آلفرد هیچکاره تقدیم می کند!
با شما هستیم با یکی دیگه از برنامه های کلید اسرار! همه می دونیم که شکاکی واقعا چیز بدیه و آدم نباید شکاک باشه! حالا می خوایم یه داستان واقعی درباره ی سزای این عمل ناشایست رو براتون نمایش بدیم در سبک جدی که به تازگی یکی از بینندگان برنامه برامون فرستاده؛
دزد نیمه شب
اگر اتاق الستور پنجره ای داشت، مطمئنا می توانست صدای پارس سگ ها را که در تاریکی شب به شکلی رعب آور پارس می کردند بشنود و از سکوت شومی که گرفتارش شده بود رهایی یابد. در اتاق تنگ و تاریکش چیز زیادی نبود. یک آویز لباس، یک میز و صندلی کهنه، تنها منبع نور اتاقش که یک چراغ دیواری کم سو بود، آینه ای عجیب و کمد هفت طبقه ای که تفریبا تمام وسایل کارش را در آن گذاشته بود تمام وسایل آن جا بودند.
الستور در گوشه ی اتاق، با لباس کارش که یک پالتو کهنه اما تمیز بود، تمام قد ایستاده بود. آماده ی رفتن بود. برای بار آخر، تکه کاغذی پوستی را که شاید در چند دقیقه ی اخیر ده بار مرورش کرده بود را دوباره خواند.
" ساعت سه بامداد. کافیه گوشه میدون گریمولد وایستین. خودم از صندوق بلک ها ورش می دارم و براتون میارم."
سوالات متفاوتی ذهنش را درگیر کرده بود... یک فرد نفوذی که چیزی را از مقر محفل برای لرد ولدمورت می دزدید... او که بود؟ صندوق بلک ها که در آشپرخانه ی گریمولد خاک می خورد چه چیز خاصی درون خود داشت؟ او درگیر یک معمای چند مجهولی شده بود؛ عجیب تر آنکه هربار این خطر را به دامبلدور گوش زد می کرد فقط جملاتی مثل «نگران نباش، مشکلی نیست!» یا «خودتو درگیر این مساله نکن الستور، اصلا چنین چیزی محاله!» می شنید. در آخر هم که گفته بود: « اصلا مگه تو امشب باید از مقر پورتلند محافظت کنی؟! الستور، یه چیزی می دونم که می گم!»
چرا هیچ کس متوجه نبود؟!
دیگر افکار بی نتیجه کافی بود! الستور شنل نامرئی اش را روی خودش کشید و در ذهنش میدان گریمولد را تجسم کرد. صدای ترقی آمد و دیگر کسی آنجا نبود.
میدان گریمولد- هومونوم ره ولیو!
هیچ کس جز خودش آنجا نبود. سکوت شوم خانه اش در اینجا هم پیچیده بود. به گونه ای که صدای خش خش لباس هایش، هنگام رفتن به سمت خانه های 11 و 13 بشکل نگران کننده ای طنین می انداخت. همیشه در این لحظات بود که کارایی چشم جادوئیش دوچندان می شد، گرچه صدای غژ غژ چرخشش در حدقه، دست کمی از صدای گام برداشتنش نداشت.
وقتی به محدوده ی میان دو خانه رسید، مغزش با سرعتی سرسام آور پردازش می کرد، با همان سرعتی که زمان می گذشت! دقیقا نفهمید که چه زمانی خود را به درون خانه رساند، یا کی به سمت آشپزخانه رفت، اما همین که خودش را به پشت در آشپزخانه رساند، مغزش سرعت سرسام آورش را به قلبش بخشیده بود... برای کاراگاهی چون او بی احتیاطی بزرگی بود که به سمت دشمن ناشناخته ای حرکت کند.
یک لحظه به نظرش رسید تا اول اهالی خانه را بیدار کند، اما لحظه ای طول نکشید که به خاطر آورد سیریوس، تنها ساکن دائمی خانه، به دستور دامبلدور به جایی در حوالی ایرلند رفته بود.
بار دیگر به نور و سایه هایی که از پشت چهار چوب در می دید خیره شد. جادوی خانه نمی گذاشت پشت دیوار را ببیند، اما از روی سایه هم می توانست بفهمد فقط یک نفر آن جاست.
سرانجام دلش را به دریا زد و با چوبدستی کشیده اش وارد آشپزخانه شد.
- دستاتو بگیر بالا! می دونم چوبدستیت تو جیبته... مبادا... هی! برگرد ببینم!
فرد نفوذی ناشناس سرش را از روی بسته ای که روی آن خم شده بود برداشت. پسری جوان با قد بلند. همزمان که آهسته برگشت می گشت گفت:
- منم مودی! کاری نداشته باش، خودیم!
- منو احمق فرض کردی جاسوس آشغال؟... چی؟! رونـ... ـالد ویزلی؟! خدای من!
الستور در تعجب غرق شده بود. از هرکس انتظار داشت جز... نه! نمی توانست باور کند!
- اون چیه تو دستت؟!
اما بدون هیچ حرفی از جانب رون جوابش را گرفت، خاموش کن دامبلدور! خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. تاریکی عجیبی که با ورد لوموس هم شکسته نشد. الستور فورا فهمید رون همزمان از پودر تاریکی هم استفاده کرده. حرکت زیرکانه ای بود، حتی چشم جادوئی الستور هم در تاریکی ناتوان بود. در آن تاریکی، الستور تنها از این جانب مطمئن بود که می توانست طلسم های رون را دفع کند، زیرا می دانست که رون هنوز هم نمی تواند بدون تلفظ یک ورد آن را ادا کند. اما انگار رون هم نقطه ضعف خودش را می دانست. همین باعث تعجب و ترس الستور شد... حرکت بعدی او غیر قابل پیش بینی بود.
