داستـــان جدیــــــدهوا بی اندازه مطبوع، خنک و سرمست کننده بود. بهار بود و لندن از همیشه زیباتر شده بود. لندن دو رو داشت. یک روی عادی و قابل دید برای همه و یک روی مخفی و مختص افراد غیر عادی. غیر عادی یا در واقع جادوگران. پاتوق جادوگران معمولا کوچه دیاگون و کافه های آن جا بود ولی سه دوست ماجراجوی داستان ما سرخوش و بیخیال در میان مکان های مشنگی لندن میچرخیدند و کیف میکردند که حداقل برای مدتی کوتاه و در تعطیلات پایان هفته هاگوارتز زمانی دارند تا در میان افراد غیر عادی ای به نام مشنگ ها باشند.
البته مشنگ ها برای هری و هرمیون خیلی غیر عادی نبودند چون با آن ها زندگی کرده بودند ولی برای رون کاملا غیر عادی و عجیب بودند و به همین واسطه هر از گاهی، هری به هرمیون چشمکی میزد و رو به رون میکرد و میگفت:
_ هی رون، میدونستی مشنگا یه چیزایی دارن به اسم جادوگریاب؟
_ جادوگر یاب؟! برو بابا باز ما رو اسکول کردی!
_ نه به جون رون. باور نداری از هرمیون بپرس!
_ آره عزیزم، هری راس میگه. همین چیزای مستطیل شکل که میبینی دستشونه و همشون سرشون پایینه و به اونا نگاه میکنن، اسمش جادوگریابه!
_ ولی بابام میگفت اینا اسمشون یه چیزی به اسم... امممم... موبیله! نه ببخشید موبایل!
_ نه پسر، اینا اسمشون جادوگریابه. اینا هم بخاطر این همش سرشون پایینه و به اینا نگاه میکنن که تا یه جادوگر پیدا کنن برن و بکشنش و پوستشو بکنن و بپزن و بخورنش!
_ بخورن؟! که چی بشه؟
_ اعتقاد دارن برای سلامتیشون خوبه. باعث میشه جوون بمونن.
_ نه بابا؟! اوه اوه بچه ها دور و برمونو ببینید! اینجا پر از مشنگه که سرشون پایینه و دارن جادوگریاباشونو نگاه میکنن! جون مادرتون بیاین زودتر بریم!
و طبق معمول هری نتوانست جلوی خنده اش را نگه دارد و به همراه هرمیون از دست رون عصبانی فرار کردند...
+=+=+=
در غیاب آن ها، دامبلدور توانسته بود "هورکراکس" جدیدی کشف کند و در به در در هاگوارتز به دنبال آن ها میگشت تا سر وقت هورکراکس جدید بروند ولی هر چه گشته بود نتوانسته بود آن ها را پیدا کند و در نتیجه به وسایل و لوازم عجیب و غریب جادوییش متوسل شده بود تا بفهمد آن ها به کجا رفته اند. وسیله ای مخروط شکل به نام جادوگریاب...
=+=+=+
هری و رون و هرمیون رفتند و رفتند تا به جلوی یک قلعه رسیدند.
رون پرسید:
_ اینجا کجاست؟ چرا اومدیم اینجا؟
هرمیون:
_ اسمش باکینگهام پلیسه. یکی از جاذبه های گردشگری مشنگ هاست ولی هیچکدومشون جرات نمیکنند برن داخلش. فقط اطرافش میچرخن و عکس میگیرن.
_ چرا؟
_ چون از قدیم شایعه شده هر کی بره این تو دیگه برنمیگرده و مستقیم سقوط میکنه تو جهنم.
_ برو بابا! خودتی! من دیگه خر نمیشم.
رون این را گفت و بیخیال به سمت داخل قلعه حرکت کرد.
هری:
_ هرمیون، شوخی بی مزه ای بود!
_ شوخی نبود. جدی گفتم!
ده دقـــیقـــه بعــــد
هری و هرمیون، داخل قلعه، رون را پیدا کردند در حالی که کتابی در دستش بود که روی جلدش عکس زیر چسبانده شده بود:
رون تا آن ها را دید، گفت:
_ بچه ها این چه کتاب باحالیه!
_ در مورد چیه؟
_ در مورد
لاک پشت های نینجا. چهار تا لاک پشت به همراه یک استاد به اسم اسپلینتر و یک دشمن و دار و دسته اش به نام شِرِدِر.
هرمیون:
_ رون اینجا باید مواظب باشی. ما نمیدونیم قضیه اینجا چیه. نباید بیخودی به چیزی دست بزنی!
_ بیخیال هرمیون. شوخی هات دیگه با مزه نیست!
_ شوخی نمیکنم به خدا...
هنوز این حرف کامل از دهان هرمیون خارج نشده بود که هری و رون و هرمیون به داخل کتاب کشیده شدند و پنج دقیقه بعد تالاپ! در ژاپن سال 1024 میلادی با کله فرود آمدند در حالی که هر کدام شبیه یکی از لاک پشت های نینجا شده بودند! البته سه تا نه چهار تا.
هرمیون بعد از مالیدن سرش با دلخوری گفت:
_ دیدی کله پوک! دیدی که شوخی نمیکردم؟! حالا معلوم شد چرا مشنگ ها میترسیدن بیان داخل قلعه. اونجا یه پورتال بوده به بقیه دنیاهای فانتزی. الان ما هم معلوم نیست تو کدوم خراب شده ای سقوط کردیم!
رون هاج و واج هری را نگاه میکرد و انتظار داشت بعد از چند ثانیه از او بشنود که سر کار بوده و داشتند با او شوخی میکردند ولی هری حال و روزی بدتر از رون داشت و بعد از قورت دادن آب دهانش به دو دوستش گفت:
_ بچه ها! اونجا رو ببینید:
هرمیون:
_ اوه این چه ترسناکه! این کیه که با دار و دسته ش داره میاد سمت ما؟
در همین لحظه صدای شترقی آمد و موشی عظیم الجثه پشت سر آنها فرود آمد و گفت:
_ اون ولدمورته! ولدمورت داستان لاک پشت های نینجا. اسمش اینجا شِرِدِرِه.
رون هاج و واج تر به موش عظیم الجثه نگاه میکرد که موش لبخندی زد و گفت:
_ منم استاد اسپلینتر هستم.
در واقع همون دامبلدور دنیای قبلیمون! با جادوگریاب بالاخره پیداتون کردم ولی دیر شده بود و شما تو باکینگهام پلیس توی کتاب فرو رفته بودید. مجبور شدم بیام دنبالتون.
هرمیون که قوت قلب پیدا کرده بود، گفت:
_ پرفسور یعنی استاد، این ولدمورت اینجا یعنی شردر چطوری تونست ما رو اینقدر زود پیدا کنه؟
_ چون از همینا که من دارم تو همه جای این کشور ژاپن قدیمی کار گذاشته. اسمش جادوگر یابه. حالا زود اسلحه هاتونو آماده کنید و آماده بشید که باید با شردر و نینجاهای سیاهش بجنگیم!
رون آب دهانش رو قورت داد و نانچیکوهایش را در دستانش تکان داد. هنوز باورش نمیشد و منتظر بود شخصی بگوید که همه این ها شوخی است
هرمیون هم چوب بلندی را در دستانش میچرخاند و مواظب بود چوب در سر استاد اسپلینتر یا همان دامبلدور نخورد. اما هری که در زمان مبارزه ناخوداگاه شور و هیجان وجودش را میگرفت، دو شمشیرش را در دستانش میچرخاند