روز، معجزه، مسابقه، پاتیل، آتش، جغد، خسته، ردا، تالار، مجسمهساعتی بعد از نیمه شب،
صدای ترق و تروق
آتش شومینه تنها صدایی نبود که سکوت حاکم بر
تالار خصوصی گریفندور را می شکست. صدای خس خس نفس های مرد جوانی نیز به وضح شنیده می شد. مردی که روی کاناپه چرت میزد و چهره اش زیر سایه ی
مجسمه ی سنگی گودریگ گریفندور مخفی مانده بود.
مجسمه خمیازه ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد. حالا چهره ی رنگ پریده ی ی تد ریموس لوپین، زیر نور مهتاب تابیده شده از پنجره، رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید.
با لباس های کوییدیچش خوابیده بود. تمرین برای
مسابقه ی کوییدیچ
روز بعد، تا اواخر شب طول کشیده بود. استرجس جستجوگر قابلی بود. اما اسنیچ اینبار در میان برف و بوران زمستان، بدقلقی کرده بود و کاپتان، از خیر ِ آن نگذشته بود و هر 7 بازیکن به دنبال اسنیچ وجب به وجب محوطه را گشته بودند تا از ریسک ِ مجازات مفقود شدن اسنیچ در امان باشند.
دانه های تگرگ بی رحمانه به شیشه ی پنجره می کوبیدند. گیره ی نامیزان ِ پنجره تحمل نکرد. با صدایی نه چندان دلنشین، آرامش تالار را بر هم زد. زمستان، خشنود از تجاوزش، پنجره ی نیمه باز را پشت سر گذاشت.
اما گرگینه ی جوان خسته تر از آن بود که به این راحتی بیدار شود.
فقط غلتی زد و زیرلب جویده جویده گفت:
- وردار..
جغدت..رو...سوخت..تو
پاتـ..تــیل..
آب دهانش را قورت داد. دندان هایش را به هم چسباند. لرزید. سرد بود.
اندکی بعد، در آن سوی تالار، بانوی چاق بی آن که چشمان غرق خوابش را باز کند، با شنیدن صدایی که رمز را زمزمه می کرد از مقابل حفره کنار رفت.
اول یک جعبه ی مرمت دسته جارو بالا آمد، بعد از آن دو جاروی آذرخش نیمه خیس و بعد جیمز سیریوس پاتر به زحمت جثه ی کوچکش را از حفره بالا کشید.
به محض آن که چشمش به تدی افتاد نفسش را در سینه حبس کرد، جاروها را برداشت و پاورچین پاورچین به شومینه نزدیک شد. آن ها را روی زمین، مقابل شومینه گذاشت و پشت مجسمه ی گودریگ گم شد، لحظاتی بعد با جعبه ی مرمت برگشت و نشست روی زمین. روبروی شومینه.
در حالیکه چشمانش روی تدی بود و لب پایینش را می گزید به آرامی در جعبه را باز کرد. برس مخصوص جارویش را بیرون آورد و جاروی برادرش را برداشت.
سوز سرما از چپ و هرم گرمای شومینه از روبرو، لذتبخش بود. لبخندی روی لبانش نشست.
هپچه!جیمز از جا پرید. تدی میان خواب و بیداری عطسه کرد و روی کاناپه مچاله شد. جیمز زیرلب ناسزایی گفت و به سمت پنجره خیز برداشت.
- درست..صوبت..کن!
گیره ی پنجره را محکم کرد و پوزخند زنان برگشت سمت تدی. ایستاد بالای سر برادر بزرگترش.
ردای زمستانی که بر تن داشت را درآورد.
ساعتی بعد، تدی زیر ردای جیمز خروپف می کرد و جیمز، تکیه داده به کاناپه، زیر سایه ی برادرش و گریفندور، بی سر و صدا سرگرم تعمیر جاروها بود.
________
خانجون!
نگو
معجزه نبود!
معجزه ست!..
نگامون کن!!..
مارو ببین!
6 سال گذشت.. این معجزه ست!
ما جدی بلت نیستیم بنویسیم..
تایید میکنی مارم؟
جیمز
عمو لارتنت می گه اگه زیر پست بچه های ایفای نقش هم چند خطی ویرایش و ابراز احساسات بنویسم خیلی کول تر به نظر می رسم.
اما من اینکار رو نمی کنم، چون اگه شروع به نوشتن کنم دیگه نمی شه متوقفم کرد.
فقط با خوندن پست ها قند توی دلم آب می شه و در سکوت لبخند می زنم.
اما اینبار نمی شد سکوت کرد. حق باتوئه ... این واقعاً معجزه ست!
بازم پیش ما بیا
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۳ ۱۲:۲۳:۴۴
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۷ ۲۳:۲۶:۴۱