یک ثانیه، دو ثانیه... او می خواست چه بکند؟ بیش از این نباید به او مهلت می داد تا بتواند راه فراری پیدا کند. بدون آنکه چیزی ببیند چند طلسم خلع سلاح به اطراف فرستاد. صدای شکستن بلور های عتیقه، چنان که زخمی کهنه را ریش ریش کند، به اعماق وجود الستور چنگ انداخت. صبرش لبریز شده بود... رون کجا بود؟ چه می کرد؟ عاقبت الستور به فکر روش عجیبی افتاد که اولین بار از خود رون دیده بود.
- اکسیو رونالدز شیرت!
صدای کشیده شدن کفش های رون را از پشت سرش شنید. او قصد فرار داشت! رون قبل از آنکه الستور فرصت برگشتن پیدا کند به پشت چرخی زد همچنان که روی زمین کشیده می شد همچون شیر گرسنه ای نعره زد و خودش را روی او انداخت. با یک دست چوبدستی الستور را از دستش خارج کرد و با دست دیگر چوبدستی خودش را در هوا تکانی داد. صدای پاق کوتاهی پیچید و خانه از هر جنبنده ای خالی شد.
***
الستور وحشت کرده بود... یک حماقت بزرگ و بی احتیاطی احمقانه او را به اعماق محفظه ای تهوع آور کشانده بود؛ حالتی که برای کسی مثل او که سالها بی نیاز از دیگران آپارات کرده بود سخت تهوع آور بود.
کمی بعد آپارات خاتمه گرفت و الستور که از آن حالت وحشتناک گریخته بود بدون هر پیش فرض قبلی خواست نفس عمیقی بکشد. اما بجای هوای تازه آب سردی تا مرز ریه هایش پیش رفت. آب دور تا دورش را فراگرفته بود... او در اعماق رود تیمز بود! چشم عادیش می سوخت، اما با چشم جادوئیش رون را در بالای سرش دید که چوبدستیش را دزدیده و با رضایت از ناتوانی الستور آماده ی بازگشت بود.
الستور که تا مرز خفگی پیش رفته بود، بی هیچ امیدی دست و پا زنان سعی کرد تا از ردای رون بگیرد... و در یک لحظه ی بحرانی انتهای ردای رون را به چنگ گرفت.
باز همان محفظه ی تنگ...
میدان گریمولدالستور چند قدم دور تر از رون به شکم روی زمین افتاده بود. آب زیادی که خورده بود دراز کشیدن در آن حالت را برایش آزاردهنده کرده بود. لباس هایش هم پس از خیس شدن برایش سنگینی می کردند. مردی با قد متوسط که شنل سیاهی برتن داشت، یک پایش را بر پشت او گذاشته بود. مرد به رون که سعی داشت از شر لباس های خیسش خلاص شود، نگاهی کرد و پرسید:
- فکر می کردم ردی از خودت نذاشتی!
رون بسته ای را که از خانه ی گریمولد برداشته بود را در دست گرفت و به سمت مرد رفت. در یک قدمی او گفت:
- اینم چیزی که قرار بود برات بیارم. پولا رو آوردی؟!
- می خوام بهت چیزی با ارزش تر از پول ببخشم.
رون با تمسخر پرسید:
- چی مثلا؟!
- جونت رو! استوپفای! پسر بیچاره!
رون نقش زمین شد. مرد چوبدستی اش را بسمت او گرفت و درحالی که حافظه اش را پاک می کرد گفت:
- شانس آوردی که لرد گفت نباید بکشمت! پسره ی... آااخ!
مرد از شدت درد فریاد کر کننده ای کشید. الستور با آخرین رمقش سنگ نسبتا بزرگی را از زمین برداشته و به ساق پای او کوبیده بود. حال الستور همه چیز را می دانست... رون را فریب داده بودند تا در ازای پول چیزی برای لرد ولدمورت بدزد، چیزی که او نباید می گذاشت به دست لرد برسد. الستور از فرصت استفاده کرد و با تمام قوا پای او را کشید و او را نقش زمین ساخت. سپس به سختی برگشت و سنگ را برصورت مرد کوبید. رون و مرد ناشناس هر دو بیهوش افتاده بودند.
الستور به بسته نگاهی کرد. مانند آن که چند قورباغه درونش باشد، تکان می خورد. خودش را به سمتش کشید و درش را باز کرد. بی هیچ مقدمه ای یک پرتو سرخ رنگ به سرش اصابت کرد. او هم بیهوش روی زمین افتاد. از داخل آن بسته که طول و عرض آن روی هم بیست اینچ هم نمی شد، نجوای مردی بگوش رسید:
- اون مرگخوار لعنتی بیهوش شد! ما دیگه باید تو خانه ی ریدل باشیم... بهتره عملیات شروع کنیم بچه ها!
رون هیچ گاه چیزی ندزدیده بود!
_______________________________
1- دوئل با اینهمه ادا و اصول ندیده بودیم والا! اما امیدوارم با درخواست نامعقول رون موافقت بشه! مرگ یه بار شیون یه بار!