دامبل که با نگرانی مفرطی به بلا زل زده بود گفت:
- نه... اول باید قول بدی که...
کسی نفهمید دامبل قول انجام چه کاری را از بلا می خواست بگیرد چون در همان لحظه بلا با یک حرکت چوبدستی میز تحریری را که دامبل پشت آن پناه گرفته بود منفجر کرد. وقتی گرد و غبار ناشی از انفجار خوابید مرگخواران جسم بی حرکت دامبلدور را مشاهده کردند که گوشه دیوار از هوش رفته بود. انتونین با تردید به او نگریست و از بلا پرسید:
- راستش می خواستم بدونم فکر نمی کنی یه خرده برای مصاحبه زیادی ذوق زده شدی؟
بلا با بدخلقی گفت:
- نخیرم...حالا هم عوض اینکه وایسی زل بزنی به این پیرمرد مشنگ پرست ابله و رو اعصاب من پابرهنه راه بری یه وردی چیزی رو اتاق بذار تا محفلیا نریزن اینجا... آخه ممکنه مصاحبه اش کمی صدادار باشه
انتونین که کاملا متوجه شده بود چه در پیش دارند در حالیکه در دل خود را به سالازار می سپرد چوبدستی را کشید و با حفظ حق کپی رایت از اسنیپ
بر روی اتاق طلسم مافلیاتو کار گذاشت.
با اشاره بلاتریکس ایوان و مورفین به طرف دامبل رفتند و زیر بغلش را گرفتند تا او را روی صندلی مقابل بلاتریکس بنشانند و در همان حال زیر لبی سیل لعن و نفرین بود که نثار بلا میشد:
- اه اه... ژعیفه به این پررویی تو عمرم ندیده بودم... فکرشو بکن داره به من که نواده شالاژار کبیرم دشتور میده... نمی گه این کارا در شان دایی لرد شیاه نیشت... اینا به کنار نمی گه من ژونشو ندارم... ژعیفه ام ژعیفه های قدیم...
- هن هن... این پیرمرد زهوار درفته چقدر سنگینه... دختره...هن... خجالت نمی کشه... نشسته زل زده به ما...هن... نمی گه من همه اش چند تا تیکه استخونم... هن...بدن ظریف من تحمل اینهمه مشقت و سختی رو نداره...
بلاتریکس درحالیکه موهای وزدارش را عقب میزد گفت:
- شما دو تا چی دارین یه بند زیر لبی بلغور می کنین؟
مورفین: هیشی بلا جون... داشتم ژیر لبی فکر می کردم تنها کشی که برای انژام مشاحبه با این پشمک شایشته اش تویی به ژون همین ایوان.
ایوان: اِاِاِاِ...مورف...چقدر عجیبه... آخه منم زیر لبی داشتم همین فکرو کردم.
بلا جفت پا وسط حرفشان پرید:
- بسه دیگه... زودتر تا کسی پیداش نشده بنشونیدش رو این صندلی مصاحبه رو شروع کنیم. :vay:
ایوان و مورفین با هر مشقتی بود جسم بی حرکت دامبل را روی صندلی نشاندند و مورفین بلافاصله بعد از فراغت یافتن از این عمل خطیر و جان فرسا زیر پای پشمک... نه... چیزه همون دامبل
به خواب فرو رفت.
بلاتریکس در حالیکه ذوق و شوقی غیر قابل وصف در صورتش دیده می شد زمزمه کرد:
- عالیه... فقط...
او به چوبدستی اش تکانی داد. بلافاصله دامبل به صندلیش طناب پیچ شد و بلا ادامه داد:
- حالا همه چی آماده است... رینرویت...
پلک های دامبلدور لرزشی کرد و از میان چشمان نیمه بازش نگاهی به صورت
بلا انداخت. او جویده جویده گفت:
- نمی خورم... همین الان یه کاسه خوردم...
بلا و بقیه(البته به جز مورفین):
بلا سریعتر از سایرین به خودش آمد:
- کروشیو پیرمرد بوقی... این چرت و پرتا چیه داری می گی؟ ما برای مصاحبه در مورد گذشته با شکوه ارباب اومدیم اینجا... زودتر در مورد گذشته پر شکوه و شخصیت با اقتدار و جذاب و عاشق کش ارباب برامون بگو... وای به حالت اگه یکی از حرفای پست های قبلیتو تکرار کنی.
دامبل که کم کم هوشیاریش را به دست می آورد نگاهی گنگ و مبهم به اتاقش کرد که به طرز تردید ناپذیری بیشتر به انبار شباهت یافته بود و سپس نگاهی به وضعیت خودش درحالیکه مورفین زیر پایش مشغول خروپف کردن بود انداخت.
دامبل: اوه... انکار شرایط این مصاحبه به اون چیزی که از مصاحبه تو ذهن منه زیاد شبیه نیست... حالا اگه بتونیم این یه قلمو فاکتور بگیریم فکر نمی کنی یه خورده این اعمال شما خلاف قواعد احترام به آزادی های مشروع و حفظ حقوق شهروندی باشه؟
بلا با خونسردی و یک تکان چوبدستی یک بسته ژیلت حاضر کرد:
- به هیچ وجه...راستش الان که فکر می کنم میبینم ریش تو کاملا خلاف قواعد رعایت بهداشت جمعیه... مسلما تو مصاحبه امون هم اختلال ایجاد می کنه. نظرت چیه یه دستی بهش بکشم؟
دامبل:
بلا:
دامبل:
بلا: