشون می کنم .
آرتور فوری گفت : بذار برن خونه دوش بگیرن از تو حمام ظاهرشون کن .
مرلین :
پایین روی زمین تو کافه_ ارباب من و تری الآن باید بریم پیش آندرو اینم از کلید بفرمایید .
لرد سیاه کلیدو گرفت و گفت : مرخصین .
اما به دور و اطافش که نگاه کرد دو تا ساحره ی زیبا را نیافت .
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)